جام جم آنلاين: چرا ديگر فانوس به دوشي از كوچه نميگذرد تا نرسيده به سحر، فرياد بيدارباش بزند؟ چه شد آن سفرههاي افطاري سپيد كوچك با نان سنگك برشته و پنير و سبزي و خرما ؟ خانهتكانيهاي نرسيده به «شهر صيام» كي فراموش شد؟ سادگيها كجا رفت؟ كدام دلمشغولي جاي شبنشينيهاي عزيزترين ماه خدا را گرفت؟ از چه وقت ديگر كسي فقرا و يتيمان را در ماهي كه از آن سهمي داشتند، ياد نكرد؟ چه شد كه رمضان را گرسنگي و تشنگي تعريف كردند؟
پردههايي هست ميان آدمها، از آن روزها كه دلشان مثل آب حوضهايشان شفاف بود و رمضانهايشان پربركت تا اين روزها كه خيليها تغيير كردهاند و روزهداريشان با بدعت و تضاد، آميخته شده است، پشت آن پردهها، اما همان ماه نازنين با آغوشي باز و هلال نازك نقرهاي روي پيشانياش ايستاده است به انتظار و ميخواند «بهشت آوردم، بهشت، خريداري هست؟»
پرده اول، اين سفره دل ميبرد
مرغابي با سس پرتقال، مرصع پلو، سالمون و قزلآلاي كبابي، انواع خورشتها كه روي هركدام لايهاي نازك و براق از روغن ايستاده است، دلمه و شامي و انواع كبابها و سوپ و سالاد، آش و كاچي و شلهزرد، رطب، سبزي، نان و پنير و چند جور مربا و... نه! هيچ چيز از قلم نيفتاده است.
اين سفره، دل ميبرد. اين سفره كه از چهار فصل اطعمه و اشربه دارد، سرسختترين مهمانهاي روزهدار اين خانه را هم بيصبر ميكند و با بوي انواع خوردنيهايش، شامهشان را ميگزد و گذر زمان را تا وقت افطار برايشان كندتر ميكند.
آخرين جزء سفره افطار را زن صاحبخانه با كمك خدمتكارشان ميآورد، سيني بزرگي كه در آن برهاي كبابشده و بيسر، روي جعفريهاي تازه آرميده است.
نگاهها روي گوشت قرمز و داغ بره خيره ميمانند و ته دلها، قنج ميرود براي دقايقي ديگر كه قرار است چاقوهاي تيز تكهتكهاش كنند.
سيني را كه ميگذارند وسط سفره يكي از پارچهاي بلور لب پر ميزند، دلها همه ميلرزند و آب پرتقال از لب پارچ، كنار يكي از ديسهاي جوجه كباب ميريزد.
چشمها به سرعت، جوجه كبابهاي زعفران زده داغ را وارسي ميكنند كه مبادا از آب پرتقال، تر شده باشد و بعد كه همه خيالشان راحت ميشود و يكي از دعوتشدهها حرصش را براي هرچه زودتر مشغول خوردن شدن در يك جمله خلاصه ميكند «پس كي اذان ميخوانند؟!»
زن خانه طاقت نميآورد سفرهاش نقص داشته باشد. آب ميوهاي كه روي گل و بتههاي رنگي سفره افطارشان ريخته، ناراحتش كرده است.
از همانجا كه نشسته روزنامهاي را از زير ميز تلويزيون برميدارد و آرام ميگذاردش روي قطرههاي نارنجي آب پرتقال و ناخودآگاه، چند خطي از خبر صفحه حوادث را هم ميخواند.
خبر ميگويد صاحبخانهاي از مستاجرش شكايت كرده است كه چرا هر روز، بوي كباب از خانهشان ميآيد و دل اهل خانه را آب ميكند.
زن خانه، چروك روزنامه را باز ميكند تا بقيه خبر را هم بخواند، ميخواهد ببيند كار صاحبخانه با مستاجري كه هميشه كباب ميخورد به كجا كشيده است.
مستاجر، گريسته و به صاحبخانه و قاضي دادگاه گفته بوي كباب از پوستهاي مرغ است كه او گاهي از ميان پسماندههاي مرغفروشي محله جدايشان ميكند و به خانه ميآوردشان تا براي طفلكان گرسنهاش كباب كند چون آنها پيشتر يك بار بوي كباب را شنيدهاند و از باباي تنگدستشان، كباب خواستهاند.
روزنامه، همه قطرههاي آب پرتقال ريخته شده روي سفره را جذب كرده است. حالا خيس خيس است و ديگر نميشود باقي خبر را خواند. زن، روزنامه را دوباره مچاله ميكند.
بلند ميشود و چندقدم تا آشپزخانه ميرود كه آن را توي سطل بيندازد. ناگهان برميگردد. به سفره هزار رنگ و مهمانهاي بيتابش نگاهي مياندازد و لبخندي تحويلشان ميدهد «چيزي كم و كسر نيست؟» بيهوده پرسيده است همه چيز در اين سفره پيدا ميشود بجز... .
پرده دوم، براي راحت تن
گاهي سرش را روي ميز ميگذارد و پيشانياش را به مشت گرهكرده تكيه ميدهد؛ گاهي سر را بلند ميكند و آه ميكشد و به سقف نگاه ميكند و آن وقت هر ارباب رجوعي كه ميآيد چهره درهمش را ميبيند، با آن چشمهاي پفكرده، سگرمههاي گرهخورده و دهاني كه باز نميشود مگر به خميازههاي كشداري كه هركدام چند ثانيهاي طول ميكشد.
همه بايد بفهمند او روزه است و حوصله كار كردن ندارد! همه بايد بدانند اين چشمها كه روي هيچ نقطهاي متمركز نميشوند و صاحبشان ترجيح ميدهد آنها را حتي وقت صحبتكردن با اربابرجوعها بسته نگه دارد، چشمهاي يك روزهدار است! همه بايد بدانند كه او تشنه و گرسنه است و به همين خاطر، خودش را محق ميداند كه با وجود كمشدن ساعت كارياش در ماه مبارك، از ساعتهاي باقيمانده هم استفادهاي نكند و به بهانه روزهداري، ساعات كاري را به چرتزدن در نمازخانه اداره بگذراند.
او كارمند ادارهاي است كه هر ماه رمضان با پول بيتالمال مراسم افطاري باشكوه براي مديران و معاونان برپا ميكند. كار اين اداره از روشن ماندن شمع بيتالمال گذشته است. حالا ديگر، گرماي آهن تفتيده هم آنها را نميترساند.
هنوز تا افطار، شش ـ پنج ساعت مانده، او سرش همچنان روي ميز است و چرت ميزند كه ارباب رجوعي صدايش ميكند. چند تكه كاغذ تاخورده توي دستش دارد. آمده چيزي بپرسد. باز خميازههاي كشدار شروع ميشود.
ارباب رجوع كه پيرمردي آفتاب سوخته است، با لهجه شهرستاني شيرين، سوالش را باز تكرار ميكند و مثل مراجعان قبلي، جواب سربالا ميشنود و آن كه سرش را روي ميز گذاشته، بياين كه نگاهش كند ميگويد «يكي دو روز ديگر بيا!»
پيرمرد راه ميافتد، اما خيلي حرفها هست كه توي دلش، نگفته جا ميماند، مثلا نميگويد كه راه دوري را آمده و با اين كه مسافر است روزه گرفته، نميگويد بايد تا چند شب آينده در اين شهر غريب، روي صندلي پارك بخوابد تا بتواند يكي دو روز ديگر كه احتمالا حوصله كارمند اين اداره سر جايش آمده است، به او سر بزند و سوالش را بپرسد.
چيزهاي زيادي هست كه پيرمرد نگفته است مثلا براي جوانك تعريف نكرده كه در روستاي او كسي عادت ندارد به بهانه روزهداري، تنپروري كند. نگفته كه هواي روستا آنقدر گرم شده است كه او و بچههايش، شبها، زير نور مهتاب، گندم درو ميكنند كه مبادا در طول روز، روزهداري باعث شود با توان كمتري كار كنند.
وقت بيرونرفتن پيرمرد، كارمند بي رمق ميگويد: «در را پشت سرت ببند پدر جان!» پيرمرد ميگويد «چشم» دست دراز ميكند و وقتي ميخواهد در را ببندد، كارمند دستهاي پينه بسته و ورمكردهاش را ميبيند كه ميلرزند.
پرده سوم، زير سايه تاريك دلتنگي
چه لزومي دارد چراغهاي خانه را روشن كند؟ چشمهاي آدمهاي تنها، معمولا به تاريكي عادت ميكند. كنترل تلويزيون را پيدا ميكند و ميان كانالها ميگردد پي يكي كه دعايش بيشتر به دلش بنشيند.
دعاي پيش از افطار را پاي تلويزيون ميخواند، اذان را با تلويزيون ميبيند، دعاي پس از اذان را هم با تلويزيون ميخواند و بعد نماز جماعت تلويزيون را تماشا ميكند و بلند ميشود به قصد نمازخواندن كه بغضي، غافلگيرش ميكند و بياختيار با دستها، چشمهايش را ميپوشاند.
چقدر دلش براي جمع آدمها تنگ شده است! براي نمازهاي جماعت مسجد، صداي شرشر آبي كه وقت وضوگرفتن توي حوض فيروزهاي مسجد ميريخت، ربنا خواندن، قرآن سرگرفتنهاي دستهجمعي شبهاي احيا و گوشكردن به نجواي كساني كه خدا را ميخواندند.
دلش تنگ شده است براي سفره افطاري ساده كه دورش همه آدمهاي محبوبش، مينشستند و دعا ميخواندند و هيچكس را از قلم نميانداختند: در راهماندهها، بيماران، يتيمان، ضعيفان، سالخوردگان و....
چشمهايش را ميبندد و كودكياش را تصور ميكند. چرا در اين سالها كه به خانه تازه آمده، صداي اذان مسجد را نشنيده است؟ اصلا مسجد اين محله كجاست؟
پرده را پس ميزند، پشت پنجره، پرنده پر نميزند، خيابانها خلوتاند و روبهرو، شهر پيداست با خانههايي كه هركدام چند پنجره خاموش دارند كه پس پردههاي بيشترشان، مستطيلي كوچك و نقرهاي ميدرخشد، مستطيلي كه ميگويد ساكنان آن خانهها هم سالهاست عادت كردهاند، دعاي پيش از افطار را پاي تلويزيون بخوانند، اذان را با تلويزيون ببينند، دعاي پس از اذان را هم با تلويزيون بخوانند و بعد نماز جماعت تلويزيون را تماشا كنند و حتي ياد گرفتهاند كه اگر بغضي ناگهان غافلگيرشان كرد، ناديدهاش بگيرند و نفس عميق بكشند و طوري رفتار كنند كه انگار هيچ چيز تغيير نكرده و دلشان براي هيچ چيز تنگ نشده است.
مريم يوشيزاده - جام جم