ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1389     |     کد : 16583

داستان آهو و عقاب

روزی آهویی زیبا در یك دشت بزرگ زندگی می‌كرد. در كنار این دشت زیبا یك كوه بسیار بلندی قرار داشت.

روزی آهویی زیبا در یك دشت بزرگ زندگی می‌كرد. در كنار این دشت زیبا یك كوه بسیار بلندی قرار داشت. آهوی تیزپا روزها در این دشت و دامنه كوه می‌دوید و بالا و پایین می‌پرید و وقتی كه به پای كوه می‌رسید به نوك آن نگاه می‌كرد و آرزو داشت كه مانند دوستش بزكوهی به بالای كوه برود و از ارتفاع زیاد، دشت را نگاه كند. ولی چند قدم كه بالا می‌رفت دیگر نمی‌توانست به راهش ادامه دهد و برمی‌گشت پایین.

روزها می‌گذشت و آهوی كوچولو روز به روز با دیدن بزهای كوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع كوه بود و دلش می‌خواست مثل بزها با عظمت و افتخار در بین سنگ‌های نوك كوه بایستد و از آنجا اطراف را تماشا كند.

یك روز عقاب بزرگی در آسمان پرواز می‌كرد و یك دفعه آهو را دید كه در دامنه كوه ایستاده و قصد بالا رفتن را دارد. عقاب دانا خیلی سریع به سمت آهو رفت و تا آهوی تیزپا قصد فرار كرد، عقاب گفت: آهو كوچولو... شنیدم خیلی دلت می‌خواهد بروی بالای كوه؟

آهو گفت: بله خیلی دوست دارم.

عقاب گفت: پس چرا نمی‌روی؟ چرا این پا و اون پا می‌كنی؟

آهو گفت: آخه عقاب مهربان، من یك مقدار كه می‌روم دیگه نمی‌توانم راه بروم و مجبورم به پایین برگردم.

عقاب فكری كرد و گفت: خب... من می‌برمت فقط به شرطی كه سر و صدا نكنی و خیلی آرام روی زمین بخوابی و چشمانت را هم باز نكنی.

آهوی نادان حرف عقاب را گوش كرد و همین كار را انجام داد.

آهو روی زمین خوابید و عقاب پركشید و با چنگال‌های قوی‌اش آهو را بلند كرد و اوج گرفت تا به بالای كوه رسید و بعد آهو را روی زمین گذاشت. تازه در آن لحظه آهو متوجه شد كه چه كار اشتباهی كرده و آنجا محل زندگی عقاب است و طعمه عقاب شده است‌ .

آهو شروع كرد به لرزیدن و اصلا دوست داشتن ارتفاع و نوك كوه از یادش رفت و حالا آرزو می‌كرد كه ای كاش روی همان

زمین و در دامنه قرار داشت تا می‌توانست با پاهای تیزش بدود و فرار كند.

عقاب كه لرزیدن آهو را دید خیلی دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت كه او را به پایین كوه ببرد و دوباره با چنگال‌های تیزش آهو را بلند كرد و به پایین آورد. آهو وقتی كه به پایین رسید از عقاب سوال كرد: پس چرا من را نخوردی؟

عقاب گفت: من همیشه دوست دارم حیوانات را كه در حال فرار هستند شكار كنم و بخورم،‌ ولی تو از ترس تمام گوشت‌هایت آب شده بنابراین دنبال شكار دیگری می‌روم. ولی امیدوارم این درس بزرگی برایت شده باشد كه همیشه باید در جایگاه خودت باشی و آرزوی جا و مكان دیگری را نكنی، چون تو یك لحظه هم نمی‌توانی در آنجا دوام بیاوری و زندگی كنی. بنابراین همین آهوی ظریف و زیبا باش و از جوانه‌های دامنه كوه تغذیه كن و از زندگی لذت ببر. 


نوشته شده در   جمعه 20 اسفند 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode