مديرگروه فلسفه دانشگاه امام صادق (ع) معتقد است: فلسفه قوي آن مكتبي است كه تنها بر «عقل» تكيه كند و هرجا كه عقل راه به جايي نبرد، بايستد. بنابراين قويترين مكتب فلسفي، «مكتب سينوي» است و اين مكتب فراتر از مكتب مشائي است.
آيتالله سيدحسن سعادت مصطفوي، مدرس شهير فلسفه سينوي، مديرگروه فلسفه دانشگاه امام صادق (ع) و از اساتيد باسابقه حوزه علميّه است. با توجه به فرا رسيدن روز جهاني فلسفه و سفر اخير رهبر معظم انقلاب به قم و تأكيد ايشان بر اهميت دادن به فلسفه، گفتوگويي در اين زمينه با وي انجام گرفته است كه مشروح آن در پي ميآيد:
* چرا بايد فلسفه آموخت؟
- معتقدم خواندن فلسفه براي درك بهتر تمام علوم لازم است، زيرا ذهن آدمي را فعال ميكند. كسي كه فيلسوف نيست؛ ذهني يكنواخت و ساكت دارد و ذهن ساكت به بسياري از علوم نخواهد رسيد.
بنابراين هر كس كه درس ميخواند، بايد اندكي منطق و قدري فلسفه بخواند، البته مراد اين نيست كه فيلسوف شود.
فيلسوف همچنان كه به دنبال مسائل عقلي ميگردد، خود را ملزم به پاسخگويي به مسايل ميداند. دامنه اين التزام حتي تا علوم سياسي نيز كشيده ميشود. به عنوان مثال، اگر امام خميني (ره) فيلسوف نبود و در فقه توقف ميكرد، به اين نتيجه نميرسيد كه بايد قيام و انقلابي صورت گيرد. اما چون فلسفه ذهن انسان را وقّاد و تيز ميكند؛ ذهن شقوق مختلف را مطرح ميكند و مجبور ميشود براي همه شقوق جواب و راه حل پيدا كند در اثر اين فعاليت، ذهن پرورش پيدا كرده و قوي ميشود. برخلاف بدن كه با فعاليت بيشتر دچار ضعف ميشود. اما نفس، روح و ذهن انسان با فعاليت بيشتر قويتر ميشود.
* فوايد فلسفه در زندگي انسان چيست؟ در روانشناسي علوم اين بحث مطرح است كه هر علمي چه تأثيري بر شخصيت، منش و زندگي كسي كه متمحّض و متمركز در آن علم شده است، دارد؟ براي مثال، كسي كه متمحض در علم رياضيات شده است؛ اين علم در روش و رفتار او تأثيراتي ميگذارد. به اين سياق، فلسفه چه آثاري و تأثيراتي بر زندگي و شخصيت فرد دارد؟
ـ فلسفه بر دو نوع است؛ «حكمت الهي» (به ويژه اسلامي) و «فلسفه غربي» و هر دو نيز در زندگي انسان مؤثرند.
فلاسفه غرب از اين منظر به انسان مينگرند كه وي را اكثراً حيواني تكامليافته ميدانند. ساختار وجودي انسان را يك ساختار حيواني ميدانند. اگر با اين ديد به انسان نگريسته شود، در نتيجه زندگي مبتني ميشود بر حد اكثر استفاده از نيروهاي حيواني، مانند: شهوت و غضب و غيره. بدون اين كه مسائل اخلاقي پشتوانهاي داشته باشد. براي چه اين كار بد هست؟ به چه دليل اگر من دارايي شما را بدزدم بد است؟ طبق اين ديدگاه، ديگر حُسن و قبح افعال بيمعنا ميشود. اما در فلسفه الهي، ما معتقد به وجود خدا و صفات او هستيم و انسان را عبارت از جوهره مجردي كه سنخيت با ذات اقدس احديت دارد، ميدانيم كه تعلقي به عالم ماده پيدا كرده است. بنابراين ملكات و صفات نفس انسان از خداي متعال سرچشمه ميگيرد و به همين دليل، حُسن و قبح افعال داراي پشتوانه ميشود و اعمال و رفتارمان نظم پيدا ميكند و در نهايت اجتماعي به دور از فساد بنيان نهاده ميشود. بنابراين فلسفه الهي موجب سعادتمندي يك جامعه ميشود.
فلسفه به تنهايي فقط تا حدودي و تا اندازهاي كافي است كه زندگي دنيايي فرد را متحول كند، حال اگر اين فلسفه همراه با دين باشد، ميتواند شخص را به انسان كامل بدل كند. اين يكي از بزرگترين تفاوتهاي فلسفه الهي با فلسفه غربي است. اين تفاوت نه تنها در رفتار فيلسوف متجلي ميشود، بلكه در اجتماع نيز تجلي پيدا ميكند.
اگر در رفتار شخصي فلاسفه الهي خودمان همچون فارابي، ابن سينا، خواجه نصير، ميرداماد و ملاصدرا بنگريم، هيچ يك ظالم و فاجر و فاسق نبودهاند و حتي مالاندوزي هم نكردهاند. زيرا فيلسوف خود را فوق عالم مادّه تصور ميكند و وقتي فيلسوف، خود را فوق عالم مادي دانست؛ ديگر خودش را گرفتار باغ و راغ و خانه و زندگي شخصي نميكند. هرگز به خود و ديگران ظلمي نميكند. هيچ گزارشي هم در تاريخ مبني بر خروج از مسير حق، توسط اين فلاسفه وجود ندارد. بر حركات و سكنات فيلسوف نظم و ترتيب حاكم است؛ مگر اين كه فيلسوف نباشد و صرفاً مطالبي را خوانده باشد.
* با توجه به اين كه جوهره اصلي فلسفه تفكر است. آيا تفكر بما هو تفكر، به خودي خود ارزشمند است؟ به عبارت ديگر آيا ميتوان گفت انسان فكور از آن حيث كه فكور است، صرفنظر از اين كه به صواب رفته باشد يا به خطا، والا و ارزشمند است يا خير؟
ـ هيچ انساني بدون تفكر يافت نميشود، اما تفكر بستگي به ميزان بهرهمندي آن از تعقل دارد. يعني تفكر اگر مبتني بر معقولات باشد، انسان بيشتر رشد ميكند اما اگر تفكر ريشه در خيال داشته باشد، ارزش چنداني ندارد و راه به جايي نميبرد. واين كه متعلق تفكر چه باشد؟ يعني تفكر در چه؟ اگر تفكر در باره امور پست باشد، نمي تواند ارزش باشد. براي مثال، دزدي هم ميخواهد كه دزدي كند، با تفكر دزدي ميكند.
بنابراين به خودي خود نميتوان تفكر بما هو تفكر را ارزش دانست و تنها ميتواند آن را ملاك تفاوت انسان و حيوان دانست. تفكر اگر از انديشه الهي برخوردار و پشتوانه آن عقل باشد، آنگاه براي انسان ارزشمند است وگرنه همه دنيا مداران امروز داراي تفكر هستند و بيحساب و كتاب كاري انجام نميدهند.
* رابطه فلسفه با دين به چه صورت است؟
ـ اگر «فلسفه غرب» را مدنظر قرار دهيم، رابطه چنداني با دين ندارد. اما در «فلسفه الهي» ـ به ويژه فلسفه الهي كه فلاسفه مسلمان آن را به كمال رساندهاند ـ وجود خدا به نحو احسن اثبات ميشود، آنگاه چون خدا را قادر و عالم ميدانيم و وجود آن را از راه عقل اثبات ميكنيم، بنابراين فلسفه الهي و دين به يكديگر گره خوردهاند.
ابنسينا در مقاله هشتم كه مبحث علم را مطرح ميكند، به جايي ميرسد كه ميگويد همين عقيدهاي كه نسبت به عالم بودن خدا به همه چيز داريم؛ در قرآن و آيه «وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلَى وَرَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ عَالِمِ الْغَيْبِ لَا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ وَلَا أَصْغَرُ مِن ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ» هم آمده است. يعني ابنسينا ابتدا از راه عقل به وجود خدا و احاطه آن بر همه چيز پي ميبرد، سپس از قرآن هم براي اين سخن خود مؤيد ميآورد. بنابراين فلسفه الهي، رابطه تنگاتنگي با دين دارد.
هنگامي كه فيلسوف از فلسفه به اين نكته ميرسد كه خدا همه چيز را ميداند؛ آنگاه هرگز منكر دين نميشود، زيرا از راه فلسفه و با استدلال به آن رسيده است.
البته ممكن است يك فيلسوف نتواند برخي مسائل ديني را از راه عقل اثبات كند، اما آن را به صورت تعبدي ميپذيرد. اين موضوع در مقاله دهم ابنسينا نيز بيان شده است. وي ميگويد حتي اگر قوانين اسلام را نيز به عنوان يك دين نپذيريم، اما وجود آنها براي نظام و قوام جوامع بشري به لحاظ عقلي لازم است.
ما در «اصول عقايد» مجاز به تقليد نيستيم و بايد از طريق عقلي براي انسان اثبات شود. تفاوت بين يك حكيم الهي و ديني اين است كه حكيم الهي معاد را به صورت روحاني اثبات ميكند و سپس چون معاد جسماني خلاف عقل نيست، آن را ميپذيرد. هرچند كه نميتواند آن را به صورت عقلي اثبات كند، اما امكان آن را نيز نميتواند رد كند. تفاوت وجود دارد بين مسألهاي كه عقل ما از اثبات آن عاجز است تا مسألهاي كه عقل ميگويد ممكن نيست. مانند بسياري از علوم و پيشرفت هاي فنّي امروز كه دانشمندان پيشين قادر به فهم آن نبودهاند اما امكان آن را نيز رد نكردهاند.
ابنسينا جمله معروفي دارد با اين مضمون كه «كلّ ما قرع سمعك من العجائب فذره في بقعة الامكان ما لم يذرك عنه قائم البرهان.» يعني هر مطلبي كه شنيدن آن براي گوش تو ثقيل بود، تا هنگامى كه برهان استوارى آن را ردّ نكند، آن را ممكن بدان. بنابراين فيلسوف نيز نسبت به امور ديني اينچنين فكر ميكند و ميگويد «من نميفهمم و ممكن است بهشت و جهنم هم وجود داشته باشد»، زيرا اجتماع يا ارتفاع نقيضين پيش نميآيد.
بنابراين فلسفه، مؤيد دين است و اين كه ميگويند «فلاسفه مخالف دين هستند» تهمت است. نبايد اين طور پنداشت كه فلسفه در يك سمت و دين در سمت ديگر قرار دارد. ما در تاريخ هم نمونههايي از فلاسفه داريم كه در زمان خود جزو متدينين زمان خود بودهاند. مثلاً مرحوم آخوند ملاعلي نوري در زمان قاجاريه، 40 سال فلسفه ملاصدرا را در اصفهان تدريس ميكرد و از عبّاد بود.
* در سال هاي اخير گرايش به عرفان زياد شده است. متأسفانه در اين بين گرايش به عرفانهاي دروغين در بين جوانان هم گسترش يافته است. به طور طبيعي اين سؤال مطرح ميشود كه فلسفه چه رابطهاي با عرفان دارد؟
ـ اين موضوعات اصلاً عرفان نيستند و مباحث ذوقي هستند! و فلسفه ارتباطي با اين نوع به اصطلاح عرفانها ندارد.
براي فهم بهتر موضوع بايد ابتدا انواع عرفان را شناخت. عرفان بر سه قسم است؛ «ذوقي»، «عملي» و «نظري».
در «عرفان ذوقي» لازم نيست شخص، فرد پاكي باشد، بلكه فرد تنها از ذوق خوبي برخوردار است و از رقص و سماع و ... لذت ميبرد و ممكن است اشعار و سخنان خوبي هم بگويد.
«عرفان عملي» يعني انسان در عمل وارسته باشد و تعامل خوبي بين روح و بدن برقرار باشد. شيخالرئيس و تمام حكما معتقدند كه روح با بدن پيوند دارد و آثار هر يك بر ديگري پديدار ميشود. مثلاً اگر روح آدمي ميترسد، رنگ رخسار هم تغيير ميكند. همچنين اگر بدن آدمي بيمار شود، روح وي نيز از نشاط تهي ميشود.
بنابراين بين روح و بدن همواره تعامل وجود دارد و اگر كسي آنقدر در مسائل عملي مواظبت و تكرار كند، عمل از «حال» به «ملكه» تبديل ميشود كه اصطلاحاً در عرفان عملي به آن «مقام» ميگويند. البته عكس آن هم ممكن است، يعني اصرار و تداوم بر انجام اعمال ناپسند، حالات و ملكات خوب را به ملكات غير انساني تبديل ميكند.
رابطه عرفان عملي با فلسفه كاملاً روشن است و انساني كه فلسفه خوانده باشد، در مقام تحصيل عرفان عملي كه كمال نفس آدمي است، موفقتر خواهد بود.
مراد از «عرفان نظري» اين است كه شخص با كشف و شهود به واقعياتي رسيده است كه ميتواند آنها را در ظرف برهان و دليل بريزد و براي ديگران بيان كند.
تفاوت فلسفه با عرفان اين است كه در بين فيلسوف و مخاطب، مشتركي به نام «عقل» وجود دارد و اگر مسايل عقلي ميان ابن دو مطرح شود، ميتوان به كمك اين اشتراك، مطالب را منتقل كرد. اما در عرفان ميان دو شخص عارف و مخاطب غير عارف، اشتراكي وجود ندارد و عارف ـ كه به وصال و درك خوبي از ماوراء رسيده است ـ قادر به انتقال يافتهها و مشاهدات خود نيست.
در اينجا رابطه «فلسفه» با «عرفان نظري» مشخص ميشود، اگر كسي فلسفه نخوانده باشد؛ قادر به تطبيق شهودات خود نيست. به همين دليل افرادي مانند «محيالدين عربي» تا اندازهاي توانستهاند برخي مسايل عرفان نظري را با فلسفه تطبيق دهند. به عبارت ديگر، ابنعربي سعي كرده است آنچه را كه بدان رسيده بود؛ با زبان فلسفه منتقل كند.
به عنوان مثال، قاعده «بسيط الحقيقة كل الاشياء...»، اين قاعدهاي است كه عرفا به آن رسيدهاند. ملاصدرا نيز آن را دريافت كرده است، اما از آنجايي كه فلسفه خوانده است، آن را در «اسفار» به صورت برهان در ميآورد تا اگر كسي هم از نظر شهودي تحت تأثير وي قرار نگرفت، از نظر عقلي آن را بپذيرد.
* نسبت مكاتب فلسفه اسلامي (مشاء، اشراق و حكمت متعاليه) با يكديگر به چه صورت است، مكمّل هم هستند، مؤيد يكديگرند يا در تعارض با هم قرار دارند؟ و كداميك از مكاتب فلسفه اسلامي كاملتر و قويتر است؟
ـ فلسفه عبارت است از «علم بحقايق اشياء علي ما هي عليها بقدر طاقة البشرية بقوة نظرية» اگر فلسفه دريافت حقايق توسط عقل است؛ آن گاه لسان شهود و الهام از فلسفه خارج ميشود. بنابراين فلسفه زماني فلسفه است كه از شهودات عرفاني و تخيلات خالي باشد.
بنابراين در «فلسفه اشراق»، سهرودي بسياري از مسائل را به صورت الهامي دريافت كرده است و با قوه خيال خود ترسيم كرده است و خود نيز ميگويد «كسي ميتواند سخن مرا دريابد كه مانند من رياضت بكشد». بعضي از مسايل در حكمت اشراق، فلسفه نيست و بايد بگوييم مخلوطي از فلسفه عقلي و شهودات است.
اما در مورد «حكمت متعاليه»، بنده عقيده ندارم كه حكمت متعاليه فلسفه محض است. زيرا خود ملاصدرا نيز تصديق ميكند كه الهاماتي به وي شده است. بنده در الهامات و اشراقات ايشان شك نميكنم، زيرا مرد متدين و راستگويي است، اما الهامات وي براي بنده كه ميخواهم به آنها برسم، فايده ندارد، زيرا من به آن مقام نرسيدهام و الهامات وي قابل انتقال نيست.
اما در مورد «فلسفه سينايي»، بنده فلسفه شيخالرئيس را همان فلسفه مشّاء نميدانم و فوق آن ميدانم، زيرا مسائلي در كتابهاي خود از جمله «شفا» دارد كه در كتابهاي ارسطو پيدا نميشود كه از جمله آنها ميتوان به «احديت ذات»، «عدم تركيب ذات الهي»، «عدم احاطه به ذات»، «خالقيّت ذات» و «فاعليّت ذات» اشاره كرد.
حال شيخالرئيس با اين عظمت گاهي اوقات به عدم فهم خود اقرار ميكند و اين شهامت و رشادت است، مثلاً وي در مورد رشد و نمو نباتات متوجه برخي مسايل نميشود و اقرار به جهل خود ميكند و ميگويد «شايد آيندگان آن را بفهمند» و اين از نتايج فلسفه است كه هر جا عقل باز ميماند، توقف كرده و آن را به عقول كاملتر واگذار ميكند. حتي در كتاب «مباحثات» وي در مواجهه با برخي مسائل ـ كه از فهم آن عاجز است ـ ميگويد: «لا اله الا الله». چنين عباراتي در جاي جاي سخنان شيخالرئيس ديده ميشود اما در رجوع به حكمت متعاليه، چنين اعتراف به عجز از دانستنها ديده نميشود كه مثلا ملا صدرا بگويد «نميفهمم»، البته حق هم دارد، زيرا آن بزرگوار در جايي كه از لحاظ عقلي در مانده (مانند اتحاد عاقل و معقول)، از طريق شهودي مشكل را حل كرده است، اما ايراد آن اين است كه شهود جزو فلسفه نخواهد بود.
بنده معتقدم فلسفه قوي آن مكتبي است كه تنها بر «عقل» تكيه كند و هرجا كه عقل راه به جايي نبرد، بايستد. بنابراين قويترين مكتب فلسفي، «مكتب سينوي» است و اين مكتب فراتر از مكتب مشائي است، زيرا جايگاه ابنسينا والاتر از آن است كه از ارسطو پيروي كند، بلكه از آراي وي استفاده كرده است. با واسطه از مرحوم علامه طباطبايي (ره) شنيدم كه گفت: «شيخالرئيس مسايل عقل را به قيراط ميكشد». (قيراط: معياري براي سنجش وزن مقادير بسيار اندك از جمله طلا و زعفران بوده است)
معتقدم كسي كه فيلسوف است؛ نميتواند بگويد من همه چيز را ميفهمم و همه چيز را ميدانم! نفس و عقل دائماً در حال تكامل است و عقل انسان امروز كاملتر از انسان يك قرن پيش است، بنابراين جهالت است اگر گفته شود صحيح چيزي است كه من ميفهمم ولاغير!
هر چه يك فيلسوف از تخيل دور باشد و مسائل را عقلاني بررسي كند، مكتبي كه پايهگذاري ميكند قويتر خواهد بود.
* چگونه فلسفه اسلامي بياموزيم؟
ـ براي فراگيري علوم ديگر، كتابهاي ساده شده بسياري وجود دارد و مانند قديم نيست كه كتابهاي ثقيل تدريس شود. براي فلسفه نيز بايد فكري كرد و نميتواند گفت شخص از «بداية الحكمة» ـ كه عليرغم اسمش ابتدايي نيست ـ آموختن فلسفه را آغاز كند. در اين راستا ابتدا بايد كتبي توسط اهل فن تدوين شود و در آن اصطلاحات فلسفي مانند «وجود و ماهيت»، «علت و معلول» و «حادث و قديم» با زبان ساده و شفاف شرح داده شود.
البته اين اواخر كتابهايي نوشته شده است، اما هنوز افاقه نميكند. شايد علّت آن اين است كه امروز با كاملتر شدن عقول، گرايش به فلسفه در بين جوانان بيشتر شده است.
با ترجمه كتابهاي اصلي (مانند شرح منظومه) نيز مشكل حل نميشود، بايد در ضمن تدوين كتابهاي ساده، علاقهمندان فلسفه قواعد و زبان عربي را نيز بياموزيند. زيرا عربي سنتي زبان علمي علماي پيشين است.
با توجه به فرمايش و سفارش اخير مقام معظم رهبري در مورد فلسفه و تشويق ايشان به آموختن آن، دولت بايد خود را موظف به تأسيس مراكز عمومي آموزش فلسفه بداند. مراكزي كه خارج از مباني كلاسي و امتحاني و دانشگاهي عمل كند و هدف آن آموختن باشد، نه مدركگرايي!
بنابراين بايد مراكزي را ـ به ويژه در تهران ـ تأسيس كنيم كه داراي سطوح مختلف باشد. فلسفه در ترمهاي دانشگاهي نميگنجد. در اين برنامههاي دانشگاهي حتي «شرح منظومه» به طور كامل خوانده نميشود، چه رسد به «اسفار» و ساير كتب.