اگر گذرتان به ميدان انقلاب بيفتد، با اندكي دقت، صدها مدل گدا را در طرحها و رنگهاي مختلف خواهيد ديد. هرچند در ايران عزيز ما جمعآوري متكديان نه تنها به شهرداري مرتبط نيست، بلكه به بهزيستي، كميته امداد، وزارت بهداشت و نيروي انتظامي هم ربطي ندارد، به ما هم ربطي ندارد، به شما هم ربطي ندارد، اما ريشه اين تكديگري كجاست و دليل رشد روزافزون آن چيست و... اين يكي واقعا به هيچكس ربطي ندارد! اگرچه بعضيها تنها مشكل حل نشده جهان امروز را مجهول ماندن ريشه تكديگري ميدانند! و معتقدند كه يكي از مهمترين دلايل تكديگري تعبير اشتباه ما از چگونگي كمك به ديگران است.
تصور ما اين است كه كمك كردن به متكديان عين ثواب است، اما به جان خودم اشتباه ميكنيم، بيشتر اوقات دادن پول به متكديان زحمتكش از گناه هم گناهتر است.
گدايان بيزبان
اين نوع گدايان در گوشهاي آرام و بيصدا در انتظار لطف و كرم مردم خير و نوعدوست لحظات را سپري ميكنند.
ميدان انقلاب ساعت.... ساعت كه مهم نيست، مهم هوا بود كه خيلي پاك و داغ و زيبا بود! آنقدر داغ كه بر خلاف هميشه هيچ مايع رنگي و لزجي روي زمين ديده نميشد و همه جا خشك خشك بود. در ضلع جنوبي ميدان آقايي به ديوار لم داده و در خنكاي ديوار دستش را به نيت دريافت كمك به سمت مردم دراز كرده بود و نااميدانه ميگفت: «نميتونم حرف بزنم» ايستادم و تعجبناك(!) به اين بنده خدا كه مدام همان جمله را تكرار ميكرد نگاه كردم، آرام آرام نزديكتر رفتم و گفتم: «ببخشيد شما داريد حرف ميزنيد، پس چرا مدام تكرار ميكنيد كه نميتونيد حرف بزنيد»، جواب نداد، دوباره پرسيدم، بيفايده بود و فقط ميگفت: «نميتونم حرف بزنم» از گردن كج و لحن اداي كلمات توسط او دلم گرفت، با خودم گفتم بنده خدا زبانش بند آمده، اگر شوكي به او وارد كنم شايد گير زبان او هم باز شود، از ته دل راضي به اين كار نبودم، اما شيطان گولم زد و تصميم گرفتيم (من و شيطان ملعون) كاري بكنيم شايد اين گداي بينوا شفا پيدا كند. نزديك شدم و گفتم: «ميدانم دروغ ميگويي، اما بابت هر كلمهاي كه بگويي هزار تومان ميدهم» اما فايدهاي نداشت و باز هم ميگفت: «نميتونم حرف بزنم»، گفتم: «... حرف بزن» گفت: «نميتونم حرف بزنم» سرم را نزديكتر بردم و به آرامي گفتم: «... حرف بزن»، زير لب گفت: «خودتي» بعد با صداي بلند گفت: «نميتونم حرف بزنم» گفتم: «ديدي يك كلمه اضافهتر گفتي اما اگر باز هم حرف نزني ...» اين بار زير لب گفت: «غلط كردي» و با صداي بلند گفت: «نميتونم حرف بزنم»، از كار و كاسبي افتاده بود، اما زير بار حرف زدن نميرفت. با وسوسه شيطان آنقدر او را انگولك كردم كه در نهايت پا شد، يقه من را گرفت و گفت: «نميتونم حرف بزنم، اما مرتيكه.....».
گير زبانش باز شد، خدا را شكر شفا پيدا كرد!
گدايان شيكپوش
قيمت كت و شلوار و پيراهن و كفش او شايد از حقوق يكماه من هم بيشتر بود. معمولا چنين آدمهاي باكلاسي سراغ من نميآيند، به همين دليل تا گفت: «سلام» كلي تحويلش گرفتم، اما وقتي گفت: «شما جاي پسر من هستيد، اگر ممكن است 10 هزار تومان به بنده بدهيد، به شهرستان كه رسيدم پول را به حساب شما واريز خواهم كرد» دست و پايم شل شد، البته آنقدر متين و موقر و محترم به نظر ميآمد كه اگر از شما هم درخواست پول ميكرد قطعا دست رد به سينه او نميزديد. به جان خودم فقط نگاه كردن به سبيلهاي از بناگوش دررفته و موهاي دم اسبي شده و آن جلال و جبروت بيشتر از 10 هزارتومان ميارزيد، خلاصه شماره حساب و 10 هزار تومان پول بيزبان را گرفت و رفت.
تا مدتي بعد، از طرف همكاراني كه شاهد اين حركت دراماتيك و ابلهانه بودند مورد شماتت قرار ميگرفتم، اما آنچنان محو تيپ و سيبيل و جاه و جلال آن آقا شده بودم كه تا 2 ماه بعد از آن هم قاطعانه ميگفتم پول را ميفرستد، اما بعد از چند ماه كه دوباره همان آقا را در حوالي پل ميرداماد ديدم، خيالم از بابت پس دادن پول راحت شد. معلوم بود بنده خدا كارش در تهران گير است و هنوز به شهرستان برنگشته است.
گدايان محافظدار
از دستهاي پسرك پيدا بود كه حداقل چند ماهي است رنگ آب را به خود نديدهاند، چند دقيقهاي بود كه شديدا از سر وكول ما آويزان بود و براي نجات خودمان از پنجههاي پرتوان او به آرامي هلش داديم و به محض اينكه از پاهاي من جدا شد، بسرعت از دسترس او خارج شديم، اما چند قدمي بيشتر نرفته بوديم كه احساس كرديم ابري سياه جلوي خورشيد را گرفت، سرم را كه بلند كردم، جل الخالق برادر بزرگتر مثل كوه جلوي من ايستاده بود و با محبت بسيار لپهاي من را ميكشيد و ميگفت: «چرا بچه مردم را ميزني» گفتم: «با من هستيد» گفت: «پس چي كه با توام، ميخواي همچين بزنم تو سرت صداي.... بدي» مگه چه كار كردهام؟ با دست به پسركي كه آنطرفتر ايستاده بود، اشاره كرد و گفت: «چرا اين بچه را زدي؟» گفتم: «همين گداهه» گفت: «گدا خودتي و....» گفتم: «با شما نسبتي دارند؟» گفت: «نه، فقط به خاطر ثوابش صبحها ميآوريمشان و شبها جمعشان ميكنيم ميبريم، اينها (با دست به ده، دوازده بچهاي كه الان همگي جمع شده بودند اشاره كرد) امانتند نبايد خون از دماغ يكي از آنها بيايد. در ضمن شما كه دستتان به دهنتان ميرسد بايد به اين بچههاي معصوم كمك كنيد» البته شما هم اگر آن هيكل نتراشيده را ميديديد قطعا تحت تاثير منطق نهفته در كلام او مجاب به كمك كردن ميشديد.
گدايان خزنده
اين متكديان مدام به شما يادآوري ميكنند كه چقدر خوب است شما پا داريد و راه ميرويد.
هر شب در مسير برگشت به منزل پيرزن رنجوري را ميديدم كه براي گرفتن مبلغي ناچيز از خودروهاي گذري بسختي در لابلاي آنها خود را روي زمين ميكشيد، ديدن اين پيرزن تنها با آن وضعيت خيلي دردآور و متاثركننده بود، هميشه نگران بودم كه بر اثر بيتوجهي رانندهها اتفاق بدي براي او بيفتد، تا آن شب كه صدايي بلند آمدن مامورها را خبر داد و پس از آن متكديان عزيز از 4 طرف خيابان شروع به دويدن كردند، بيچاره پيرزن بهتزده به اطراف نگاه ميكرد، خواستم پياده شوم و او را داخل خودرو بياورم تا مامورها بروند، در همين فكر بودم كه باز هم يكي نزديك شدن مامورها را با صدايي بلند يادآوري كرد. نزديك بود به خاطر مظلوميت پيرزن بينوا گريه كنم كه يكباره معجزهاي رخ داد. پيرزن بلند شد عمود در راستاي افق ايستاد و شروع كرد به دويدن.
گدايان وارداتي
از چهره و نوع اداي كلمات توسط او براحتي ميشد فهميد كه ايراني نيست، به سمت من كه آمد دستپاچه شدم و با خودم گفتم كاش يك مقدار انگليسي بلد بودم تا آبروريزي نشود. نزديكتر كه شد گفت: «من مسلمان، تو مسلمان، من غريب، تو در وطن، پول بده برادر» جانم! «پول بده غذا خريد» با خودم گفتم، اين هم از فلان كشور فهميده كه هيچ جاي دنيا مثل ايران به اين راحتي به همديگر پول نميدهند تا غذا خريد! گفتم: «ببخشيد، كيف پول همراهم نيست» گفت: «ايراني باشرف، ايراني باغيرت» گفتم: «عرض كردم پول ندارم» ول كن نبود، باز هم گفت: «تو مرد بزرگي هست، تو درد مرا فهميد» خلاصه آنقدر گفت و گفت كه به ناچار 200 تومان دادم و راهي شدم. چند قدمي كه آمدم ديدم اي دل غافل كيفم نيست، سريع برگشتم، اما اثري از گداي وارداتي و اهل و عيالش نبود. دست از پا درازتر به محل كارم برگشتم و مدام زير لب ميگفتم: «تو غريب، من در وطن، تو سر من گذاشت كلاه، دمت گرم!»
گدايان مسافر
همراه داشتن يك ساك كوچك و كثيف يكي از شاخصههاي اين نوع گدايان توريست است. مهمترين وجه مشترك همه آنها اين است كه براي برگشت به منزل يا شهرشان پول به اندازه كافي ندارند و به هيچ عنوان بليت اتوبوس چه بين شهري و چه داخل شهري را نميپذيرند، اگر براي تهيه بليت هم پافشاري كنيد يا از گرفتن پول منصرف ميشوند يا عاجزانه خواهند گفت در جزاير قناري سكونت دارند. به خاطر داشته باشيد اگر با يكي از اين گدايان مسافر برخورد كرديد، دادن يا ندادن پول به آنها تفاوتي ندارد، آنها از تهران برو نيستند.
گدايان گرسنه
از رستوران كه خارج شديم پسركي تپل مثل گربه زل زده بود به چشمهاي ما و وقتي مطمئن شد نگاه معصومانهاش در دل ما اثر كرده، جلو آمد و گفت: «عمو گشنمه، پونصد تومن بده غذا بخرم» گفتم عموجان اينجا با پونصد تومان كه غذا نميدهند، گفت: «ميرم تو ميخرم» دلم به حالش سوخت گفتم با من بيا برايت پيتزا بخرم، اما باز هم اصرار داشت كه 500 تومان را بگيرد و خودش خريد كند، فكر كردم خجالت ميكشد. دستش را گرفتم و به سمت رستوران رفتيم كه يكدفعه شروع كرد به گريه كردن و با صداي بلند گفت: «پيتزا نميخوام، 500 تومانم را بده». دردسرتان ندهم در چشم بر هم زدني 10، 12 نفر دور ما جمع شدند، تا به خودم آمدم پيرمرد محترمي با عصاي خود آنچنان محكم به كمرم كوبيد كه در آن شب مهتابي چند بار رعد و برق را در آسمان ديدم، به سمت پيرمرد برگشتم و گفتم: «پدرجان چرا ميزنيد؟» گفت: «خجالت نميكشي، پولش را بده». اگرچه بعدا فهميديم كه اين كار هر شب آنهاست، ولي ضربه عصاي آن پيرمرد به من آموخت كه اگر روزي روزگاري كودكي به چشمان من زل زد و گفت: «عمو گشنمه» فقط بگويم، خدا صبرت دهد.
گدايان نويسنده
اين نوع متكديان فرهيخته تمام مشكلات و گرفتاريهاي خود را روي يك برگه كاغذ يا مقوا مينويسند و ميزان و نوع كمك را به كرم شما واگذار ميكنند، ضمنا براي شناسايي نشدن، چهره خود را با دستمالي كاملا بهداشتي ميپوشانند. نكته مشترك اين متكديان نويسنده اين است كه شما هرچقدر پول بدهيد مشكل آنها حل نميشود و خوشذوقترين آنها نهايتا متن نوشته جلوي خود را عوض ميكنند و به زندگي سراسر انتظار خود رنگ و بويي تازه ميدهند.
گدايان نسخهدار
اين دسته از گدايان اطراف بيمارستانها ، درمانگاهها و مطب پزشكان فعاليت دارند و معمولا دفترچه بيمه يا برگهاي كه پزشك محترم نام چند دارو را روي آن نوشته به همراه دارند. در هر صورت شما نميتوانيد دستخط پزشك را بخوانيد تا به صحت يا سقم آن پي ببريد (يادش به خير معلم كلاس دوم ابتدايي ما به بچههاي كه دستخط بدي داشتند ميگفت تو حتما دكتر ميشوي) و شما به خاطر ثوابش بلادرنگ كمك ميكنيد. بيماري لاعلاج وجه مشترك همه متكديان نسخهدار است.
گدايان خانوادگي
محل استقرار سر چهارراهها، خيابانها و كوچههاي فرعي، زمان حضور ساعتهاي ابتداي شب، مواد لازم يك فروند زن (باردار يا مشابه باردار) يك بچه خسته با سر و صورت كثيف و در صورت امكان يك نوزاد نيمه بيهوش (اگر تمام بيهوش هم بود اشكال ندارد) در بغل پدر بينوا! مصدوم آماده است! شما جلوي هر كسي را بگيريد حداقل هزار تومان كاسبيد.
مهيار عربي / جامجم