باز هم مکه در خشکسالی فرو رفته بود. قریش سراغ بزرگ خویش را می گرفت.
به ابوطالب گفتند دعایی کن تا باران بیاید. دیدند ابوطالب دست پسر خردسالی را گرفت و رفت کنار کعبه، آن پسر نامش محمد بود.
پسرک هنوز شش سال نداشت و تازه مادرش را از دست داده بود. ابوطالب دستانش را به سوی آسمان گرفت و گفت: "خدایا به حق این پسر، باران و رحمتت را بر ما نازل کن..."
حتی یک دانه ابر هم در آ سمان نبود. همه رفتند، ناامید شده بودند... اما یکدفعه ابرها آ مدند، رعد و برق و ...باران،آب،رحمت...