![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05701.gif) سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05702.gif) ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05703.gif) و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05704.gif) دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05705.gif) دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05706.gif) صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05707.gif) روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05708.gif) يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05709.gif) سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد. ![](http://koodakan.org/Story/StoryKids/picture/051/sk05710.gif) حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد. |