ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 29 ارديبهشت 1403
شنبه 29 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : يکشنبه 28 فروردين 1390     |     کد : 18165

فرمانده جاده «ام القصر» چه كسي بود

فرمانده گروهان دلاوري دوست داشتني بود. شايد به اندازه دنياي كودكي من بزرگ بود و رويايي. در ميان بارش بي‌امان خمپاره راست و استوار ايستاده بود. سيماي نوراني و محاسن زردش با لهجه شيرين شيرازي او را توي دل همه بسيجي‌ها جا مي‌داد.

 
فرمانده گروهان دلاوري دوست داشتني بود. شايد به اندازه دنياي كودكي من بزرگ بود و رويايي. در ميان بارش بي‌امان خمپاره راست و استوار ايستاده بود. سيماي نوراني و محاسن زردش با لهجه شيرين شيرازي او را توي دل همه بسيجي‌ها جا مي‌داد.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، مراحل پاياني عمليات والفجر هشت يعني تثبيت موقعيت و استحكام مواضع را به سختي پشت سر مي‌گذاشتيم. جاده ام‌القصر بود و پاتك‌هاي دشمن باران خمپاره و گلوله‌هاي حريص، امنيت آسمان را از ما گرفته بود. فاصله ما با عراقي‌ها بسيار نزديك بود طوري كه صداي آنها شنيده مي‌شد. زخم كاري كه در عمليات خورده بودند آنها را وا مي داشت تا هر چه دارند سر ما بريزند.
خاكريز نيمه‌كاره‌اي در برابر آنها دست و پا شده بود. بچه‌ها با پنجه‌هايشان زمين را مي‌كندند تا پناهگاهي براي مقاومت بيشتر باشد اماتلاش‌ها هنوز به نتيجه نرسيده بود كه تركش بي‌رحم خمپاره‌اي كار را نيمه‌تمام مي‌گذاشت. من كه براي اولين بار بود در هجوم چنين توفاني قرار مي‌گرفتم با ديدن بچه‌هايي كه پشت سر هم شهيد مي‌شدند و مجروح هراس به دلم مي‌افتاد. خيلي از بچه‌ها نااميد شده بودند. اگر وضع به همين منوال پيش برود تا صبح كسي براي مقاومت نمي‌ماند.
فرمانده گروهان دلاوري دوست داشتني بود. شايد به اندازه دنياي كودكي من بزرگ بود و رويايي. در ميان بارش بي‌امان خمپاره راست و استوار ايستاده بود. ترديد نداشتم كه خدا حفظش مي‌كرد. سيماي نوراني ومحاسن زردش با لهجه شيرين شيرازي او را توي دل همه بسيجي‌ها جا مي‌داد.كاري هم اگر نداشتي بهانه مي‌‌كردي او را ببيني. من شايد براي رهايي از ترسي كه به دلم حاكم بود و يا براي توضيح وضعيت و شايد هم براي ديدنش با اين بهانه. در ميان باران گلوله‌ها برابرش ايستادم.

آقا سيد بچه‌ها بدجوري دارن تلف مي‌شن اگه اينجوري...

با تبسم آرام دستي به سرم كشيد و گفت: نترس كاكو همه‌اش دست خداست.

لذت تماشاي دل دريايي او و تبسم رويايي‌اش و دلداري او چنان آرامشي بر من حاكم كرد كه گويي شكست را در هيكل ترسناك و قوي ارتش عراق ديدم و تا بصره را تسخير شدني يافتم.

سه سال از آن شب هولناك گذشت تا به زيارت شاه چراغ رفتم. پس از زيارت حضرت براي قرائت فاتحه بالاي تربت پاك آيت الله دستغيب آمدم.فاتحه‌اي خوانده به عكس‌هاي اطراف نگاه كردم. عكس‌هاي بستگان شهيد دستغيب بود كه به درجه والاي شهادت رسيده بودند. سيماي آرام و نوراني فرمانده فراموش‌ناشدني‌ام در قابي به ديوار نشسته بود و زير عكس نوشته بود: فرمانده شهيد «سيد باقر دستغيب». يك بار ديگر سنگيني آن شب جاده ام‌القصر در حسرتي جانكاه بر دلم نشست. شرمم آمد در برابرش گريه كنم. ايستادم فاتحه‌اي براي روح بلندش خواندم و گريه را گذاشتم براي بيرون از حرم.

*مهدي فرهادي



نوشته شده در   يکشنبه 28 فروردين 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode