حكمای مشای اسلامی، آثار تفسيری و قرآنی، بدانگونه كه حكمای صدرايی دارا هستند، از خود ندارند. علت آن هم به روشهای متفاوت آنها باز میگردد. تفسير آيه نور، از معدود رويكردهای تفسيری مشايی است. بديهی است كه در تفكر مشائيان كه ابنسينا نماينده كامل آنان است، رويكرد تفسيری بسيار كمتر مشاهده میشود و تفسير آيات و روايات، چنان كه در ميان اشراقيان بسيار شايع است، در ميان پيروان مسلمان ارسطو بسيار كمرنگتر است.
با اين حال، در كتبی مانند «الاشارات و التنبيهات» كه از آخرين كتب نگاشته شده رييس حكمای مشاست، برخی نكات تفسيری از بعضی آيات، مانند آيه نور مشاهده میشود، البته بايد خاطرنشان ساخت كه در اشارات و تنبيهات، ابنسينا تا حدی به تفكر عرفانی نزديك میشود، چنان كه نمط نهم را به مقامات عارفان و نمط دهم را به اسرار آيات اختصاص میدهد. در اين نوشتار هستیشناسی ابنسينا مورد توجه قرار گرفته است.
ابنسينا موجودات را در دو رده جوهرها و عرضها قرار مىدهد. جوهرها به خود ايستادهاند يا قائم به خودند و عرضها وابسته به آنها هستند. وی درباره اين معنا مىگويد: «هستى برای شى يا به خودی خود است، مانند انسان بودن انسان، يا بالعرض است مانند سفيد بودن زيد. چيزهایى كه بالعرضند حد ندارند.
نخستين اقسام موجودات به خودی خود بالذات واژهای است كه مترجمان عرب در برابر واژه يونانى به خودی خود برگزيدهاند جوهر است؛ زيرا موجود بر دو قسم است: يكى موجود در چيزی ديگر است كه آن چيز در خودش دارای تحقق هستى و نوع است، اما اين وجود نه مانند وجود جزئى از آن چيز است بىآنكه جداييش از آن چيز روا باشد اين همانا موجود در موضوع است. دوم موجودی كه در هيچ يك از اشيا به اين صفت نيست و به هيچ روی در موضوعى نيست اين همانا جوهر است.»
واجب الوجود همچنين تامالوجود است؛ زيرا هيچ چيزی را از هستى خود و كمالهای هستى خود كم ندارد و هيچ چيزی از جنس هستى او بيرون از هستى او نيست كه برای غير او يافت شود چنانكه در مورد غير او روی مىدهد بلكه بايد گفت كه واجب الوجود فوق تمام است |
ابنسينا درباره موضوع و فرق آن با محل مىگويد: «موضوع آن است كه به خود و نوعيت خود ايستاده باشد و سپس سبب شود كه چيزی به وسيلة آن در آن قائم شود، اما نه مانند جزئى از آن.» وی مىگويد: «هر موجودی، اگر از لحاظ ذاتش به آن بنگری بدون ملاحظه غير آن، يا چنان است كه وجود برای آن، در خودش واجب است، يا چنين نيست، اگر واجب است پس آن حقيقت در خود است، آنكه وجودش از خودش واجب است و قيوم است؛ اما اگر واجب نيست نشايد گفت كه آن به خودی خود ممتنع است، پس از آنكه فرض شد كه موجود است؛ بلكه اگر به اعتبار ذاتش شرطى همراه آن شود مانند شرط نبود علتش ممتنع مىشود يا مانند شرط وجود علتش كه آنگاه واجب مىشود؛ اما اگر هيچ گونه شرطى همراه آن نشود آنگاه امر سومى برای آن باقى مىماند كه همانا امكان است.
بدينسان نظر به ذاتش چيزی است كه نه واجب است نه ممتنع پس هر موجودی يا واجب الوجود به خود است يا ممكنالوجود به خود آنچه در خودش امكان است از خودش موجود نمىشود، زيرا وجودش از خودش از آن حيث كه ممكن است بر عدمش برتری ندارد، اما اگر يكى از آن دو برتری يابد به سبب حضور يا غيبت چيز ديگری است پس هستى هر ممكنى از ديگری مىآيد.»
خداشناسى ابنسينا بر پايه هستىشناسانه واجب و ممكن به شكلهای گوناگون در «شفا»، «نجات»، «اشارات» و نيز نوشتههای كوچكتر وی عرضه مىشود. در يكى از اين نوشتههای كوچك گفته مىشود كه پس موجودات يا واجبالوجودند يا ممكنالوجود و واجبالوجود نيز يا به خود است يا به غير خود. آنكه به خود واجبالوجود است خداست و آنكه به غير خود است علتش واجبالوجود به خود است و در ذات خود ممكنالوجود و به غير خود واجبالوجود است و تواند كه به غير خود ممكنالوجود باشد، اگر علتش آن را ايجاد نكند و اگر آن را ايجاد كرد، به وسيله آن واجبالوجود مىشود و امكان وجودش از سوی آن ديگری از ميان برداشته مىشود، جز اينكه امكان وجودش به خود، همچنان از اوست چون اين امكان حقيقت و جوهر آن است و جوهريت هرگز از ميان برداشته نمىشود.»
در پيوند با خداشناسى ابنسينا ما به گفته ژرف و شگفت انگيزی از او برمىخوريم كه مىگويد: «عقل انسانها كنه و حقيقت نخستين؛ يعنى خدا را ادراك نمىكنند. او را حقيقتى است كه نزد ما نامى برای آن نيست بايستگى هستى يا شرح اسم آن حقيقت است يا لازمى از لازمهای آن و اين البته ويژهترين و نخستين لازمهای آن است، زيرا در او بدون ميانجى لازم ديگری، يافت مىشود و همچنين يكتایى نيز از ويژهترين لازمهای اوست؛ زيرا وحدت حقيقى از آن اوست و آنچه جز اوست دارای چيستى و هستى است.»
با وجود اين ابنسينا مفهوم واجبالوجود را سنگ زيربنای خداشناسى خود قرار مىدهد هستى در واجب الوجود از لوازم ذات و او موجب آن است ذات او واجبيت است و خود او علت هستى است در حالى كه هستى در هر چيز ديگری داخل در ماهيت آن نيست، بلكه از بيرون بر آن روی مىدهد و از لوازم آن به شمار نمىرود ذات او واجبيت است يعنى وجود بالفعل نه مطلق وجود، بلكه آن از لازمهای اوست حق آن است كه وجودش از خودش است. بنابراين خدا حق است و هر آنچه جز اوست باطل است. همچنانكه برای واجبالوجود برهانى نيست و جز از راه خودش شناختنى نيست. چنانكه خودش مىگويد: «الله گواهى مىدهد كه الهى جز او نيست او را چيستى نيست، بلكه دارای هستى است؛ زيرا هر هستی دارای ماهيتى معلول است، چون وجودش از خودش نيست، بلكه از ديگری است و وجود مطلقى كه بالذات است، البته معلول نيست. پس وجوب وجود، ماهيتى جز هستى ندارد.»
ابنسينا همواره بر اين نكته تأكيد مىكند كه واجبالوجود، هستى محض است و دارای چيستى ماهيت نيست. وی اين نكته را به روشنى تمام در «دانشنامه علائى» بررسى مىكند و مىگويد: «آنچه ورای ماهيت جزو هستى است نه واجبالوجود است و پيدا شده است كه هر چه ورای ماهيت جزو انيت بود آنيت ورا معنی عرضى بود و پيدا شده است كه هر چه ورا معنى عرضى بود، ورا علت بود يا ذات آن چيز كه وی عرض اندر وی است يا چيزی ديگر و نشايد كه ماهيتى بود مر واجبالوجود را كه علت انيت بود؛ زيرا كه اگر آن ماهيت را هستى بود تا از وی انيت آمده بود پس اين هستى دوم به كار نبود، و سؤال اندر هستى پيشين قائم است و اگر ورا هستى نبود، نشايد كه وی علت هيچ چيز بود كه هر چه ورا هستى نيست وی علت نبود و هر چه علت نبود علت هستى نبود، پس ماهيت واجبالوجود علت انيت واجبالوجود نبود. پس علت وی چيزی ديگر بود، پس انيت واجبالوجود را علت بود پس واجبالوجود به چيزی ديگر هست بود و اين محال است.»
واجبالوجود همچنين عقل محض است؛ زيرا ذاتى از هر لحاظ جدا از ماده است سبب آنكه چيزی معقول نشود ماده و علايق ماده است در حالىكه وجود صوری، همان وجود عقلى است؛ يعنى صورت شى است كه معقول است و اين وجودی است كه چون در چيزی تحقق يافت آن چيز بهوسيله او دارای عقل مىشود |
ابنسينا در جای ديگری نتيجه مىگيرد كه «پس پديد آمد كه مرعالم را اولى است كه به عالم نماند و هستى عالم از وی است و وجود وی واجب است و وجود محض است و همه چيزها را وجود از وی است» و خلاصه واجبالوجود را وجود، ماهيت است از صفات ديگر واجبالوجود، يكتایى يا وحدت اوست، زيرا واجبالوجود به حسب تعين ذاتش يكتاست و به هيچ روی مفهوم واجبالوجود را درباره بسياری نمىتوان به كار برد؛ زيرا اگر ذات واجبالوجود بر هم نهاده از دو چيز يا چيزهای به هم گرد آمده بود، آنگاه وی به وسيله آنها واجب مىشد و يكى از آنها، يا هر يك از آنها، پيش از واجبالوجود و مقوم او مىبود. بنابراين واجبالوجود نه در معنى و نه در كميت منقسم نمىشود.
صفت ديگر واجبالوجود اين است كه در هيچ چيزی مشارِك ماهيت آن چيز نيست؛ زيرا ماهيت متعلق به هر چيزی جز او مقتضىِ امكان وجود است در حالى كه وجود ماهيت چيزی نيست يعنى چيزهایى كه دارای ماهيتند وجود داخلِ در مفهوم آنها نيست، بلكه از بيرون بر آنها روی مىدهد. بنابراين واجبالوجود در هيچ يك از چيزها در معنای جنسى يا نوعى، شركت ندارد و بدينسان نيازی ندارد كه از آنها به معنای فصلى يا عرضى جدا باشد، بلكه به خودی خود جداست پس ذات وی را تعريفى نيست چون جنس و فصل ندارد و سرانجام واجبالوجود نه همانند دارد نه ضد و نه جنس است نه فصل و تعريف نيز ندارد و هيچ اشارهای به او جز از راه عرفان ناب عقلى ممكن نيست.
واجبالوجود همچنين تامالوجود است؛ زيرا هيچ چيزی را از هستى خود و كمالهای هستى خود كم ندارد و هيچ چيزی از جنس هستى او بيرون از هستى او نيست كه برای غير او يافت شود. چنانكه در مورد غير او روی مىدهد، بلكه بايد گفت كه واجب الوجود فوق تمام است؛ زيرا نه تنها دارای وجودی است كه او راست بلكه همچنين هر وجودی فضل وجود او يعنى تبعى وجود اوست و در مرتبه وجود او نيست و برای او و صادر شده از اوست.
واجبالوجود به خود خير محض است؛ زيرا خير آن است كه هر چيزی مشتاق آن است و آنچه هر چيزی مشتاق آن است هستى يا كمال هستى درقلمرو هستى است. هيچ كس مشتاق عدم چونان عدم نيست، بلكه مشتاق عدمى است كه يك هستى يا كمال هستى را همراه دارد. پس آنچه كه در حقيقت موضوعه شوق است هستى است. بنابراين هستى خير محض و كمال محض است. شر ذات ندارد، بلكه يا عدم جوهر است يا عدم صلاحى برای آن جوهر است، پس هستى خيريت است و كمال هستى خييت هستى است و وجودی كه عدم همراه آن نيست نه عدم جوهر، نه عدم چيزی برای جوهر بلكه هميشه بالفعل است، او خير محض است. هر واجب الوجودی همچنين حق است زيرا حقيت و حقيقت هر چيزی ويژگى وجود اوست كه در او متحقق است. بنابراين حقتر از واجبالوجود يافت نمىشود.
واجبالوجود همچنين عقل محض است؛ زيرا ذاتى از هر لحاظ جدا از ماده است سبب آنكه چيزی معقول نشود ماده و علايق ماده است در حالىكه وجود صوری، همان وجود عقلى است؛ يعنى صورت شى است كه معقول است و اين وجودی است كه چون در چيزی تحقق يافت آن چيز بهوسيله او دارای عقل مىشود؛ زيرا آنچه كه از معقول شدن چيزی مانع مىشود ماده و علايق آن است همانگونه كه مانع عقل شدن آن است.
آنچه كه دور از ماده و علايق آن باشد و متحقق به هستى جدا از ماده باشد، معقول ذات خويش است و چون بذاته عقل است و نيز بذاته معقول، پس معقول ذات خويش است و بدينسان ذات او عقل و عاقل و معقول است و اين نه از آن روست كه در ذات او كثرتى يافت مىشود؛ زيرا وی از آن رو كه هويت مجردی است عقل است و از آنرو كه گفته مىشود كه هويت مجرد آن برای خودش است. پس معقول خويش است و از آنرو كه گفته مىشود كه ذاتش دارای هويتى مجرد است، پس عاقل ذات خويش است؛، زيرا معقول آن است كه ماهيت مجرد آن برای چيزی باشد و عاقل آن است كه دارای ماهيت مجردی برای چيزی باشد.
بنابراين نخستين اول؛ يعنى خدا، واجبالوجود به اعتبار آنكه دارای ماهيتى مجرد برای چيزی است عاقل است و به اعتبار آنكه ماهيت مجرد او برای چيزی است معقول است و اين چيز ذات اوست. به ديگر سخن عاقل است چون كه دارای ماهيت مجردی است برای چيزی كه آن چيز ذات اوست.*
منابع: دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، جلد چهارم، مقاله شماره 1356؛ بزرگان فلسفه؛ تاريخ فلسفه در اسلام.