ميدانستم كه ناكامي ما در يافتن سلاحهاي كشتار جمعي برداشت افكار عمومي را درباره جنگ عوض ميكند ،واقعيت اين بود كه من قواي آمريكايي را بيشتر بر پايه اطلاعاتي به ميدان فرستاده بودم كه بعداً غلط بودن آنها اثبات شد. اين امر ضربه سختي به اعتبار ما و اعتبار من بود.
به گزارش فارس، "جورج واكر بوش "، رئيسجمهور پيشين آمريكا از جمله شخصيتهايي است كه در زمان او و بعضاً بهواسطه خودش اتفاقات بسيار مهمي در عرصه جهان بهوقوع پيوست. شايد حوادث 11 سپتامبر مهمترين اين اتفاقات باشد كه خود بعداً منشأ تحولات بسيار مهمي در عرصه بينالمللي از جمله دو جنگ در منطقه خاورميانه شد.
اين تحولات و شخصيت خود بوش كه عده بسيار زيادي او را مستحق رياست جمهوري آمريكا نميدانستند و بهعلاوه نفرت زيادي كه در افكار عمومي جهان در زمان وي از آمريكا بهوجود آمد، سبب شد تا خبرگزاري فارس دست به ترجمه و انتشار خاطرات او بزند.
بههرحال اين كتاب، بيان مسائل از نگاه بوش است و طبعاً تمام آن مورد قبول نخواهد بود ولي شخصيت بوش و خاطرات وي ميتواند از جمله اسنادي باشد كه به محققان و مخاطبان علاقهمند به اين حوزه كمك فراواني كند.
قسمت نودم از متن كامل خاطرات جورج واكر بوش به خوانندگان محترم تقديم ميشود.
*ميدانستم كه يافت نشدن تسليحات در عراق برداشت افكار عمومي را عوض ميكند
نبود ذخاير سلاحهاي كشتار جمعي تغييري در اين واقعيت ايجاد نميكرد كه صدام يك تهديد بود. در ژانويه سال 2004، ديويد كي [رئيس تيم بازرسي تسليحاتي سيا در عراق] گفت: رسيدن به اين جمعبندي كه صدام تهديدي فوري است، امري منطقي بود ... چيزي كه ما در طول بازرسيهاي خود در عراق فهميديم اين بود كه عراق مكاني بسيار خطرناكتر از آن چه بود كه در حقيقت ما حتي پيش از جنگ فكرش را ميكرديم.
*غلط بودن اطلاعات جاسوسي درباره تسليحات صدام، ما را از اعتبار انداخت
ميدانستم كه ناكامي ما در يافتن سلاحهاي كشتار جمعي برداشت افكار عمومي را درباره جنگ عوض ميكند. با وجود آن كه بدون شك دنيا با از ميان برداشته شدن صدام، امنتر شده بود اما واقعيت اين بود كه من قواي آمريكايي را بيشتر بر پايه اطلاعاتي به ميدان فرستاده بودم كه بعداً غلط بودن آنها اثبات شد. اين امر ضربه سختي به اعتبار ما و اعتبار من بود و اين امر اعتماد مردم آمريكا را متزلزل ميساخت.
وقتي كه ما نتوانستيم تسليحاتي در عراق پيدا كنيم، هيچ كس به اندازه من از اين امر ناراحت نشد. من هر موقع در باره اين ناكامي فكر ميكردم، ناراحت ميشدم و هنوز هم ناراحت ميشوم.
*كشتن پسران صدام بعد از 6 ساعت درگيري
در حالي كه جنگ در عراق دشوارتر از آني بود كه من توقع داشتم، اما همچنان خوشبين بودم. شجاعت يكصد هزار عراقي كه داوطلب پيوستن به قواي نظامي شده بودند، به من قوت قلب ميداد. من با ديدن رهبراني الهام گرفتم كه پا پيش گذاشته بودند تا جانشين اعضاي ترورشده شوراي حكومتي عراق شوند و مردم عادي كه بخاطر آزادي ايستادگي كرده بودند.
هيچ چيز بيشتر از نيروهاي ما به من اعتماد به نفس نميداد. به لطف آنها، بيشتر اعضاي ارشد نظام صدام تا پايان سال 2003 دستگير يا كشته شدند. در ژوئيه، ما اطلاعاتي دريافت كرديم كه دو پسر صدام در منطقه "موصل " در شمال عراق پنهان شدهاند. لشكر 101 هوابرد در كنار نيروهاي ويژه ارتش و به فرماندهي ژنرال ديويد پترائوس ساختماني را كه پسران صدام، عدي و قصي، در آنجا پنهان شده بودند، به محاصره درآوردند. بعد از 6 ساعت درگيري مسلحانه هر دوي آنها كشته شدند. ما بعدها اطلاعاتي مبني بر اين امر دريافت كرديم كه صدام دستور ترور باربارا و جنا [دختران بوش] را در ازاي مرگ پسرانش صادر كرده بود.
*پيامد دستوراتم براي اعزام نيرو به ميدان نبرد را به چشم ديدم
دو روز بعد از سقوط بغداد، لورا و من از مركز درماني "والتر ريد " ارتش آمريكا در واشنگتن و همچنين مركز درماني ملي نيروي دريايي در "بتيدا " ديدار كرديم. ما با تقريبا يكصد نفر از سربازان زخمي و خانوادههايشان ديدار كرديم. برخي از آنها در افغانستان و بسياري ديگر در عراق زخمي شده بودند. رفتن بر بالين زخميها و مشاهده پيامد اعزام نيروها به ميدان نبرد، تجربهاي بود كه دل آدم را به درد ميآورد.تنها امري كه خيال من را راحت ميكرد اين بود كه اين زخميها در اين مراكز از درمان مناسب و حضور كاركنان و كادر پزشكي ماهر و توانمند نظام پزشكي ارتش آمريكا برخوردار بودند.
* ماجراي ملاقات با سربازان زخمي در دو مركز درماني آمريكا
در مركز درماني والتر ريد، از يكي از اعضاي تيم ويژه "دلتا " كه از يگانهاي نخبه و ويژه ارتش آمريكا است، عيادت كردم. بخاطر حفظ اسرار محرمانه ارتش، من از ذكر نام او معذور هستم. او از زانو به پايين پايش را از دست داده بود. همانطور كه دستش را ميفشردم، گفتم: "از خدمات شما ممنونم. از اين كه زخمي شدهاي متأسف هستم. "
او پاسخ داد: براي من متأسف نباشيد آقاي رئيس جمهور! فقط به من يك پاي ديگر بدهيد تا دوباره به ميدان بازگردم.
در مركز درماني ملي نيروي دريايي نيز با "گوادلوپ دنوژن " يكي از افسران تفنگدار ديدار كردم. او چند هفته پيش و هنگام اصابت يك گلوله ارپيجي به خودرويش زخمي شده بود. انفجار به بخشي از جمجمه و دست راست او را آسيب رسانيده و تركش انفجار نيز قسمت پشت و پاهايش را مجروح كرده بود. پرده گوش او نيز پاره شده بود.
وقتي از او پرسيدم كه درخواستي دارد يا خير، گوادلوپ گفت كه دو خواسته دارد. اول اين كه خواستار ارتقاي درجه سرجوخهاي است كه جانش را نجات داده بود و دوم اين كه ميخواست شهروند آمريكا شود. بعد از حملات 11 سپتامبر، من بخشنامهاي صادر كرده بودم و همه اتباع خارجي مشغول خدمت در ارتش آمريكا را واجد شرايط شهروندي در ايالات متحده اعلام كرده بودم.
گوادلوپ وقتي كه پسر بچه بود از مكزيك به ايالات متحده آمريكا آمده بود. او ميوه برداشت ميكرد تا به معيشت خانواده كمكك كند تا اين كه در سن هفده سالگي به تفنگداران ارتش آمريكا پيوست. بعد از خدمت 25 ساله در اين ارتش و دو بار اعزام براي جنگ در عراق، اكنون ميخواست پرچمي كه روي يونيفورم نظامياش بود، متعلق به خودش باشد. آن روز در آن بيمارستان، من و لورا در مراسم شهروندي وي كه توسط "ادواردو آگوئره " مدير دايره خدمات شهروندي و مهاجرت انجام شد، شركت كرديم. گوادلوپ دست راست خود را كه كاملا با باند بسته شده بود، بلند كرد و قسم شهروندي خود را ادا كرد.
لحظهاي بعد از او سرجوخه "او.جي سانتاماريا " كه يك تبعه فيليپيني بود قسم شهروندي ايالات متحده آمريكا ياد كرد. او بيست و يك سال سن داشت و زخم عميقي در جنگ عراق برداشته بود. به او خون وصل شده بود تا زنده بماند. هنوز نيمي از مراسم نگذشته بود كه اشك از چشمانش جاري شد. اما با رسيدن به پايان مراسم، آرام گرفت. من هم افتخار اين را داشتم كه آنها را شهروندان آمريكا صدا كنم.
*تصميم به انجام نخستين سفر به عراق بعد از صدام
در پاييز سال 2003، "اندي كارد " رئيس ستاد كاركنان كاخ سفيد ايدهاي را به من پيشنهاد كرد و پرسيد آيا تمايل دارم كه براي تشكر از قواي آمريكا سفري به عراق انجام دهم؟ پاسخ من بطور حتم مثبت بود.
خطر سفر بسيار زياد بود اما "جو هيگين " معاون رئيس ستاد كاركنان كه با سرويس مخفي [واحد تامين امنيت رياست جمهور] و دفتر نظامي كاخ سفيد همكاري داشت برنامهاي ارايه كرد تا اين سفر انجام شود. قرار شد در هفته "شكرگزاري " به كرافورد [مزرعه خانوادگي بوش] سفر كرده و به رسانهها اعلام كنم كه براي تمام مدت تعطيلات آنجا ميمانم. بعد از آن، شب چهارشنبه از مزرعه خارج و به سمت بغداد پرواز ميكردم.
*برنامه فوق سري براي سفر به بغداد تدوين شد
از چند هفته قبل موضوع سفر را به لورا گفتم. او خيالش زماني راحت شد وقتي به او گفتم اگر موضوع سفر به رسانهها درز پيدا كند، برنامه لغو خواهد شد. براي حفظ محرمانه بودن سفر، خبري از كاروان موتوري [اسكورت] نبود. من تقريباً فراموش كرده بودم كه ماندن در ترافيك چه احساسي دارد، اما با سوار شدن بر يك خودروي معمولي آن هم روز قبل از مراسم شكرگزاري آن خاطرات [ماندن در ترافيك] را بار ديگر در من زنده كرد. ما به آرامي از ترافيك عبور ميكرديم و گاهي اوقات از كنار خودروهاي پر از نيروهاي محافظ عبور كرده و طبق برنامه به هواپيماي مخصوص رياست جمهوري (ايرفورس وان) رسيديم. وقت شناسي خيلي اهميت داشت. قرار بود وقتي كه خورشيد در بغداد در حال غروب است، فرود آييم.
به پايگاه هوايي "اندروز " ايالت تگزاس پرواز كرديم. در آنجا به داخل هواپيمايي مشابه ايرفورس وان نشسته و به سمت عراق پرواز كرديم. عدهاي از كاركنان كاخ سفيد و پرسنل نظامي و نيروهاي امنيتي و عدهاي خبرنگار كه قسم خورده بودند اسرار محرمانه را حفظ كنند، با ما همراه بودند. در طي پرواز ده ساعت و نيمه اندكي خوابيدم. با نزديك شدن به بغداد، دوش گرفته، صورتم را تراشيدم و به اتاق خلبان رفتم تا لحظه فرود را تماشا كنم. سرهنگ "مارك تيلمان " كنترل هواپيما را در دست داشت. به او اعتماد كامل داشتم. لورا هميشه اينگونه مي گفت "اين آقاي مارك حتما اين هواپيما را به زمين مينشاند! "
*با وجود تامين امنيت پرواز از سوي ارتش، همه در هواپيما اضطراب داشتند
همانطور كه آفتاب از افق رخت بر ميبست، توانستم منارههاي بغداد را ببينم. شهر از آن بالا آرام و ساكت به نظر ميرسيد، اما ما نگران وجود موشكهاي زمين به هوايي بوديم كه ممكن بود از زمين شليك شوند. با وجود اين كه جو هيگين به ما اطمينان داده بود ارتش محوطه وسيعي از اطراف فرودگاه را تحت كنترل امنيتي قرار داده اما سرنشينان هواپيما در اضطراب بودند. همانطور كه به سرعت به سمت باند شيرجه ميرفتيم برخي از كاركنان دست به دعا برداشتند. در لحظه آخر سرهنگ تيلمان هواپيما را متعادل و در راستاي باند قرار داد و بدون هيچ دردسري روي باند نشاند.
* سربازان از ديدن من بهت زده شدند
جري برمر [حاكم آمريكايي عراق] در كنار ژنرال "ريكاردو سانچز " فرمانده ارتش نيروهاي آمريكا در عراق در فرودگاه منتظر رسيدن ما بودند. جري به من گفت: "به عراق آزاد خوش آمديد ".
به سالن غذاخوري يكي از سربازخانهها رفتيم كه در آنجا ششصد نفر از سربازان مشغول صرف غذاي مراسم شكرگزاري بودند. جري به عنوان ميهمان افتخاري در آنجا حضور داشت. او به نيروها گفت پيامي از سوي رئيس جمهور به مناسبت تعطيلات دارد و ادامه داد: "بگذاريد ببينيم كس ديگري هست كه مقامش در اينجا ارشدتر باشد... "
اين اشارهاي به من بود. من از پشت پرده به سالن مملو از سربازان وارد شدم. بسياري از نيروها بهتزده و براي چندثانيهاي بيحركت ماندند. بعد از آن صداي تشويق كر كنندهاي سردادند. برخي از آنها اشك از چشمانشان جاري شد. من در ميان احساسات مورد استقبال قرار گرفتم. اينها آدمهايي بودند كه هشت ماه پيش به دستور من عراق را آزاد كرده بودند. بسياري از آنها در نبردها شركت كرده بودند. برخي شاهد از بين رفتن دوستان خود بودند. نفس عميقي كشيده و گفتم: من پيامي از سوي آمريكا برايتان دارم. ما از خدمات شما متشكريم و به شما افتخار ميكنيم. آمريكا محكم پشت شما ايستاده است.