یک روز برای امتحان چند دیوانه، آن ها را می برند کنار یک استخر خالی از آب. همه دیوانه ها به جز یکی پریدند داخل استخر و دست و پاهایشان شکست.
مسئول آن ها فکر کرد که آن یکی خوب شده. پرسید : تو چرا نپریدی؟
دیوانه جواب داد: آخر شنا بلد نبودم.
کسب و کار
۵ تا دوست می خواستند کسب و کار راه بیاندازند. بنابراین ۵ نفری یک تاکسی می گیرند و با آن کار می کنند و ورشکسته می شوند .می دانید چرا؟ چون ۵تایی با هم می رفتند مسافرکشی.
حواس
اولی: ببخشید با حرف هایم سر شما را درد آوردم. دومی: نه اختیار دارید. من حواسم جای دیگر است.
صدای ساعت
معلم به دانش آموز: ساعت را بخش کن! دانش آموز: اول سا، دوم عت. معلم: صدایش را بکش! دانش آموز: تیک تاک! تیک تاک!
غذای سگ
همسایه ای گفت: «جلوی این سگت را بگیر! امروز جوجه ما را خورده است.» همسایه دیگر با خوشحالی گفت: «خوب شد گفتی که دیگر امروز به سگم غذا ندهم.»
چند تا دیوانه
یک روز چند تا دیوانه در یک سلول از یک سوراخ باریک و در یک صف بیرون را نگاه می کردند و این کار را دوباره تکرار می کردند. رئیس بخش آمد و از سوراخ به بیرون نگاه کرد و هیچی ندید. همه خندیدند و گفتند: الان چند سال است که ما از این سوراخ بیرون را نگاه می کنیم اما هنوز هیچی ندیدیم. تو می خواهی با یک بار نگاه کردن چیزی ببینی؟