گرايشهاي تلويحي هيدگر به وادي نازيسم و فاشيسم همواره مورد نقادي مخالفان و برخي شاگردان او بوده است.
يكي از دانشجوياني كه در عين تأثيرپذيري از استاد خود هيچگاه دست از چالش با او بر نميدارد، هربرت ماركوزه است. او ديالكتيك هگلي- ماركسيستي را در تاريخ انديشه با تشريح چگونگي تقويم ماترياليستي ماهيت دازاين تكرار ميكند و با برشمردن امكانهاي مادي حاضر در اين تقويم، تحليلهاي پديدارشناختي استاد خود را از امكانهاي موجود نفي و او را وادار به راه رفتن روي دوپايش در جهان موجود ميكند. ماركوزه همچون ديگر همفكرانش در مؤسسه پژوهشهاي اجتماعي كه بعدها «مكتب فرانكفورت» را تشكيل دادند، با بهرهگيري از فلسفه هگل و كانت، خوانش جديدي از آراي ماركس در نسبت با جامعه عصر خويش به دست ميدهد.
انسانهايي كه حيات فكري گوناگوني دارند اگر پيوسته در مجادلهاي تخاصمآميز با يكديگر به سر نبرند، پيامآور ديالوگي نوين و مشاركتي سازنده ميشوند. هربرت ماركوزه فيلسوفي است كه خاستگاه فكرياش بهشدت متأثر از هيدگر است اما از آنجايي كه انديشه جدلي و به چالش فراخواندن استادان بزرگ در تاريخ انديشه اروپا پيشينهاي ديرپا دارد، ماركوزه را بر آن ميدارد تا اين الگوي زايش انديشه را با خلق مكتب فرانكفورت تكرار كند و جايگاه بنياديني را براي خود رقم زند.
او خوانش نويني از هستي و زمان هيدگر ارائه ميكند و از زاويهاي ديگر به پديدارشناسي او مينگرد. روزي ماركوزه با يكي از دانشجويانش در بالكن دفتر كارش ايستاده بود و غروب آفتاب را تماشا ميكرد. او رو به دانشجويش كرد و گفت: آيا ميتوان اين صحنه را تقليل پديدارشناختي داد؟ و اين آغازي بود در جهت به چالشفراخواندن پديدارشناسي هيدگر كه نهايتا در سال1933 منجر به جدايي او از مسير استادش شد.
ماركوزه در مقاله خود با عنوان فرد در جامعه بزرگ با ديده شك به فرديت تقدسيافته در پديدارشناسي مينگرد و فرديت را چه در جوامع ليبرال و چه در جوامع ماركسيستي، تحت لواي بهرهوري كه لازمه رشد و پيشرفت تاريخ است كاملا در حاشيه ميبيند. بهزعم او فرديت اصيل را ميتوان در يك هنرمند، موسيقي دان يا نويسندهاي خلاق يافت زيرا آنها به شيوه خاص خود در جهت بيان حقيقت گام برميدارند و از اين طريق در برابر آنچه عقل سليم ناميده ميشود ميايستند و ارزشهاي همگاني را محل پرسش قرار ميدهند.
در نگاه ماركوزه، شخصي كه فرديت دارد پيوسته بهدنبال بعد وجودي نويني است كه خارج از تصور و تعلقات سياستها و برنامههاي روز قرار دارد. به بيان مبسوطتر، فرديت نيازمند نوعي استقلال ذهني است كه در آن، پندار و تصوري از جهان بهتر موج ميزند؛ جهاني كه در آن حضور آراي مخالف پيوسته رشد و پرورش اين استقلال را در پي دارد.
عصر روشنگري فضايي را فراهم ساخت كه در آن آرمانهاي سياسي با مواضعي انتقادي همراه شدند و همين امر زايش فرديتي محدود را در عصر مدرن بهدنبال داشت. ماركوزه اين فرديت را در عصر مدرن در ساحت زيباييشناختي بازمييابد و در اين فضا در پي آن است تا مرزها را هرچه بيشتر از پيش درنوردد. او معتقد است در فضاي هنري، فرديت بايد صورت راديكالتري نسبت به گذشته براي خود برگزيند و در همين راستا، افراد نوين نيز بايد محتواي منفي و انتقادي هنر را دريابند و عقل سليم و در پي آن ارزشهاي همگاني را به چالش فراخوانند.
بازنمايي آراي ماركوزه را ميتوان به روشني در حركتي كه چپ نو ناميده ميشود نظارهگر بود. درست است كه در اين فضاي زيباييشناختي ماركوزه از هرگونه تقليل پديدارشناختي فاصله ميگيرد و استاد خود را در اعتقاد به تقليل پديدارشناختي همه موقعيتها و وضعيتها تنها ميگذارد اما هيچگاه نميتواند مسير فكري كاملا مستقلي را از هيدگر طي كند. مفهوم اصالت (authenticity) همان رد پايي است كه هيدگر در اين نحله فكري از خود برجاي ميگذارد. در نگاه هيدگر مفهوم اصالت ادامه سنت فلسفياي است كه كانت و روسو آغازگران آن هستند.
در آن سنت فكري، ماهيت بشر آزادي است، درحاليكه در سنتهاي پيشين كه بهشدت متأثر از آراي ارسطو بودند، ماهيت بشر در قالب مفاهيمي چون فضايل و خصايل تعريف ميشد. منطق آزادي در نگاه كانت و روسو پيوند عميقي با عقلانيت دارد و در نهايت، آن است كه فرجام رشد بشري را تعيين ميكند. اما از ديدگاه اگزيستانسياليستها، آزادي اگر با هرگونه پندار معقول درآميزد، به رؤيايي دستنيافتني بدل ميشود. از همين روي است كه هيدگر بشر را دازاين ميخواند و آن را موجودي خود-ساز و خود-پرسشگر ميداند كه فارغ از هرگونه خردي در اين جهان پرتاب شده و سرنوشت محتومش او را به سمت كشف معناي خويش فراميخواند.
دازاين براي آنكه بتواند مفهوم اصالت را درك كند و آن را در خود متجلي سازد بايد در اين جهان كه فاقد هرگونه اساس و پايهاي است مسئولانه عمل كند و با عمل خود به جهان شكل دهد و آن را براي خود معنا كند. اين معنادهي مفهوم اصالت را روشنتر ميسازد. ماركوزه در نوشتههاي اوليه خود توجه خود را روي نظريه اصالت هيدگر متمركز ميكند و بهتدريج در راستاي نفي صورتبنديهاي انتزاعي هيدگر گام بر ميدارد.
به اعتقاد ماركوزه، اين وضعيتي كه در آن بشر به اين دنيا پرتاب ميشود و اين امكانهايي كه در برابر او قرار دارد، مفاهيمي كاملا مبهم هستند. هيدگر در تلاش است تا پوچي و ابهام اين مفاهيم را با ايدئولوژي نازيسم برطرف سازد. توسل هيدگر به ايدئولوژي نازيسم، حكايت از تعلقات ناسيوناليستي و نژادپرستانه او دارد كه براي دانشجوي يهودياش كاملا شوكبرانگيز است.
از همين روي ماركوزه، به مخالفت با استاد خود برميخيزد و به ماركسيسم روي ميآورد. به اعتقاد او، خود به جامعه كاپيتاليستي پرتاب شده و بايد بر بياصالتياي كه در پي ازخودبيگانگي در جامعهاي كه با توسل به توليد انبوه در تاريخ پيش ميرود فائق آيد. او با كنشي راديكال كه نفي انقلابي جامعه موجود را بهدنبال دارد قادر خواهد بود به اصالت دست يابد. اين اصالت همچنين از طريق آزادسازي نيروي كار نيز حاصل خواهد شد.
ماركوزه در اين راستا از ايده كار هگلي ياري ميجويد و آن را ابزاري در جهت عينيتبخشي به روح بشر تعريف ميكند. كار در حقيقت به معناي درگيرشدن با امكانهايي است كه از طريق تعامل با طبيعت به فعليت ميرسند. اين امكانها براي آنكه به فعليت رسند نيازمند موقعيتهايي هستند كه برآيند متعين روندي عيني است و نه شهودي غيرقابل بيان كه همراه با نتايجي مشكوك باشد. اين همان خطي است كه ميان هيدگر و ماركوزه گسست ايجاد ميكند.
ماركوزه بر اين اعتقاد است كه خود-سازي آزاد ماهيت انسان، صورتي انضمامي دارد كه از طريق آزادسازي نيروي كار حاصل ميشود درحاليكه، هيدگر انضماميتي را كه مفهوم «در- جهان- بودن» القا ميكند ناديده گرفته است. در حقيقت، درون جامعهاي كه دازاين در آن اجتماعي ميشود تقسيمبنديهايي وجود دارد كه دازاينهاي گوناگون را در موقعيتهاي تاريخي- انضمامي گوناگوني قرار ميدهد. او بر اين نظر است كه جهان براي اشكال گوناگون دازاين يكسان نيست و اهميت آن نهتنها در ميان فرهنگها و مليتهاي گوناگون بلكه در ميان طبقههايي كه در اين فرهنگها وجود دارد نيز متفاوت است.
بر همين اساس، دازاين ماهيت خود را در حضور شرايطي مادي و در پي فعليتبخشي به نيروي بالقوه كار برميسازد كه اين امر كاملا با تحليل پديدارشناختي توليد و مفهوم انتزاعي خودسازي بشر در نگاه هيدگر تفاوت دارد.
همشهري آنلاين- پريسا صادقيه