ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 7 دي 1404
يکشنبه 7 دي 1404
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : جمعه 26 خرداد 1391     |     کد : 38222

چرا امام کاظم را به زندان های مختلف می بردند؟

اولا اینکه موسى بن جعفر شهید شده استاز مسلمات تاریخ است و هیچکس انکار نمى کند. بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات ، موسى بن جعفر ( ع ) چهار سال در كنج سياهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت ، و در زندان ، مكرر به امام پيشنهاد شد كه يك معذرتخواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند ، و امام حاضر نشد .

شیوهای برخورد موسى بن جعفر با دشمن/ چرا امام کاظم را به زندان های مختلف می بردند؟ 
بحث ما در موجبات شهادت امام موسى بن جعفر علیهماالسلام است . چرا موسى بن جعفر را شهید کردند ؟ اولا اینکه موسى بن جعفر شهید شده استاز مسلمات تاریخ است و هیچکس انکار نمى کند. بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات ، موسى بن جعفر ( ع ) چهار سال در كنج سياهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت ، و در زندان ، مكرر به امام پيشنهاد شد كه يك معذرتخواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند ، و امام حاضر نشد . اين متن تاريخ است .

امام در زندان بصره
امام در يك زندان بسر نبرد ، در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از اين زندان به آن زندان منتقل مى كردند ، و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند ، بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مى شد .

اول امام را به زندان بصره بردند . عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور ، يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود . امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يكى از كسان او : اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود .

در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند ، و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود ، امام را در يك وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد . او هم قبلا خيا ل مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همانطور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است ، يعنى عشق رياست به سرش زده است .

ديد نه ، او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد . بعدها وضع عوض شد . دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مى كرد . هارون محرمانه پيغام داد كه كلكاين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم .

اواخر ، خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند والا خودم او را آزاد مى كنم ، من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يكزندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود ، حرفش البته خريدار داشت .

امام در زندانهاى مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند . فضل بن ربيع ، پسر ربيع حاجب معروف است ( 1 ) . هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد ، وضع امام را تغيير داد و يكوضع بهترى براى امام قرار داد . جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشى زندگى مى كند ، در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد . فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد .

رفتند و تحقيق كردند ، ديدند قضيه از همين قرار است ، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد . بعد پدرش يحيى برمكى ، اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند ، در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصير كرده است ، من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم ، پسرم توبه كرده است ، پسرم چنين ، پسرم چنان .

بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مى گويند اساسا مسلمان نبوده ، و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت ، يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد .

در خواست هارون از امام
در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يكهفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود ، هارون همين يحيى بر مكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشكنم .

من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى ، تو را آزاد نكنم . هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيى اعتراف كن ، حضور خودم هم لازم نيست ، حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست، من همينقدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم ، در حضور يحيى همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم ، من تقصير كرده ام ، خليفه مرا ببخشد ، من تو را آزاد مى كنم ، و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان .

حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها ( | شفعاء دار الفناء |( هستند ؟ چرا اينها شهيد مى شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند ، مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود : ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است ، همين( كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند .

علت دستگيرى امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند ؟ براى اينكه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس خطر مى كرد ، با اينكه امام هيچ در مقام قيام نبود ، واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى اينكه انقلابى بپا كند ( انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخيص مى دادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كرده اند .

وقتى كه تصميم مى گيرد كه ولايتعهد را براى پسرش امين تثبيت كند ، و بعد از او براى پسر ديگرش مأمون ، و بعد از او براى پسر ديگرش مؤتمن ، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوتمى كند كه همه امسال بيايند مكه كه خليفه مى خواهد بيايد مكه و آنجا يككنگره عظيم تشكيل بدهد و از همه بيعت بگيرد ، فكر مى كند مانع اين كار كيست؟ آنكسى كه اگر باشد وچشمها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مى شود كه آن كه لياقت براى خلافتدارد اوست ، كيست ؟ موسى بن جعفر .

وقتى كه مىآيد مدينه ، دستور مى دهد امام را بگيرند . همين يحيى بر مكى به يك نفر گفت : من گمان مى كنم خليفه در ظرفامروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقيف كنند . گفتند چطور ؟ گفت من همراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبى ( 2 ) .

وقتى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد ، ديدم اينجور مى گويد : السلام عليك يا ابن العم ( يا : يا رسول الله ) بعد گفت : ( من از شما معذرت مى خواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم . ( مثل اينكه به پيغمبر هم مى تواند دروغ بگويد ) ديگر مصالح اينجور ايجاب ميكند ، اگر اين كار را نكنم در مملكتفتنه بپا مى شود ، براى اينكه فتنه بپا نشود ، و به خاطر مصالح عالى مملكت، مجبورم چنين كارى را بكنم ، يا رسول الله ! من از شما معذرت مى خواهم.) يحيى به رفيقش گفت : خيال مى كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد . هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام .

اتفاقا امام در خانه نبود . كجا بود ؟ مسجد پيغمبر . وقتى وارد شدند كه امام نماز مى خواند . مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تمام كند ، در همان حال نماز ، آقا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حضرتنگاهى كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد : | السلام عليك يا رسول الله ، السلام عليك يا جداه | ببين امت تو با فرزندان تو چه مى كنند ؟ !

چرا هارون اين كار را مى كند ؟ چون مى خواهد براى ولايتعهد فرزندانش بيعت بگيرد . موسى بن جعفر كه قيامى نكرده است . قيام نكرده است ، اما اصلا وضع او وضع ديگرى است ، وضع او حكايت مى كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند .

سخن مأمون
مأمون طورى عمل كرده استكه بسيارى از مورخين او را شيعه مى دانند ، مى گويند او شيعه بوده است ، و بنابر عقيده من - كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند - او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است . اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است . من نديده ام هيچ عالم شيعى اينجور منطقى مباحثه كرده باشد .

چند سال پيش يكقاضى سنى تركيه اى كتابى نوشته بود كه به فارسى هم ترجمه شد به نام ( تشريح و محاكمه درباره آل محمد.) در آن كتاب، مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امير نقل شده است . به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مى بيند كه عالمى از علماى شيعه اينجور عالمانه مباحثه كرده باشد . نوشته اند يك وقتى خود مأمون گفت : اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت ؟ گفتند كى ؟ گفت : پدرم هارون .

من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم ، گفتند پدرت هارون كه از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمن تر بود . گفت : در عين حال قضيه از همين قرار است در يكى ازسفرهايى كه پدرم به حج رفت ، ماهمراهش بوديم ، من بچه بودم ، همه به ديدنش مىآمدند ، مخصوصا مشايخ ، معاريف و كبار ، و مجبور بودند به ديدنش بيايند . دستور داده بود هر كسى كه مىآ يد ، اول خودش را معرفى كند ، يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش ، و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى .

هر كس كه مىآمد . اول دربان مىآمد نزد هارون و مى گفت: فلان كس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است . روزى دربان آمد گفت آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مى گويد : بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب . تا اين را گفت ، پدرم از جا بلند شد ، گفت : بگو بفرماييد ، و بعد گفت : همانطور سواره بيايند و پياده نشوند ، و به ما دستور داد كه استقبال كنيد . ما رفتيم .

مردى را ديديم كه آثار عبادت و تقوا در وجناتش كاملا هويدا بود . نشان مى داد كه از آن عباد و نساك درجه اول است . سواره بود كه مىآمد ، پدرم از دور فرياد كرد : شما را به كى قسم مى دهم كه همينطور سواره نزديك بياييد ، و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سواره آمد . به امر هارون دويديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم . وى را بالا دست خودش نشاند ، مؤدب ، و بعد سؤال و جوابهايى كرد : عائله تان چقدر است ؟ معلوم شد عائله اش خيلى زياد است . وضع زندگيتان چطور است ؟ وضع زندگيم چنين است . عوائدتان چيست ؟ عوائد من اين است ، و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه كنيد ، در ركابش برويد ، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم ، كه او آرام به من گفتتو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمى كنم و آن اينكه با اولاد من بدرفتارى نكن .

ما نمى دانستيم اين كيست ، برگشتيم ، من از همه فرزندان جرى تر بودم ، وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گفت : راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست . گفتم آيا به اين حرفاعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم ، گفتم : پس چرا واگذار نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى الملك عقيم ؟ تو كه فرزند من هستى ، اگر بدانم در دلت خطور مى كند كه مدعى من بشوى ، آنچه را كه چشمهايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم .

قضيه گذشت . هارون صله مى داد ، پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه اين و آن ، از پنج هزار دينار زر سرخ ، چهار هزار دينار زر سرخ و غيره . ما گفتيم لابد پولى كه براى اين مرد كه اينقدر برايش احترام قائل است مى فرستد خيلى زياد خواهد بود . كمترين پول را براى او فرستاد : دويست دينار . باز من رفتم سؤال كردم ، گفت :

مگر نمى دانى اينها رقيب ما هستند . سياست ايجابمى كند كه اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصاديشان زياد شود ، يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند .


نوشته شده در   جمعه 26 خرداد 1391  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode