صحبت از حدود اختيار و آزادي انسان از مهمترين بحثهايي بوده كه از آغاز شكلگيري تفكر فلسفي در محافل فكري و نزد انديشمندان مختلف مطرح بوده است.
با اين حال در عصر جديد، تأمل در اين باب از انحصار فلسفه خارج شد و با پيدايي دانشهايي چون جامعهشناسي، روانشناسي و روانكاوي، انسانشناسي و مكاتب گوناگون برخاسته از پيوند علوم مختلف انساني، تبيينهاي تازهاي از آن به دست داده شد. از سوي ديگر، هنوز بحث حدود و مرز آزادي انسان بهويژه در ارتباط با «خود» و «ديگري» نقل محافل فكري است.مطلب حاضر كوشيده تا از زاويهاي ميانرشتهاي پرتوي تازه بر اين بحث بيفكند.
در حوزه بحثهاي هميشگي جبر و اختيار، در بيشتر موارد بحث بر سر عواملي ثابت بوده است. به اين معنا كه فرد و جامعه هستي مستقل از هم فرض ميشوند و سپس به تقابل يا درهمتنيدگيشان پرداخته ميشود و نتيجه همان نتايج تاريخي هميشگي است اما اگر از متغير اين معادله كهنه شروع كنيم، شايد بتوان به نتايج جديدتري رسيد؛ متغير اين معادله ماييم. ما باشندگان كه از بودن خود آگاهيم و درست بايد از همين فرق شروع كنيم.
به راستي ما در زندگي، چگونه از بودنمان به عنوان فردي مستقل آگاه ميشويم؟ اگر مراحل مختلف روانشناسي رشد را بررسي كنيم، سن مشخصي براي اين مرحله از رشد نميتوان يافت و چهبسا كساني كه تا پايان عمر هيچگاه نيز نافشان بريده نميشود و همواره در كمند والدين، خانواده، جامعه، قوم و... ميمانند.
سخن ديگر اين است كه بدانيم «اختيار و آزادي» نه مستقل از انسان، بلكه از نظرگاه رواني بر چند قسم است. انسان با كمترين تأثيرات غريزي در بين جانداران، به دنيا ميآيد و ضعف او در آغاز مؤيد همين غير غريزي بودنش است. بنابراين يكي از انواع اختيار را از همان اوان خردسالي داراست و آن «آزادي از قيد» است. اين نوع آزادي در ديدگاه وجودي «نفرين»ي است كه نتيجه وانهادگي است. نوعي از آزادي كه در آن ايستارهاي آدمي در حداقل و سطح صيانت نفس است.
اما در ادامه شناخت آزادي بايد از مرحلهاي ترسناك از زندگي سخن به ميان آورد كه مرحله بسيار در خور توجهي است؛ «هنگامي كه فرد خود به اين فردبودگي و استقلال از پدر و مادر و خانواده و جامعه پي ميبرد و ميفهمد سرنوشتي جز تنهايي در انتظارش نيست»، خود را بر آستانه بيشمار انتخاب وحشتزده ميبيند كه محتاج پناهگاه و راهنماست. پناهگاهي كه تاكنون نه فقط به دليل حمايت والدين بلكه بيشتر به خاطر پندار توحيدي فرزند با خانوادهاش وجود داشته است به ناگهان محو شده است.
حال اين تنهاي وانهاده دو راه بيشتر ندارد؛ يا بايد اين مرحله را درك كند و آن را بپذيرد و به مراحل بعدي رشد بينديشد يا در پي راهي كاذب باشد؛ راهي كه جز بازگشت و فرار به پناهگاه قبلي نيست؛ پناهگاهي كه خود فرد نيز ميداند كه ديگر وجود ندارد بنابراين به بسياري از راهها دست مييازد تا از سنگيني و وحشت اينبار آزادي و تنهايي نجات پيدا كند.
بسياري از اختلالات پنهان رواني كه در جامعه به هيچوجه، اختلال شمرده نميشوند و بسيار عادي به نظر ميرسند ناشي از اين آزادي نفرينشده است كه اين شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حائل را به وجود آورده است.
وقتي با نفس خود تنها ميمانيم و با جهاني عجيب و غريب و دشمن روبهروييم، به قول داستايوفسكي؛« نيازي شديدتر از اين نداريم كه كسي يا چيز را پيدا كنيم و هر چه زودتر موهبت آزادي را كه از شوربختي با آن چشم به جهان گشوديم تسليمش كنيم.»
هراسزده در جستوجوي كسي يا چيزي هستيم كه با آن حلقهاي برقرار كنيم و در آن بياويزيم. ديگر نميتوانيم خودمان باشيم. ديوانهوار به هر در ميزنيم كه بار نفس منفردمان را زمين بگذاريم تا از آن خلاص شويم و دوباره احساس امنيت كنيم. از اختلالات رواني شايع كه اكنون در جامعه جزو كمالات انساني اجتماعي محسوب ميشوند يكي بيماري قدرت است. به عبارت ديگر تلاش براي هرگونه تسليم تا تسلط است.
تسليم به هر چيز غير از باور به تواناييها، فرقها و استعدادهاي آدمي نمونهاي از اين خودآزاري است. تمام تلاشهايي كه در جهت هرگونه تسليم صورت ميگيرد، هميشه براي اين است كه از اين آزادي خلاص شويم. بسياري ميكوشند جزئي از كلي شوند كه نيرومند و برون از ايشان است. چه اين كل، ايدئولوژي، ملت، وجدان يا وسواس رواني يا نظام صنعتي باشد؛ فرقي نميكند و نيرويي كه در آن ميآويزند هرگز با آنان يكي نميشود و يك تضاد اساسي همواره بجا ميماند.
اين تضاد همواره همراه جنبشي ناخودآگاه براي آزادي است. اما جنبه ديگر يعني تسلط. اين يكي بسيار بارز است در هر سطح و لايهاي از اجتماعات بشري به وفور يافت ميشود و بركل نظام زندگي جهاني چه ملي و چه بينالمللي حكمفرماست. جالب اينجاست كه مسلط زنده به فرمانبرش است و برخلاف قيافه و ژست نيرومندانهاش اگر فرمانبرانش را از او بگيري بيچاره ميشود.
در اين حالت هم ديگري را در خود ميگواريم و از تنهايي و ضعف ظاهرا ميگريزيم ولي در هر دو صورت آزادي است كه از دست ميرود. ديگر بيماري رواني رايج اين است كه بجاي رشد ميخواهيم آنچه در طرف مقابل است خراب كنيم تا وقتي آن را برانداختيم دچار تجردي باشكوه شويم كه خودمان بمانيم و خودمان. اين حس تخريب، شوري است كه هميشه چيزي براي از بين بردن پيدا ميكند و اگر پيدا نكند، مخرب خود را از بين ميبرد. خلاصه اينكه اين حس تخريب درست نتيجه همان جلوگيري از آزادي و محصول حياتي است كه فعليت نيافته است و محصول رشدي است كه محقق نشده است.
جالب است بدانيم زهد و تكبر نمونههاي ديگري از اين انحراف از آزادي هستند. زهد نمونهاي است كه در آن تا جايي كه ممكن است از دنيا پاپس ميكشيم تا خطر كمتري از اين ناچيزي در برابر جهان گرفتارمان شود و تكبر آن است كه باد كنيم تا جهان به نظر خرد بيايد و خطري نداشته باشد.
اما حيرتانگيزترين بيماري آزادي اين است كه ما، مجموعهاي از آموزشها، انتظارات و توقعات ديگران و جامعه باشيم و خود گمان كنيم اين مجموعه نفس ماست؛ يعني آنچنان بينديشيم كه با تربيت، آموزش، وجدان و ايدئولوژي كه ابتدا گوارايمان نبوده و به ما خورانده شده و سپس به آن عادت كردهايم و حال آنها را از خواستهاي خودمان تميز نميتوانيم داد.
اين نهادينهشدن به حدي از رشد رسيده است كه انديشه، حس و اهداف خود را از آني كه به خورد ما داده شده و حال جزئي از ما شده است باز نميتوانيم شناخت. به عنوان مثال اگر از گروهي از مردم بخواهيد اهدافشان را بازگو كنند خواهيد ديد همه در دوران تحصيل نمرههاي عالي ميخواهند. طالب موفقيت، پول و اعتبار بيشترند و هدفشان داشتههاي بهتر و سير و سفر و... است.
آنها هم كه با تكيه بر يك ايدئولوژي، حتي صادقانه هيچكدام از اين اهداف را نميخواهند طالب موفقيتهاي معنوي تعريفشده در آن نظام رشدند كه در بيشتر موارد حاصل سلسله رفتارهايي ناشي از تسليم به فرمانهاي ايدئولوژي است و سؤال اصلي پرسيده نميشود كه بعد از اين اهداف چه ميشود و فايده آنها چيست و آيا اين منم كه طالب اين اهدافم يا به دنبال غايتي هستم كه بايد قاعدتا در آن خوشبخت شوم و اين ترسيم از تولد به بعد توسط والدين، آموزش و پرورش و جامعه و هنجارها در من نهادينه شده و به جاي من آنها را ميخواهد؟
بنابراين دانستن آنچه واقعا خودمان ميانديشيم، احساس ميكنيم و ميخواهيم مشكلترين كارهاست و اين است بحران «هويت»؛ بحراني كه هرگونه بحثي در باب جبر و اختيار مستقل از آن در بهترين نتايج منجر به جبرنگري است و اين طبيعي است با وجود اين موانع دروني اختيار، اگر نهادهاي هستي و جامعه، همه در خدمت آزادي باشند آنكه بايد آزاد باشد خود نميداند در بند چيست، چه برسد به اينكه بخواهد بند بگشايد و رها باشد. اما راه نجات چيست؟
تنها راه اين است كه خود را بكاويم و بدانيم به چه حقيقتا عشق ميورزيم و ميتوانيم در آن مشاركت وجودي داشته باشيم و هستيمان و خود حقيقيمان را در آن فعاليت بارور كنيم. شايد اين راه، كلي به نظر برسد اما اين به اين علت است كه هر انسان يگانه است و تنها خود ميتواند با كمك هستي و ديگران خود را بكاود و بداند آنچه بدان آنگونه عشق ميورزد و به او اجازه دخالت هستياش را براي اثبات آن ميدهد تنها راه نجاتش است.
عشق اينجا ديگر با موضوعش يكي نيست و تنها توسط موضوع از قوه به فعل ميرسد و خود شخص، موضوع عشق و هستي و ديگران را دربرميگيرد و او را دوباره از جهنم بيگانگي به دروازه بهشت يگانگي البته با حفظ فرديت ميرساند.
مثالي براي فعاليتهاي اينگونه، هنرمند و كودك هستند. هنر در اينجا به معني بيان خود حقيقي در انديشه، حس و كردار است؛ يعني پس از پيدا كردن نفس راستين از زير خروارها نفس مورد انتظار و توقع هر نيروي خارجي با آن، بينديشد، حس كند و زندگي كند و خود را خودانگيخته بيان كند. نمونه بارز اين بيان كودكانند. شجاع و بيمهابا آنچه هستند، هستند و با اعمالشان فرياد ميزنند «همينم كه هستم.»
مهدي امامبخش
همشهري آنلاين