ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 13 اسفند 1389     |     کد : 16294

کلاه بازرگان

روزی روزگاری بازرگانی ثروتمند با خدمتکارش از کوچه ای می گذشت. کارگری که کیفی سنگین حمل می کرد، به طور کاملاً اتفاقی از کنار آن ها گذشت. کیفی که روی دوش کارگر بود به کلاه بازرگان خورد و کلاه از سرش کنار جوی آب افتاد.

روزی روزگاری بازرگانی ثروتمند با خدمتکارش از کوچه ای می گذشت. کارگری که کیفی سنگین حمل می کرد، به طور کاملاً اتفاقی از کنار آن ها گذشت. کیفی که روی دوش کارگر بود به کلاه بازرگان خورد و کلاه از سرش کنار جوی آب افتاد.

خدمتکار بازرگان فکر کرد که الان اربابش به خدمت کارگر بیچاره می رسد و حسابی او را سرزنش می کند، اما بازرگان در کمال ناباوری خدمتکار، نه تنها کارگر بیچاره را سرزنش نکرد بلکه از خدمتکار خودش خواست تا به کارگر در برداشتن کلاهش کمک کند.

وقتی کارگر از آن ها دور شد، خدمتکار دلیل این رفتار بازرگان را از او پرسید.

بازرگان گفت: افتادن کلاه اشتباه من بود. او باری سنگین به دوش داشت و به همین دلیل من باید با دقت بیشتری راه می رفتم.

خدمتکار، با شنیدن حرف های بازرگان در دل اربابش را تحسین و ستایش کرد.

نتیجه ی اخلاقی داستان:

هیچ کس هرگز حق ندارد دیگران را به دلیل اشتباهاتی که خودش انجام می دهد، مقصر بداند و آن ها را سرزنش کند.



نوشته شده در   جمعه 13 اسفند 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode