ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 7 مرداد 1403
يکشنبه 7 مرداد 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 11 مهر 1391     |     کد : 43610

کلاغ خسته

كلاغ خسته به خانه ی پیرزنی رفت. در كنار باغچه ی كوچك او نشست و خستگی در كرد. پیرزن در باغچه سبزی خوردن كاشته بود.

كلاغ خسته به خانه ی پیرزنی رفت. در كنار باغچه ی كوچك او نشست و خستگی در كرد. پیرزن در باغچه سبزی خوردن كاشته بود. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیر خاك بیرون بكشد و بخورد. سرگرم نوك زدن به خاك ها شد. پیرزن از اتاق بیرون آمد. کلاغ را دید. پیرزن عصبانی شد. لنگه كفشی به طرف کلاغ پرتاب كرد.

لنگه كفش به بال كلاغ خورد. چندتا از پرهای کلاغ ریخت. كلاغ ترسید. با وحشت پرید. روی پشت بام نشست. پیرزن كنار باغچه آمد. به باغچه اش آسیب نرسیده بود. خوشحال شد. نفس راحتی كشید. به كلاغ نگاه كرد.

پیرزن گفت: « ... دفعه ی آخرت باشد كه به باغچه ی من چپ نگاه می كنی. این دفعه فقط چند تا از پرهایت را از دست دادی، امّا دفعه ی ... ».

كلاغ گفت: « ... من كار بدی نكردم. گرسنه بودم. هوس كردم تربچه بخورم. غافل گیرم كردی و زدی... ».

پیرزن جواب داد: « ... دوست ندارم كسی بی اجازه به باغچه ی من دست بزند. من ناراحت شدم و... ».

كلاغ گفت: « ... مرا ببخش!. قول می دهم؛ به چیزی كه مال من نیست،بی اجازه دست نزنم ».

پیرزن گفت: « ... تو را می بخشم. بیا تا به تو یك غذای خوشمزه بدهم.»

كلاغ كنار باغچه پرید و منتظر پیرزن ماند.

پیرزن نان و پنیر و سبزی آورد. به كلاغ داد. كلاغ آن را خورد. از پیرزن تشكر كرد. کلاغ خانه اش برگشت.


نوشته شده در   سه شنبه 11 مهر 1391  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode