ناهار با دیگر اصحاب خانه شان مهمان بودیم. کنار ما نشسته بود و باهم غذا می خوردیم. در همین حین، مرد فقیر وعلیلی که نمی توانست درست راه برود در چارچوب در ظاهر شد. همه منتظر بودیم ببینیم کجا می خواهد بنشیند، آخر نمی توانست خوب روی زمین بنشیند.
بلند شد، دستش را گرفت. آورد کنار خودش، بعد هم لقمه ای گرفت و ...
بسم الله...
باهم که غذا می خوردیم ، اولین کسی که شروع می کرد و آخرین فردی ک دست از غذا می کشید، خودش بود. می خواست دیگران راحت باشند.همیشه می گفت: " ما جماعتی هستیم که تا کاملا گرسنه نشویم، غذا نمی خوریم و چون می خوریم خود را کاملا سیر نمی کنیم."