به مناسبت 9 صفر، سالروز شهادت عمّار ياسر در جنگ صفين
گزينش، و ويرايش: رضا صابري خورزوقي
إبن أبیالحديد، داشمند معروف اهل تسنّن در (شرح نهج البلاغه، ج 8، ص 18) میگويد:
"عجبا و شگفتا از مردمی كه به خاطر وجود "عمّار ياسر"، در حقانيت كار خود شك میكنند؛ ولی در مورد وجود حضرت علی عليهالسلام (كه در كدام جانب است) شك نمیكنند؟! و استدلال میكنند كه حق با سپاه عراق است، زيرا عمّار در ميان آنهاست؛ ولی توجه و اعتنايی ندارند كه حضرت علی عليهالسلام در ميان سپاه عراق است.
از اين سخن كه پيامبر(ص) در شأن عمّار فرمود: "گروه ستمگر تو را میكشند" واهمه میكنند؛ ولی از آن همه سخن كه پيامبر(ص) در شأن علی عليهالسلام فرموده، واهمه ندارند. مگر نه اين است كه پيامبر در شأن علی عليهالسلام فرمود: "اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؛ خدايا دوست بدار كسی كه علی عليهالسلام را دوست دارد و دشمن بدار كسی كه علی عليهالسلام را دشمن دارد!" و نيز فرمود: "لا يُحِبُّكَ اِلّا مُؤْمِنٌ و لا يُبغِضُكَ اِلّا المُنافِقُ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق." اين شيوه، بيانگر آن است كه قريش از نخست تصميم گرفتند كه فضائل علی عليهالسلام پوشيده بماند، تا به طور كلی فراموش گردد...
به منظور شناسائي شهيدي كه شهادتش معيار تشخيص حق از باطل بود، گوشهای از تلاشهای عمار در اين جنگ را، كه برگرفته از كتاب "زندگی پرافتخار عمار ياسر" از آثار مرحوم حجتالإسلام و المسلمين محمد محمدی اشتهاردی مرور میكنيم:
***************** گفتار قاطع عمّار در مجلس مشورت برای جنگ
هنگامی كه اميرمؤمنان علی عليهالسلام در كوفه تصميم گرفت كه برای سركوبی معاويه و سپاه او به سوی صفّين حركت كند، مهاجران و انصار را كه با آن حضرت بودند، طلبيد و با آنها دربارهی جنگ با معاويه به مشورت پرداخت و از آنها نظرخواهی كرد. آنها هر كدام جداگانه برخواستند و نظر خود را بيان نموند.
عمّار ياسر نيز در ميان آن جمع بود و برخاست و پس از حمد و ثنای الهی چنين گفت: "ای اميرمؤمنان! اگر میتوانی حتی يك روز به دشمن مهلت ندهی، اين كار را انجام بده. ما را قبل از آنكه آتش دشمنان بدكار شعلهور گردد و برای دوری و جدايی از ما همرأی شوند، همراه خود روانهی جبهه كن. آنگاه مخالفان را به سوی راه هدايت و رشد فراخوان. اگر پذيرفتند كه سعادتمند شدهاند وگرنه، ناگزير با آنها میجنگيم. فَوَاللهِ اِنَّ سَفْكَ دِمائِهِمْ، وَالْجِدَّ فی جِهادِهِمْ لَقُربَهٌ عِندَاللهِ وَ كَرامَهٌ مِنْهَ: سوگند به خدا! قطعاً ريختن خون آنها و تلاش برای جهاد و نبرد با آنها، موجب تقرّب و كرامت در پيشگاه الهی خواهد بود."
***************** وجود عمّار، وسيلهی تشخيص حق از باطل
ابو نوح حِمْيَری پسرعموی "ذوالكَلاع" حِمْيَری بود؛ ولی ابونوح جزء سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام بود و ذوالكَلاع از سران لشكر معاويه بود. ذوالكَلاع علاوه بر شجاعت و سرداری، رئيس فاميل خود بود و اعضاء فاميلش به خاطر او به سپاه معاويه پيوسته بودند و همراه او با سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام میجنگيدند. ذوالكَلاع از عمروعاص شنيده بود كه پيامبر صلیاللهعليه و آله و سلّم به عمّار ياسر فرموده است: "تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَهِ: گروه متجاوز و ستمگر تو را میكشد!"
از اين رو شك و ترديد به دلش راه يافته بود كه عمّار در ميان كدام سپاه است، تا از اين راه به دست آورد كه آيا حق با سپاه علی عليهالسلام است يا با سپاه معاويه. ذوالكَلاع تصميم گرفت اين موضوع را توسط پسرعمويش ابونوح كه از سربازان سپاه علی عليهالسلام بود، پیجويی كند.
در يكی از روزهای جنگ، حضرت علی عليهالسلام در ميان سپاه خود برای جنگ آماده میشدند كه ناگاه ديدند يك نفر از سپاه معاويه پيش آمد و صدا زد: "چه كسی مرا به ابونوح راهنمايی میكند؟" يكی از سربازان علی عليهالسلام گفت: "من او را ديدهام. به او چه كار داری؟" در اين هنگام ذوالكَلاع، نقاب روی خود را كنار زد و سپاهيان علی عليهالسلام او را شناختند كه پسرعموی ابونوح است. پس ابونوح را به او راهنمايی نمودند. ذوالكَلاع از ابونوح خواست كه من نيازی به تو دارم، از صف بيرون بيا تا با هم صحبت كنيم.
ابونوح گفت: "هرگز تنها نزد تو نمیآيم. شايد حيلهای در كار باشد كه میخواهی مرا به قتل برسانی. من با گروه خود میآيم." ذوالكَلاع پيشنهاد او را پذيرفت و به او اطمينان و ضمانت داد كه در حفظ جان او بكوشد.
سرانجام ذوالكَلاع و ابونوح در گوشهای از جبهه، با هم خلوت كردند. ذوالكَلاع به او گفت: "آمدهام در مورد چيزی كه مرا به شك انداخته، از تو سؤال كنم. من از قديم در عصر خلافت عمر بن خطّاب، از عمروعاص شنيدم كه میگفت: پيامبر صلیاللهعليه و آله و سلّم به عمّار فرمود: گروه ستمگر تو را میكُشند. هماكنون، اين سخن را به ياد "عمروعاص" آوردم. او در پاسخ من گفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: "يَلتَقی اَهْلُ الشّامِ وَ اَهلُ العراق و فی اِحْدَی الكَتيبَتَيْنِ الحقُّ وَ اِمامُ الهُدی و مَعَهُ عمّارُبنِ ياسِرٍ؛ مردم شام با مردم عراق برای جنگ رو در روی هم قرار میگيرند و حق و امام هدايتگر در ميان يكی از آن دو سپاه است. آن سپاهی كه عمّار ياسر در ميان آن است، حق میباشد."
ابونوح: آری سوگند به خدا عمّار در ميان سپاه ما (سپاه عراق) است.
ذوالكلاع: تو را به خدا سوگند میدهم، آيا عمّار در جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری، به پروردگار كعبه سوگند! او در جنگ با شما از من سختتر است، با توجه به اين كه من دوست دارم كه همه شما به صورت يك نفر بوديد و من گردن شما را میزدم و تو را كه پسرعمويم هستی جلوتر از همه میكشتم.
ذوالكلاع: وای بر تو! با اينكه از خويشان نزديك ما هستی، چنين آرزويی داری! سوگند به خدا! من چنان نيستم كه نسبت به تو قطع رحم كنم و تو را بكشم.
ابونوح: خداوند به وسيلهی اسلام، خويشاوندی نزديك را بريد و خويشاوندی دور را نزديك كرد. (ميزان اسلام است، نه خويشاوندی) من با تو و اصحاب تو میجنگم؛ زيرا ما بر حق هستيم و شما بر باطل میباشيد.
ذوالكلاع: آيا ممكن است با من بيايی تا نزديك سپاه شام برويم و در آنجا موضوع وجود عمّار ياسر در سپاه علی و جدّيت او برای جنگ را به عمروعاص خبر دهی، تا شايد همين ملاقات موجب صلح بين دو سپاه گردد و من به تو امان میدهم و تحت ضمانت خودم تو را میبرم تا كسی به تو آسيب نرساند...
ابونوح همراه ذوالكلاع نزد عمروعاص رفتند. ذوالكلاع به عمروعاص گفت: "آيا میخواهی با مردی كه ناصح و مهربان و واعظ و خردمند باشد، ديدار كنی تا از عمّار ياسر تو را خبر دهد و به تو دروغ نگويد؟" عمروعاص گفت: آری.
ذوالكلاع: آن مرد پسرعموی من، اين شخص (اشاره به ابونوح) است.
عمروعاص به ابونوح رو كرد و (از روی طنز) گفت: "چهرهی ابوتراب (علی) را در سيمای تو مینگرم."
ابونوح: من دارای سيمای محمد صلیالله عليه و آله و سلّم و اصحابش هستم؛ ولی تو دارای سيمای ابوجهل و فرعون میباشی.
در اين هنگام يكی از افراد سپاه شام تصميم گرفت تا ابونوح را بكشد، ولی ذوالكلاع نگذاشت... در اين وقت عمروعاص به ابونوح گفت: "تو را به خدا به من راست بگو! آيا عمّار ياسر در ميان شما است؟"
ابونوح: من پاسخ تو را نمیدهم مگر اينكه به من بگويی چرا اين سؤال را میكنی؟ با اينكه در ميان ما از اصحاب محمد بسيارند كه با جدّيت با شما میجنگند؟
عمروعاص: از اين رو تنها از عمّار میپرسم كه از رسول خدا شنيدم فرمود: "اِنَّ عمّاراً تَقتُلُكَ الفِئَهُ الباغِيَهِ، وَ اَنّهُ لَيْسَ لِعمّارٍ اَنْ يُفارِقُ الحَقَّ وَ لَنْ تَأْكُلَ النّارُ مِنْ عمّارٍ شَيئاً؛ همانا عمّار را گروه ستمگر و متجاوز میكشند و عمّار هرگز از حق جدا نگردد و آتش دوزخ چيزی از وجود عمّار را نمیخورد!"
ابونوح: سوگند به خدای بزرگ! عمّار در ميان ما است و در جنگ با شما جدّی است.
عمروعاص: به راستی او برای جنگ با ما جدّی است؟
ابونوح: آری به خدا سوگند! او در جنگ جمل به من خبر داد كه ما بهزودی بر سپاه جمل پيروز میگرديم و ديروز به من گفت: "اگر سپاه شما (شام) آنقدر ما را سركوب كنند و تعقيب كنند كه تا نخلهای سرزمين هَجَر (بحرين) عقب برانند، اطمينان داريم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل میباشيد. كشتههای ما در بهشتند و كشتههای شما در آتش دوزخ میباشند."
در اين هنگام عمروعاص از ابونوح تقاضا كرد تا عمّار ياسر را در مكانی نزديك بياورد تا با هم به صحبت بنشينند...
سرانجام با ميانجیگری ابونوح، جلسهای بين عمّار ياسر و عمروعاص، برقرار شد. در آن مجلس گفتگوی بسيار به ميان آمد. عمّار فريب چربزبانیهای عمروعاص را نخورد.
در فرازی از اين گفتگو آمده:
عمّار به عمروعاص گفت: "آيا میتوانی يك نمونه شاهد بياوری كه برای من روزی آمده باشد كه در آن خدا و رسولش را نافرمانی كرده باشم! انسان كريم، آن كسی است كه خدا او را گرامی بدارد. من ناچيز بودم، خداوند مرا ارجمند كرد. برده بودم، خداوند مرا آزاد نمود. ناتوان بودم، خداوند مرا نيرومند كرد. فقير بودم، خداوند مرا بینياز كرد."
***************** خوشحالی عمروعاص از كشته شدن عمّار و ذوالكلاع
سرانجام ذوالكلاع با اينكه حق برايش روشن شد، دنبال حق نرفت و در سپاه شام ماند و به دست سپاه علی عليهالسلام كشته شد و بعد عمّار نيز كشته شد.
در روايت آمده: هنگامی كه خبر شهادت عمّار ياسر و كشته شدن ذوالكلاع به عمروعاص رسيدس، بسيار خوشحالی كرده و به معاويه گفت: "وَالله يا مُعاوِيَهُ ما اَدْرِی بِقَتْلِ اَيُّهما اَنَا اَشَدُّ فَرَحاً...؛ سوگند به خدا ای معاويه! نمیدانم از كشتهشدن كداميك از اين دو نفر (ذوالكلاع و عمّار) بيشتر خوشحالی كنم. اگر ذوالكلاع زنده میماند تا عمّار كشته میشد، با همهی قوم و فاميل خود، به سپاه علی عليهالسلام میپيوست و شيرازهی سپاه ما را از هم میگسست."
***************** بگومگوی شديد عمروعاص و معاويه
عبدالله بن سُوَيد از فاميلهای نزديك ذوالكلاع بود. او از عابدان و زاهد عصرخود بود ولی بر اثر ناآگاهی و فريب، در صف سپاه معاويه قرار داشت. او حديث عمروعاص را از ذوالكلاع شنيده بود كه پيامبر(ص) فرموده: گروه متجاوز عمّار را میكشند. عبدالله پس از شهادت عمّار دريافت كه گروه متجاوز همان سپاه معاويه است. از اين رو شبانه به سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام پيوست.
معاويه، برای عمروعاص پيام فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: "آيا هر چيزی كه از پيامبر شنيدهای، بايد نقل كنی؟ تو با نقل حديث از پيامبر، سپاه مرا تباه و حيران كردهای."
عمروعاص گفت: "من كه علم غيب نمیدانم. من قبل از جنگ صفّين، اين حديث را نقل كردم. در آن هنگام تو نيز در شأن عمّار سخن میگفتی." معاويه از سخن عمروعاص خشمگين شد و به عمروعاص بیاعتنايی كرد و تصميم گرفت كه او را از عطايای خود محروم نمايد؛ عمروعاص نيز به فرزند و اصحابش گفت: "همدم شدن با معاويه، خيری ندارد، بعد از جنگ از او جدا خواهم شد."
***************** سخن جالب إبن أبیالحديد
إبن أبیالحديد، داشمند معروف اهل تسنّن میگويد: "عجبا و شگفتا از مردمی كه به خاطر وجود "عمّار ياسر"، در حقانيت كار خود شك میكنند؛ ولی در مورد وجود حضرت علی عليهالسلام (كه در كدام جانب است) شك نمیكنند؟! و استدلال میكنند كه حق با سپاه عراق است، زيرا عمّار در ميان آنهاست؛ ولی توجه و اعتنايی ندارند كه حضرت علی عليهالسلام در ميان سپاه عراق است.
از اين سخن كه پيامبر(ص) در شأن عمّار فرمود: "گروه ستمگر تو را میكشند" واهمه میكنند؛ ولی از آن همه سخن كه پيامبر(ص) در شأن علی عليهالسلام فرموده، واهمه ندارند. مگر نه اين است كه پيامبر در شأن علی عليهالسلام فرمود: "اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ؛ خدايا دوست بدار كسی كه علی عليهالسلام را دوست دارد و دشمن بدار كسی كه علی عليهالسلام را دشمن دارد!" و نيز فرمود: "لا يُحِبُّكَ اِلّا مُؤْمِنٌ و لا يُبغِضُكَ اِلّا المُنافِقُ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق." اين شيوه، بيانگر آن است كه قريش از نخست تصميم گرفتند كه فضائل علی عليهالسلام پوشيده بماند، تا به طور كلی فراموش گردد...
******************** نبرد شديد عمّار در روز سوم جنگ و تبيينگری او
در سومين روز جنگ صفّين، بخشی از سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام به فرماندهی عمّار ياسر، برای نبرد با سپاه معاويه حركت كردند و بخشی از سپاه معاويه به فرماندهی عمروعاص به ميدان كارزار آمدند. بين اين دو گروه، جنگ سختی درگرفت؛ در اين هنگام، عمّار معاويه را چنين معرفی كرد:
"ای مسلمانان! آيا میخواهيد نظارهگر شخصی باشيد كه خدا و رسولش را دشمن دارد و با خدا و رسولش میجنگد و بر مسلمين ظلم و تجاوز میكند و مشركان را تقويت مینمايد؟ همان كسی كه وقتی خداوند (در فتح مكه) پيروزی دينش و نصرت رسولش را خواست، نزد پيامبر آمد و در ظاهر مسلمان شد. سوگند به خدا! اسلام او از روی ميل نبود؛ بلكه با كمال بیاعتنايی اسلام را پذيرفت و پس از رحلت رسول خدا(ص) سوگند به خدا ما او را به عنوان دشمن مسلمين و دوست مجرمين شناختيم! آگاه باشيد كه او معاويه است. با او نبرد كنيد و او را لعنت نماييد كه او از كسانی است كه نور خدا را خاموش میكنند و موجب پيروزی دشمنان خدا میشوند!"
عمّار با همراهان دلاور خود در آن روز، عمروعاص و دشمن را تا پايگاه خودشان عقب راند و آن روز پيروزی نصيب سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام شد و عمرعاص در آخر آن روز با فرار و گريز خود را نجات داد.
******************** مناجاتها و رجزهای عمّار در جههی صفّين
"... خدايا! اگر ما را پيروز كنی، اين نخستين بار نيست؛ بلكه بسيار ما را پيروز ساختهای؛ و اگر زمام امور را در اختيار دشمنان بگذاری، در برابر بدعتهايی كه از آنها نسبت به بندگانت بروز میكند، عذاب دردناك را شامل حال آنها كن!"
سپس عمّار و همراهان، در جبهه به دشمن نزديك شدند. وقتی عمّار، عمروعاص را در نزديك خود ديد، به او فرمود: "ای عمرو! دين خود را به استان مصر فروختی! خدا تو را هلاك كند كه از دير زمان در رابطه با اسلام به راه كج رفتی و میروی." سپس به دشمن حمله كرد در حالی كه چنين رَجَز میخواند:
"خدا راست فرمود و او شايستهی راستی است و بزرگتر و بالاتر از همهچيز است. خدايا! بهزودی مقام شهادت را نصيبم گردان! در پرتو كشته شدن در راستای آرمان كسی كه كشته شدن را نيك دوست دارد. شهيدان در پيشگاه خدا در بهشت، از شراب طهور و زلال آن مینوشند. از شراب نيكان كه آميخته با مُشك است، با جامهايی كه لبريز از شراب طهور آميخته با زنجبيل بهشتی است."
... عمّار در يكی از مناجاتهای خود، در جبههی صفّين به خدا چنين عرض میكند: "أللهم إنی أعلم ممن علمنی انی لا أعمل عملاً صالحاً هذا اليوم، هو أرضی من جهاد هولاء الفاسقين و لو أعلم اليوم عملاً هو أرضی لك منه لفعلته؛ خدايا! از آنچه به من آموختهای، میدانم كه من كار نيكی را امروز انجام نمیدهم كه در پيشگاه تو پسنديدهتر از جهاد با اين فاسقان (معاويه و سپاهش) باشد و اگر امروز من میدانستم كه كاری پسنديدهتر از جهاد با اين فاسقان در پيشگاه تو هست، همان را انجام میدادم."
******************** انتقاد شديد عمّار به عُبيدالله بن عمر
عبيدالله بن عَمْر، از دشمنان سرسخت حضرت علی عليهالسلام بهشمار میآمد و در جنگ صفّين از سرداران سپاه معاويه بود و با سپاه علی عليهالسلام میجنگيد و سرانجام در همين جنگ كشته شد. عمّار ياسر در يكی از روزهای جنگ، او را نزديك ديد؛ به او خطاب كرده و گفت: "ای پسر عمر! خدا تو را بر زمين بكوبد و بكشد، دين خود را به دنيای دشمن خدا و دشمن اسلام فروختی."
عبيدالله گفت: "نه، هرگز." عمّار گفت: "نه، هرگز چنين نيتی نداری؛ و من از روی آگاهی گواهی میدهم كه هيچيك از كارهايت برای خدا نيست. اگر امروز مرگ سراغ تو نيايد، فردا میميری. اكنون بنگر، هنگامی كه خداوند با بندگانش بر اساس نيتشان روبهرو میشود، نيت تو چيست. (نيت عبيدالله اين بود كه در پيشگاه معاويه محبوب گردد و دنيايش آباد شود و خون عثمان را بهانه قرار داده بود.)
******************** نظر عمّار درباره هواداران معاويه
در درگيری نبرد صفّين، يكی از مسلمانان نزد عمّار آمد و چنين پرسيد: "ای ابواليقظان! مگر نه اين است كه رسول خدا(ص) فرمود: "قاتِلُوا النّاسَ حَتّی يَسْلَمُوا...؛ با كافران بجنگيد تا مسلمان شوند و هنگامی كه مسلمان شدند، از جانب من، خون و اموال آنها محفوظ است؟"
عمّار جواب داد: آری همينگونه است؛ ولی اينها (طرفداران معاويه) مسلمان نيستند، بلكه در ظاهر اسلام را پذيرفتند و كفر خود را پنهان داشتند، تا آن هنگام كه دارای يار و ياور شدند، كفرشان را ظاهر كنند."
******************** پاسخ قاطع عمّار در رفع ترديد
اسماء بن حكيم میگويد: ما در سپاه علی عليهالسلام در زير پرچم عمّار ياسر با دشمن میجنگيديم. نزديك ظهر شد و ما در سايهی روپوش قرمز رنگی قرار گرفتيم. در اين هنگام مردی از سپاه علی عليهالسلام به پيش آمد و گفت: "عمّار ياسر در ميان شما كيست؟" عمّار گفت: "من هستم."
او گفت: ابويقظان تو هستی؟! عمّار گفت: آری. او گفت: من نيازی به تو دارم. عمّار گفت: بگو. او گفت: آيا آشكارا بگويم يا محرمانه؟ عمّار گفت: اختيار با خودت است.
او گفت: "بلكه آشكارا میگويم. من هنگامی كه از خانه بيرون آمدم، اطمينان داشتم كه ما در مسير حق هستيم و شكی نداشتم كه اين قوم (معاويه و طرفدارانش) بر باطل و گمراهی هستند. تا شب گذشته، همين عقيده و اطمينان را داشتم؛ ولی ديشب ديدم كه اذانگوی ما، در جملههای اذان گواهی به يكتايی و رسالت محمد(ص) میدهد و اذانگوی آنها (معاويه و هوادارانش) نيز گواهی به يكتايی خدا و رسالت محمد(ص) میدهد؛ و بعد از اذان هم ما نماز میخوانيم، هم آنها و كتاب ما يعنی قرآن هم يكی است. دعوت ما يكی است. رسول ما نيز يكی است. از اين رو، ديشب شك و ترديد بر من راه يافته است. ديشب بیآنكه كسی جز خدا بداند، شب را به سر آوردم و صبح نزد اميرمؤمنان علی عليهالسلام آمدم و ماجرا را گفتم. به من فرمود: "آيا عمّار را ملاقات كردی؟" گفتم: "نه." فرمود: "نزد عمّار برو ببين چه میگويد. از گفتهی او پيروی كن. اينك برای همين مسأله نزد تو آمدهام."
عمّار به او گفت: "آيا آن صاحب پرچم سياه را كه در مقابل من قرار گرفته است، (اشاره به پرچم عمروعاص) میشناسی؟ من با اين شخص در عصر رسول خدا(ص) در ركاب آن حضرت، سه بار جنگيدم و اينك اين چهارمين بار است كه با او میجنگم و اين بار بهتر و نيكتر از سهبار قبل نيست؛ بلكه بدتر و زشتتر از آنهاست. من در جنگ بدر و احد و حُنين، در برابر او جنگيدم. آيا پدرت اينجاست تا تو را به آن خبر دهد؟" آن مرد گفت: "نه."
عمّار گفت: "آن روز در عصر پيامبر(ص) تجمّع ما در مركز پرچمهای رسول خدا(ص) بود ولی تجمّع اين قوم (عمروعاص و معاويه و سپاه آنها) در مركز پرچمهای مشركان بود. آيا اين لشكر (معاويه) و كسانی را كه در آن هستند میبينی؟ سوگند به خدا! دوست دارم كه همهی آنها، به صورت يك فرد بودند و من آن فرد را سر به نيست میكردم. سوگند به خدا ريختن خون همهی آنها حلالتر از ريختن خون گنجشك است! آيا ريختن خون گنجشك حرام است؟"
آن مرد گفت: "نه، بلكه حلال است." عمّار گفت: "ريختن خون آنها نيز حلال است، آيا مطلب را خوب بيان كردم؟" آن مرد گفت: "آری، خوب روشن كردی." عمّار گفت: "اينك برو، هركدام از دو لشكر را خواستی انتخاب كن، بهزودی آنها (معاويه و پيروانش) با شمشيرهای خود شما را میزنند تا حدّی كه باطلگرايان شما، به شك و ترديد میافتند." آنگاه عمّار (با يقين و احساسات پاك خود) اين جملههای تاريخی را فرمود: "والله ما هم من الحق علی ما يقذی عين ذباب، والله لو ضربونا بأسيافهم حتی يبلغونا سعفات هجر لعلمنا انا علی الحق و انهم علی باطل؛ سوگند به خدا! به اندازهی خاشاكی كه در چشم پشه رفته، آنها بر حق نيستند. سوگند به خدا! اگر آنها با شمشيرهای خود ما را بزنند و تا كنار نخلهای سرزمين هَجَر (بحرين) ما را به عقب برانند، ما علم و اطمينان داريم كه بر حق هستيم و آنها بر باطل میباشند."
******************** پاسخ ديگر عمّار برای رفع شك
ابوزينب از ياران و در سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام بود. در جبههی جنگ صفّين بر اثر ناآگاهی به شك افتاد كه كداميك از دو لشكر بر حقّند؟ اميرمؤمنان علی عليهالسلام به او فرمود: "تو اگر با اين قوم با نيت پاك جنگ كنی و كشته شوی، در راه اطاعت خدا كشته شدهای و بر حق هستی..."
عمّار ياسر نيز به او فرمود: "ثابتقدم باش و در مورد اين احزاب (پيروان معاويه) شك نكن؛ كه آنها دشمنان خدا و رسولش هستند." آنگاه عمّار به دشمن حمله كرد، در حالی كه چنين رجز میخواند: "حركت كنيد به سوی دستههايی كه دشمنان پيامبر(ص) هستند. حركت كنيد كه بهترين انسانها پيروان علی عليهالسلام میباشند. اكنون وقت كشيدن شمشير از نيام و تازاندن اسبها به سوی ميدان جنگ و پرتاب نيزههای بلند، میباشد." به اين ترتيب میبينيم عمّار از روی بينش و آگاهی و با كمال اطمينان و عقيده، بر اساس تولّی و تبرّی میجنگيد.
******************** تلاشهای گوناگون عمّار در جنگ صفّين
نظر به اينكه جنگ صفّين طول كشيد و عمّار دهها بار به خط مقدم جبهه رفت و جنگيد، حركت او برای جنگ به صورتهای گوناگون بود. گاهی فرماندهی سوارهها بود و گاهی فرماندهی پيادگان رزمنده كوفه بود؛ و گاهی به عنوان "قُرّاء" (دعوتكنندگان دشمن به سوی حق، و يا دعوتكنندگان سپاه دوست به سوی نبرد) بود؛ و زمانی فرماندهی گروه كمين بود.
عجيب اينكه: روزی اتفاق افتاد كه به فرمان معاويه، سپاهی با هفتاد پرچم به ميدان آمد و سپاه علی عليهالسلام با چند پرچم به فرماندهی عمّار ياسر در برابر سپاه معاويه قرار گرفتند و درگيری شديدی رخ داد. در اين درگيری هفتصد نفر از سپاه معاويه كشته شدند و دويست نفر از سپاه علی عليهالسلام به شهادت رسيدند.
******************** پارهای از شعارها و سخنان عمّار در جبههی نبرد
عَمْرو بن شمر میگويد: عمّار را در پيشاپيش صفوف فشردهی سپاه علی عليهالسلام، سوار بر اسب ديدم در حالی كه زرهی سفيد پوشيده بود، فرياد میزد: "اَيُّها النّاسُ اَلرّواحُ اِليَ الْجَنَّهِ؛ ای مردم! كوچ كنيد به سوی بهشت."
نيز روايت شده: عمّار يك روز يا دو روز قبل از شهادتش در جبهه فرياد میزد: اَيْنَ مَنْ يَبْغِی رِضْوانَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ لا يَؤوبُ اِلی مالٍ وَ لا وَلَدٍ؛ كجاست آن كس كه رضوان خدا را میطلبد و دلبسته به ثروت و فرزند نيست."
گروهی به ندای عمّار لبيّك گفتند و نزد او برای حركت به سوی جبههی جنگ اجتماع كرند. عمّار آنها را مخاطب ساخته و گفت: "ای مردم! همراه ما به سوی اين قوم كه خواهان خون خليفه هستند و گمان میكنند او مظلوم كشته شد، حركت كنيد؛ سوگند به خدا او به خود ظلم كرد و به غير قانون خدا، حكم نمود."
هاشم مرقال يكی از قهرمانان سپاه اميرمؤمنان علی عليهالسلام بود، در يكی از روزهای جنگ، پرچم را به دست گرفت. عمّار ياسر، احساسات او را برای جنگ با دشمن تحريك میكرد... هاشم پرچم را به اهتزاز در میآورد و عمّار با شعارهای عميق، او را برای جنگ به هيجان میانداخت و به پيش میبرد. آن روز، حركت هاشم همراه عمّار و ديگران به قدری رعبآور بود كه عمروعاص فرماندهی دشمن گفت: "من صاحب پرچمی را مینگرم. او چنان به پيش میآيد كه اگر به پيشروی خود ادامه دهد، امروز همهی عرب را سر به نيست خواهد كرد."
آن روز، نبرد سختی رخ داد، و عمّار فرياد میزد: صَبْراً! وَاللهِ اِنَّ الجَنَّهَ تَحْتَ ظِلالِ الْبَيْضِ؛ مقاومت كنيد. سوگند به خدا! بهشت در زير سايهی شمشير است." عمّار، همچنان هاشم مرقال را به پيشروی فرامیخواند و آن روز آنچنان جنگ شديد و عظيم شد كه نظير آن ديده نشده بود و از دو طرف بسياری كشته شدند.
******************** آشكار شدن حق با شهادت عمّار
محمد بن عمّاره بن خُزيمه بن ثابت میگويد: جدّم (خزيمه) در جنگ جمل، همواره شمشيرش را از كشتن سپاه جمل باز میداشت؛ (زيرا شك و ترديد به دلش راه يافته بود) و همچنان اين روش را ادامه داد، تا آن هنگام كه عمّار در جنگ صفّين كشته شد. آنگاه (همين حادثه موجب اطمينانش شد) و به سوی دشمن شمشير كشيد و جنگيد تا به شهادت رسيد. دليلش اين بود كه میگفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: "گروه ستمگر، عمّار را میكشند." (بنابراين، سپاه شام كه او را كشته، ستمگر است.)
******************** فرياد ملكوتی عمّار
عبدالرحمن بن عوف میگويد: يكی از شاهدان عينی در جنگ صفّين برای من نقل كرد: سوگند به خدا! افراد سپاه در سنگرهای خود آرميده بودند. آفتاب بالا آمده بود كه ناگهان فرياد عمّار را شنيدم كه میگفت: "ای مردم! كيست كه مانند تشنهای كه آب را بنگرد، روانه بهشت شود؟! بهشت در زير سرنيزهها است. امروز با دوستانم محمد(ص) و حزبش، ديدار میكنم." سپس خطاب به سپاه كرد و گفت: "ای مسلمانان! خدا را در مورد سپاه دشمن، تصديق كنيد. سوگند به خدا! آنها از روی اجبار و بیميلی در برابر شمشيرهای مسلمين (در فتح مكه و جنگ حُنين) وارد اسلام شدند و با كمال ميل از اسلام بيرون رفتند، تا فرصتی را برای سركوبی اسلام بهدست آورند."
در آن روز كه عمّار اين فرياد را میكشيد، حدود 90 سال داشت، كه وقتی سوار بر اسب میشد (بر اثر لاغری آنچنان در ميان زين اسب فرو میرفت كه) تنها لگام اسب و زين آن ديده میشد." در عين حال فرياد ملكوتيش، به كالبدها جان میبخشيد.
آري؛ بي جهت نيست كه ولي امر مسلمين حضرت آيت الله العظمي امام خامنهاي، در سخنان 5 مرداد 1388 خود در ديدار اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولى امر، از نقش عمار ياسر در تبيين حقايق در فضای جامعه اشاره كرده نخبگان جامعه را به اقتدا به اين شهيد بزرگ دعوت نمودند.