در زمان های قدیم تاجری یک اسب و الاغ داشت.
او هر روز بار سنگین بر پشت خر سوار می کرد و به شهر می رفت تا آن ها را بفروشد.یک روز گرم تابستان الاغ سرش گیج می رفت. او از اسب خواست تا کمی از بارهایش را بردارد و حمل کند اما اسب قبول نکرد و گفت: وظیفه ی من بارکشی نیست.
چند روزی نگذشت که الاغ از گرمای زیاد و کار طاقت فرسا هلاک شد و مرد.
تاجر که دید دیگر الاغی ندارد همه ی بارها را بردوش اسب گذاشت و به سفرش ادامه داد.
بنابراین کسانی که به دوستان شان در مواقع نیاز کمک نمی کنند بعداً باید خودشان به تنهایی با مشکلات روبه رو شوند.