ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 2 دي 1403
يکشنبه 2 دي 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 8 اسفند 1388     |     کد : 6649

نور چشمانم

آبله نور چشمانم را برده بود. برای من که فرز بودم و مثل فرفره می‏چرخیدم و یک‏جا بند نمی‏شدم، خیلی سخت بود؛ مثل پیرزن‏ها گوشه خانه کز کنم...

دوستت دارم!
امام علی

آبله نور چشمانم را برده بود. برای من که فرز بودم و مثل فرفره می‏چرخیدم و یک‏جا بند نمی‏شدم، خیلی سخت بود؛ مثل پیرزن‏ها گوشه خانه کز کنم. از میان هفت رنگ خدا، فقط سیاه را می‏دیدم. فریاد بچه‏ها را که در کوچه بازی می‏کردند می‏شنیدم. به یاد روزهایی می‏افتادم که به دنبال پروانه‏ها می‏دویدم و بال‏های رنگی و لطیفشان را نوازش می‏کردم.
دیگر به درد هیچ‏کاری نمی‏خوردم. حتی به درد پاک کردن دانه‏ها از ریگ‏های ریز، روزهای اول، رنگ‏ها برایم قاطی شد. بعد کم‏کم همه چیز رنگ عوض کرد و سیاه شد. اگر دست به نان می‏بردم، حس می‏کردم تکه‏ای سیاه رنگ در دهانم گذاشته‏ام. قند سیاه بود. آب سیاه بود. چقدر وحشتناک بود.
قیافه مادر و خواهرم را کم‏کم فراموش کردم. چهره‏ها مثل اشباحی سیاه و درهم به نظرم می‏آمدند؛ مثل سایه‏های روی دیوار. یک روز که مادر و خواهر در خانه نبودند، گوشه اتاق نشستم، زانو در بغل گرفتم و تا می‏توانستم زار زدم و گریه کردم.
- آیا بدبخت‏تر از من در این دنیا وجود دارد؟
جلو چشمانم، سوزن سوزنی شد؛ انگار برق می‏زد؛ ریز ریز. اما همه جا تاریک بود. تاریک تاریک.
همه بلاها از وقتی شروع شد که بابا رفت و دیگر به خانه برنگشت. از آن روز به بعد، همه چیز عوض شد. روزهای اول کارم همه‏اش شده بود بهانه‏گیری.
- مامان، پس بابا کی می‏آید؟
- می‏آید، می‏آید دخترم!
روزهای بعد که می‏دیدم مادر دور از چشم من و خواهرم گوشه خلوتی را گیر آورده و برای خودش زمزمه می‏کند و می‏گرید، من هم فهمیدم که دیگر نباید منتظر پدر بمانم. همه غم‏های عالم نشست روی دلم. کارم شد گریه کردن. مادر هم انگار اصراری نداشت که بگوید، بابا برمی‏گردد؛ چون من همه چیز را فهمیده بودم.
کم‏کم زندگی‏مان رنگ عوض کرد. تلخ شد. بابا که رفت، مادر بیشتر باید کار می‏کرد تا خرج خانه کم نیابد. یک روز رخت‏شویی؛ یک روز دایه شدن برای بچه‏ها؛ روز دیگر نگه‏ داری کودکان همسایه‏ها. می‏خواست کاری کند که ما ناراحت نباشیم و دوری پدر، رنجمان ندهد. یک روز گفتم: مادر، یادت می‏آید بابا آن روز به من چه قولی داد؟
گفت: نه مادر، چه قولی؟
گفتم: یادت هست روزی که می‏خواست به جنگ برود، قول داد مرا پیش امام علی علیه‏السلام ببرد.
- دخترم دوست داری ببرمت پیش آقا؟ می‏خواهی امیرالمومنین علیه‏السلام را ببینی:
- کی می‏بری بابا؟
- وقتی که از جنگ برگشتم. و دیگر برنگشته بود.
گفته بودم: قول دادی باباها!
گفته بود: قول دادم.
گفته بودم: خودتان می‏گویید مرد است و قولش.
گفته بود: مرد است و قولش.
مادر اینها را که شنید، دیگر نتوانست تحمّل کند. صورتش را برگرداند و با دستمال جلو صورتش گرفت و برخاست و رفت به طرف اتاق.
من همان وقت از حرف‏هایم پشیمان شدم. مادر را ناراحت کرده بودم. او را یاد پدر اندخته بودم. پیش خودم گفتم: پدر هیچ‏وقت دروغ نمی‏گوید؛ قول‏هایش همه مردانه بود. حتی بعداز مرگش. حالا هم روحش را می‏فرستد تا به قولش عمل کند. ولی... .
اشک
یک روز صبح تازه بیدار شده بودم. خورشید دوش گرما بخشش را همه جا باز کرده بود. خواهرم آب و جارو می‏کرد. صدای خش‏خش جارویش را می‏شنیدم. مادر صبحانه می‏آورد. اما من در دنیای خودم بودم. دلم به هیچ کاری نمی‏رفت. دوست داشتم دوباره متولد شوم و مواظب چشم‏هایم باشم. مواظب باشم سرما نخورم. آبله نگیرم تا چشم‏هایم آسیب نبیند. آن وقت دامن پدر را بگیرم تا نرود و ما را تنها بگذارد و من مجبور شوم برایش اینقدر گریه کنم. آن هم با چشم‏هایی که نمی‏بیند. آهی کشیدم و گوشه‏ای نشستم مثل هر روز.
در زدند. نمی‏‏‏دانم چطور شد که یک دفعه دلم ریخت. چه کسی بود؟ خواهر پشت در دوید. برگشت و به مادر گفت: مردی پشت در آمده است. نمی‏دانم چرا به یاد پدر افتادم. مادر چادر به سر کرده و پشت در رفت. وقتی برگشت، حس کردم طور دیگری شده است. انگار دست و پایش را گم کرده است. احساس می‏کردم روزنه گرما بخش نوری در دل تنگ و غصه متدم تابیده است. مادر که به خانه آمد، پشت سرش امام علی علیه‏السلام آمده بود. مادر و خواهر از خوشحالی می‏خواستند پرواز کنند. بهترین روز زندگی‏شان بود. اما من؛ من فقط در همان اتاق بودم. وقتی شنیدم علی علیه‏السلام به خانه‏مان آمده است، اول باور نکردم. بعد ناگهان از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. اما دلم گرفت. من نمی‏توانستم امام علیه‏السلام را ببینم. به یاد قول پدر افتادم: هر طور شده، تو را پیش آقا می‏برم.
و حالا آقا خودش به منزل ما آمده بود. اما چه فایده؟ اگر همان روز که پدر قول داده بود، تاوانش شده بودم و گفته بودم. همین امروز مرا ببر، آقا را ببینم، من چشم داشتم و می‏توانستم امام علیه‏السلام را ببینم؛ اما حالا فقط صدایش را می‏شنیدم. انگار با مادر و خواهر صحبت می‏کرد. به حال خودم افسوس خوردم. حالا آنها امام علیه‏السلام را می‏دیدند.
امام علیه‏السلام گفت: مگر نمی‏دانی دیدن کودکان یتیم مرا غمگین می‏سازد.
انگار چشم امام علیه‏السلام به من افتاده بود. ناگهان صدای پایی را احساس کردم. صدا نزدیک‏تر شد. حس کردم کسی مرا زیر نظر دارد. به من نگاه می‏کند؛ چه کسی بود؟ انگار پدر بود که دوباره آمده بود. مثل همیشه که آهسته از پشت سر می‏آمد و در چشمانم را می‏گرفت.
- تو مامان هستی.
اما پدر ول نمی‏کرد.
- تو آبجی هستی.
باز هم ول نمی‏کرد.
- خیلی خوب تو بابا هستی.
حالا در چشم‏هایم باز می‏شد و بابا را می‏‏دیدم. مرا در بغل می‏گرفت و می‏بوسید و به هوا می‏انداخت.
ناگهان حس کردم، پدر مرا بلند کرد. در بغلم گرفت و بوسید.
- چیه دخترم. ناراحتی؟
می‏خواستم سرم را روی شانه‏اش بگذارم و گریه کنم. همین‏ کار را هم کردم. انگار خجالت می‏کشیدم پدر ببیند که من نابینا شده‏ام. یک دفعه دستش را روی سرم گذاشت، گرمایش را با پوستم حس کردم. آرام آرام پایین آورد. چه دست گرما‏بخشی داشت. به روی پیشانی‏ام کشاند. انگار زیر لب چیزهایی می‏گفت. دستش روی چشمانم رسید، ناگهان نور شدیدی به پلک‏هایم خورد. حس کردم دو پنجره کوچک از دلم به بیرون باز شده است. من همه جا را می‏دیدم. خواهر و مادر را دوباره دیدم. مقابلم ایستاده بودند و به مردی که مرا در بغل گرفته بود، نگاه می‏کردند و اشک می‏ریختند.
من سر برگرداندم و به چهره امام علیه‏السلام چشم دوختم. بعد فریاد کشیدم: تو پدر یتیمان هستی علی جان، دوستت دارم!
خودم را در بغلش رها کردم و تا می‏توانستم گریه کردم. به یاد قول پدر افتادم: قول می‏دهم، قول می‏دهم دخترم تو را پیش امام علی علیه‏السلام ببرم.


نوشته شده در   شنبه 8 اسفند 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode