ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 6 مهر 1403
جمعه 6 مهر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 12 دي 1390     |     کد : 30622

سلمان؛ مردی از تبار ايرانيان باريافته

‌در‌ كتاب‌ اختصاص‌ شيخ‌ مفيد رضوان‌ اللّه‌ ‌عليه‌: بدرستي‌ ‌که‌ سلمان‌ محمدي‌ رضوان‌ ‌الله‌ ‌عليه‌ داخل‌ شد مسجد ‌رسول‌ ‌خدا‌ صلّي‌ اللّه‌ ‌عليه‌ و آله‌ ‌را‌ روزي‌، ‌پس‌ تعظيم‌ نمودند ‌او‌ ‌را‌ و مقدم‌ داشتند ...

دريائي‌ كه خشك‌ نگردد و گنجي‌ كه تمام‌ نشود
سلمان؛ مردی از تبار ايرانيان باريافته

اشاره:
‌در‌ كتاب‌ اختصاص‌ شيخ‌ مفيد رضوان‌ اللّه‌ ‌عليه‌: بدرستي‌ ‌که‌ سلمان‌ محمدي‌ رضوان‌ ‌الله‌ ‌عليه‌ داخل‌ شد مسجد ‌رسول‌ ‌خدا‌ صلّي‌ اللّه‌ ‌عليه‌ و آله‌ ‌را‌ روزي‌، ‌پس‌ تعظيم‌ نمودند ‌او‌ ‌را‌ و مقدم‌ داشتند ‌او‌ ‌را‌ و ‌به‌ صدر مجلس‌ مكان‌ دادند ‌به‌ جهت‌ تجليل‌ حق‌ ‌او‌ و تعظيم‌ پير مردي‌ ‌او‌ و اختصاص‌ ‌او‌ ‌به‌ حضرت‌ پيغمبر، ‌پس‌ داخل‌ شد عمر و نظر نمود و ‌گفت‌: كيست‌ ‌اين عجمي‌ ‌که‌ مصدر واقع‌ ‌شده‌ ‌ما ‌بين‌ عرب‌! ‌پس‌ حضرت‌ بمنبر بالا رفته‌ خطبه‌اي‌ انشاء نمود:
‌فَقالَ‌ ‌اِنَّ‌ ‌النّاسَ‌ ‌مِنْ‌ عَهْدِ ادَمِ‌ ‌اِلي‌ يَوْمِنا ‌هذا‌ مِثْلُ‌ اَسْنانِ‌ الْمَشْطِ ‌لا‌ فَضْلَ‌ لِلْعَرَبي‌ ‌عَلي‌ الْاَعَجَمي وَ ‌لا‌ الاَحَمَرَ ‌عَلي‌ الاَسْوَدِ الا بِالتَّقوي‌؛ سَلمانُ‌ بَحْرٌ ‌لا‌ يَنْزَفْ‌ وَ كَنْزٌ ‌لا‌ يَنْفَدْ؛ سَلْمانُ‌ مِنّا اَهْلَ‌ الْبَيْتِ‌ سَلْسَلٌ‌ يُمْنَحُ‌ الْحِكْمَةُ وَ يُؤْتي‌ الْبُرْهانُ
‌تفسير اثناعشري ج 12 صفحه 137 به نقل از (الاختصاص‌ (جامعه‌ مدرسين‌‌-‌ قم‌) ص‌ 341 و ‌تفسير اثناعشري گويد: ظاهرا سلسل‌ نام‌ سلمان‌ ‌است‌)
ترجمه:
فرمود: مردم‌ ‌از‌ زمان‌ آدم‌ ‌عليه‌ السّلام‌ ‌تا‌ زمان‌ ‌ما مانند دندانه‌ شانه‌ هستند (‌از‌ جهت‌ تساوي‌) فضيلتي‌ نيست‌ ‌براي‌ عربي‌ ‌بر‌ عجمي‌ و نه‌ سرخ‌ پوست‌ ‌بر‌ سياه‌ پوست‌ مگر ‌به‌ تقوي‌، سلمان‌ دريائي‌ ‌است‌ ‌از‌ علم‌ ‌که‌ خشك‌ نگردد و گنجي‌ ‌است‌ ‌از‌ دانش‌ ‌که‌ تمام‌ نشود، سلمان‌ ‌از‌ ‌ما اهل‌ بيت‌ ‌است‌، سلسبيلي‌ ‌است‌ ‌که‌ عطا ‌شده‌ ‌است‌ حكمت‌ و داده‌ ‌شده‌ ‌است‌ برهان‌.
زادگاه و کودکی سلمان
سلمان فارسی یا به تعبیری «سلمان الخیر» و به فرموده امام صادق علیه السلام: «سلمان محمدی» ایرانی الاصل است.
او فرزند یک زمین دار ایرانی بود. از شهرهای گوناگونی چون: کازرون فارس، اصفهان ، دشت ارژن استان فارس و رامهرمزخوزستان به عنوان زادگاه سلمان فارسی یاد شده‌است. برخی از محققان او را از خاندانی مزدکی می‌دانند و برخی معتقدند از طبقه برگزیدگان جامعه مانوی بوده‌است.
*** اين قسمت از (کنگره بین‌اللمللی سلمان فارسی، زندگینامه حضرت سلمان فارسی + پایگاه اطلاع رسانی شهرداری شیراز؛ مشاهیر شیراز، سلمان فارسی + تاریخ دمشق ابن عساکر + قبل از ظهور اسلام تاریخ ایران + مانی و آیین او از: فرید شالیزاده و سایت روزنامک) نقل شده است.
****************** داستان اسلام آوردن سلمان از زبان خودش
ابن عباس و گروهی از محدثان نقل کرده اند که خود سلمان درباره اسلام آوردنش به ما چنین گفت: من پسر دهقانی در دهکده جی از دهکده های اصفهان بودم و پدرم آن قدر به من علاقه داشت که مرا هم چون دوشیزه ای در خانه بازمی داشت و در فراگیری و انجام دادن آداب مجوسی چندان کوشش کردم که خدمتکار آتشکده موبد شدم. پدرم روزی مرا به یکی از املاک خود فرستاد، ضمن راه از کنار کلیسای مسیحیان گذشتم، از نیایش آنها خوشم آمد. پرسیدم محل اصلی این آیین کجاست؟ گفتند: شام است. از پیش پدر گریختم و نزد اسقف شام رفتم و تحت تعلیم و آموزش او قرار گرفتم، روزی به او گفتم: پس از خودت در مورد چه کسی به من سفارش می کنی؟ گفت: بیشتر مردم آیین خود را ترک کرده و نابود شده اند، جز مردی در موصل، خود را به او برسان.
چون او درگذشت، خود را به آن مرد رساندم. چیزی نگذشت مرگ آن مرد موصلی هم فرا رسید، همان سوال را از او پرسیدم، گفت: مردی در نصیبین. پس از آن که مرگ آن مرد روحانی در نصیبین فرا رسید، مرا پیش مردی از عموربه، که در روم است، گسیل داشت و من پیش او رفتم و کار کردم تا چند ماده گاو و گوسفند به دست آوردم. او هم در اواخر عمر گفت: مردم آیین خود را رها کرده اند و کسی بر حق باقی نمانده است، اما روزگار ظهور پیامبری که در سرزمین اعراب به آیین ابراهیم علیه السلام برانگیخته خواهد شد، نزدیک شده است، او به سرزمینی مهاجرت می کند که میان دو ناحیه سنگلاخ قرار دارد و دارای نخلستانی است. پرسیدم: نشانه آن پیامبر چیست؟ گفت: خوراکی که هدیه باشد، می خورد ولی خوراک صدقه نمی خورد و میان شانه هایش مهر نبوت وجود دارد.
روزی کاروانی از قبیله کلب رسید و من با آنان بیرون رفتم، اما به من ستم کردند و به عنوان برده مرا به مردی یهودی فروختند که در مزرعه و نخلستان او کارگری می کردم. در همان حال که پیش او بودم، یکی از پسرعموهایش آمد و مرا از او خرید و با خود به مدینه آورد و به خدا سوگند همین که به مدینه رسیدم، آن شهر را شناختم و در آن هنگام خداوند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله را در مکه مبعوث فرموده بود و من هیچ آگاهی نداشتم. چنان که روزی بالای درخت خرمایی کار می کردم، یکی از پسر عموهای اربابم پیش او آمد و گفت: خداوند بنی قریظه را بکشد که در منطقه قبا بر مردی که از مکه آمده، جمع شده اند و می گویند که او پیامبر خداست.
وقتی نام پیامبری را شنیدم، چنان به هیجان آمدم که لرزه بر اندامم افتاد، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرس و جو کردم، اما اربابم هیچ سخنی نگفت و به من اشاره کرد که به کارت برگرد و آنچه به تو مربوط نیست را رها کن. چون شامگاه فرا رسید، اندکی خرما که داشتم، برداشته و به کنار قبا نزد همان کسی که سخن از پیامبری او شد، رفتم و به او گفتم: به من خبر رسیده که شما مرد نیکوکاری و یارانی محتاج و نیازمند و غریب داری، این خرمای صدقه است که پیش من است و شما را از دیگران بر آن سزاوارتر دانستم ولی پیامبر صلی الله علیه و آله به یاران خود فرمود: بخورید، اما خود دست نگه داشت و چیزی نخورد. با خود گفتم: این یک نشانه که پیامبر صدقه نمی خورد، به خانه برگشتم، فردای آن روز بقیه خرمایی را که پیشم بود برداشته و به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله آمدم و گفتم: چنان دیدم که شما از صدقه استفاده نمی کنید، این خرما هدیه است. حضرت به یارانش فرمود: بخورید و خود نیز تناول فرمود. با خود گفتم: این هم نشانه دوم بر نبوت و پیامبری او که روحانی یهودی به من آموخت.
اما سلمان همواره به دنبال نشانه سوم بر نبوت بود تا با دلیل و برهان به اسلام ایمان آورد نه از روی تقلید کورکورانه. لذا می گوید: در یکی از روزها که حضرت رسول صلی الله علیه و آله در تشییع جنازه ای به طرف بقیع(۱) در حرکت بود و اصحاب و یارانش پروانه وار گرداگرد او را گرفته بودند، به او احترام کردم و پشت سرش راه افتادم و می کوشیدم مهر نبوت را میان کتفش ببینم، ناگهان عبای حضرت از روی شانه اش افتاد و من آن علامت را پشت کتف حضرت دیدم، فورا آن را بوسیدم و گریه کردم و روی دست و پای حضرت افتادم و بر آنها بوسه زدم.
حضرت مرا مقابل خود نشاند و فرمود: تو را چه می شود؟ من داستان خود را برای حضرت تشریح کردم، حضرت در شگفتی فرو رفت و فرمود: ای سلمان، با صاحب خود پیمان آزادی بنویس تا آزاد شوی، من دنبال کردم تا اربابم حاضر شد پیمان نامه ای برای آزادی من بنویسد که سیصد نهال خرما برای او بنشانم و چهل وقیه (طلا) هم به او بپردازم. وقتی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله موضوع را مطرح کردم، حضرت به انصار فرمود: «اعینوا اخاکم؛ برادرتان را با کشت نهال خرما یاری کنید.» آنان نیز مرا یاری دادن و سیصد نهال آوردند که پیامبر صلی الله علیه و آله به دست خویش بر زمین نشاند (*) و همگی به بار آمد، و از یکی از جنگ ها مالی برای رسول خدا رسید که بخشی از آن را به من عطا کرد و فرمود: «اد کتابک؛ تعهد خود را بپرداز.» و من پرداختم و آزاد شدم.
(*) شرح ابن ابی الحدید، ج ۱۷، ص ۳۵ به نقل از ابن عبدالبر در استیعاب آورده است که: یک نهال آن را عمر بن خطاب کاشت و تنها همین نهال به ثمر ننشست که رسول خدا مجددا آن را بیرون آورد و کاشت تا این که به بار نشست.
** منبع: (اسد الغابه، ج ۲، ص ۳۲۸؛ طبقات الکبری، ج ۴، ص ۷۵؛ سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۲۲۸؛ در شرح ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۳۸ به دو نشانه اول اکتفا کرده و نشانه سوم نبوت را ذکر نکرده است.)
******************* سلمان محمدی
امام صادق علیه السلام به منصور بزرج که درباره سلمان فارسی سوال کرد، فرمود: «لا تقل سلمان الفارسی، ولکن قل سلمان المحمدی؛ نگو سلمان فارسی بلکه بگو سلمان محمدی».( بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۲۷٫).
***************** ابتكار سلمان در جنگ خندق
در جنگ خندق، که در سال ۵ هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان، پیرامون شهر خندق کندند. واژهٔ خندق عربی‌شدهٔ واژهٔ پارسی میانه کَندَگ و به معنی کَنده‌است. در زبان‌های کهن ایرانی چون اوستایی و فارسی باستان، ریشهٔ «کن» به معنی «کندن» امروزی به کار می‌رفته‌است و «فرکنتن» یعنی آغاز به ساختن ساختمان یا شهر. هر گروهی می‌خواست سلمان با آنها باشد؛ مهاجران می‌گفتند: سلمان از ما است و انصار
********************** داستان جالب سلمان فارسی
" سلمان" اهل جنديشاپور ياقریه دشت ارژن فارس (هفت فرسنگی شیراز) بود. با پسر حاكم وقت رفاقت و دوستى محكم و ناگسستنى داشت، روزى با هم براى صيد به صحرا رفتند، ناگاه چشم آنها به راهبى افتاد كه به خواندن كتابى مشغول بود، از او راجع به كتاب مزبور سؤالاتى كردند راهب در پاسخ آنها گفت: كتابى است كه از جانب خدا نازل شده و در آن فرمان به اطاعت خدا داده و نهى از معصيت و نافرمانى او كرده است، در اين كتاب از زنا و گرفتن اموال مردم به ناحق نهى شده است، اين همان" انجيل" است كه بر عيسى مسيح نازل شده.
گفتار راهب در دل آنان اثر گذاشت و پس از تحقيق بيشتر بدين او گرويدند به آنها دستور داد كه گوشت گوسفندانى كه مردم اين سرزمين ذبح مى‏كنند حرام است از آن نخورند.
سلمان و فرزند حاكم وقت روزها هم چنان از او مطالب مذهبى می آموختند روز عيدى پيش آمد حاكم، مجلس ميهمانى ترتيب داد و از اشراف و بزرگان شهر دعوت كرد، در ضمن از پسرش نيز خواست كه در اين مهمانى شركت كند، ولى او نپذيرفت.
در اين باره به او زياد اصرار نمودند، اما پسر اعلام كرد كه غذاى آنها بر او حرام است، پرسيدند اين دستور را چه كسى به تو داده؟ راهب مزبور را معرفى كرد.
حاكم راهب را احضار نموده به او گفت: چون اعدام در نظر ما گران
و كار بسيار بدى است تو را نمى‏كشيم ولى از محيط ما بيرون برو! سلمان و دوستش در اين موقع راهب را ملاقات كردند، وعده ملاقات در" دير موصل" گذاشته شد، پس از حركت راهب، سلمان چند روزى منتظر دوست با وفايش بود، تا آماده حركت گردد، او هم همچنان سرگرم تهيه مقدمات سفر بود ولى سلمان بالاخره طاقت نياورده تنها به راه افتاد.
در دير موصل سلمان بسيار عبادت مى‏كرد، راهب مذكور كه سرپرست اين دير بود او را از عبادت زياد بر حذر داشت مبادا از كار بيفتد، ولى سلمان پرسيد آيا عبادت فراوان فضيلتش بيشتر است يا كم عبادت كردن؟ در پاسخ گفت:
البته عبادت بيشتر اجر بيشتر دارد.
عالم دير پس از مدتى به قصد بيت المقدس حركت كرد و سلمان را با خود به همراه برد در آنجا به سلمان دستور داد كه روزها در جلسه درس علماى نصارى كه در آن مسجد منعقد می شد حضور يابد و كسب دانش كند.
روزى سلمان را محزون يافت، علت را جويا شد، سلمان در پاسخ گفت تمام خوبيها نصيب گذشتگان شده كه در خدمت پيامبران خدا بوده‏اند.
عالم دير به او بشارت داد كه در همين ايام در ميان ملت عرب پيامبرى ظهور خواهد كرد كه از تمام انبياء برتر است، عالم مزبور اضافه كرد من پير شده‏ام، خيال نمى‏كنم او را درك نمايم، ولى تو جوانى اميدوارم او را درك كنى ولى اين را نيز بدان كه اين پيامبر نشانه‏هايى دارد از جمله نشانه خاصى بر شانه او است، او صدقه نمى‏گيرد، اما هديه را قبول مى‏كند.
در بازگشت آنها به سوى موصل در اثر جريان ناگوارى كه پيش آمد سلمان عالم دير را در بيابان گم كرد.
دو مرد عرب از قبيله بنى كلب رسيدند، سلمان را اسير كرده و بر شتر سوار نموده به مدينه آوردند و او را به زنى از قبيله" جهينه" فروختند! سلمان و غلام ديگر آن زن به نوبت روزها گله او را به چرا مى‏بردند، سلمان در اين مدت مبلغى پول جمع‏آورى كرد و انتظار بعثت پيامبر اسلام ص را مى‏كشيد.
در يكى از روزها كه مشغول چرانيدن گله بود رفيقش رسيد و گفت: خبر دارى امروز شخصى وارد مدينه شده و تصور مى‏كند پيامبر و فرستاده خدا است؟! سلمان به رفيقش گفت: تو اينجا باش تا من بازگردم، سلمان وارد شهر شد، در جلسه پيامبر حضور پيدا كرد اطراف پيامبر اسلام مى‏چرخيد و منتظر بود پيراهن پيامبر كنار برود و نشانه مخصوص را در شانه او مشاهده كند.
پيامبر ص متوجه خواسته او شد، لباس را كنار زد، سلمان نشانه مزبور يعنى اولين نشانه را يافت، سپس به بازار رفت، گوسفند و مقدارى نان خريد و خدمت پيامبر آورد، پيامبر فرمود چيست؟ سلمان پاسخ داد: صدقه است، پيامبر فرمود: من به آنها احتياج ندارم به مسلمانان فقير ده تا مصرف كنند.
سلمان بار ديگر به بازار رفت مقدارى گوشت و نان خريد و خدمت رسول اكرم آورد، پيامبر پرسيد اين چيست؟ سلمان پاسخ داد هديه است، پيامبر فرمود:
بنشين. پيامبر و تمام حضار از آن هديه خوردند، مطلب بر سلمان آشكار گشت زيرا هر سه نشانه خود را يافته بود.
در اين ميان سلمان راجع به دوستان و رفيق و راهبان دير موصل سخن به ميان آورد، و نماز، روزه و ايمان آنها به پيامبر و انتظار كشيدن بعثت وى را شرح داد.
كسى از حاضران به سلمان گفت آنها اهل دوزخند! اين سخن بر سلمان گران آمد، زيرا او يقين داشت اگر آنها پيامبر را درك میكردند از او پيروى مینمودند.
اينجا بود كه‏ آيه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصارى‏ وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون‏ [سوره البقرة (2): آيه 62] بر پيامبر نازل گرديد و اعلام داشت: آنها كه به اديان حق ايمان حقيقى داشته‏اند و پيغمبر اسلام را درك نكرده‏اند داراى اجر و پاداش مؤمنان خواهند بود. (تفسير نمونه، ج‏1، ص: 288)
وی چنان مورد علاقه رسول ا… قرار گرفت که سلمان محمدیش نامید. سلمان از حواریین حضرت رسول و در شمار اهل بیت عصمت و طهارت می بود که زهد و تقوی و وفور عقل و عملش مورد تأیید پیغمبر و بزرگان اسلام بود.
*************** سلمان محمدی » سلمان از دیدگاه رسول خدا علیه السلامشرح حال اصحاب حضرت امیر المومنین علی علیه السلام : سلمان محمدی : سلمان از دیدگاه رسول خدا علیه السلام

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله همه یاران و اصحاب خود را دوست می داشت و نسبت به تمامی آنان محبت می ورزید و در مواقع و شرایط مناسب این راز و این دوستی را بازگو می کرد. در این میان علاقه و محبت حضرتش صلی الله علیه و آله نسبت به سلمان و اندکی دیگر از یاران و اصحاب از ویژگی خاصی برخوردار بود، ایشان با صراحت و یا کنایه این حقیقت را به دیگران می فهماند و اکرام و احترام او را بر دیگران فرض و لازم می شمرد.
اینک به نمونه هایی از اظهار علاقه و محبت پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت به سلمان را یادآور می شویم:
۱ – در واقعه جنگ خندق هنگامی که سلمان طرح حفر خندق را پیش نهاد کرد و پیامبر پذیرفت، مهاجران و انصار سلمان را از خود دانستند، اما پیامبر اکرم فرمود: «سلمان منا اهل البیت؛ سلمان از ما خاندان است.»
(نقل از:«اسد الغابه، ج ۲، ص ۳۳۱؛ طبقات الکبری، ج ۴، ص ۸۳؛ در رجال کشی، ص ۱۵، ح ۳۳ این حدیث را از زبان حضرت علی علیها السلام نقل می کند که فرمود: «ان سلمان منا اهل البیت»)
۲ – روزی سلمان بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شد و مورد احترام فراوان پیامبر صلی الله علیه و آله قرار گرفت، این عمل عمر را خوش نیامد و گفت: این مرد عجمی که بالاتر از اعراب نشسته کیست؟ پیامبر از این عمل ناراحت شده و فرمودند:
ان الناس من عهد آدم الی یومنا هذا، مثل اسنان المشط، لا فضل للعربی علی العجمی و لا للاحمر علی الاسود الا بالتقوی، سلمان بحر لا ینزف، و کنز لا ینفد، سلمان منا اهل البیت، سلسل یمنح الحکمه و یوتی البرهان؛
همانا همه مردم و انسان ها از آدم تا امروز، با هم مساوی اند مانند دندانه های شانه و هیچ عربی بر عجمی یا سرخ پوستی بر سیاه پوستی برتری ندارد، جز به تقوا؛ سلمان دریایی بی پایان و گنجی تمام نشدنی است، سلمان از ما اهل بیت است، او سرچشمه گوارایی است که علم و حکمت از او سرازیر و دلیل و برهان از سوی او می آید.
(نقل از: « الاختصاص، ص ۳۴۱؛ بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۴۹٫»).
۳ – ابن بریده از پدرش نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
امرنی ربی بحب اربعه، و اخبرنی انه یحبهم: علی و ابوذر و المقداد و سلمان؛
پروردگارم مرا به دوستی چهار نفر دستور داده که خود باری تعالی آنان را دوست می دارد و آن چهار تن عبارتند از: علی، ابوذر، مقداد و سلمان.(نقل از: « بحارالانوار، ج 18، ص 36٫»).
سلمان همان گونه که مورد محبت خدا و رسولش است، مورد علاقه خاص امیرالمومنین علیه السلام و دیگر امامان معصوم علیهم السلام قرار داشته که این حقیقت را در مواردی اعلام کرده اند. (نقل از « بحارالانوار، ج ۲۲، ص 18»).
در حدیثی از امام باقر علیه السلام است که از جدش امیرالمومنین علیه السلام نقل می کند که فرمود:
ضاقت الارض بسبعه بهم ترزقون و بهم تنصرون و بهم تمطرون، منهم سلمان و المقداد و ابوذر و عمار و حذیفه رحمهم الله و کان علی علیه السلام یقول: و انا امامهم و هم الذین صلوا علی فاطمه علیها السلام؛
در میان امت رسول خدا صلی الله علیه و آله هفت نفرند که زمین گنجایش و ظرفیت آنان را ندارد و به وجود آنان مردم روزی داده می شوند و آنان واسطه نصرت و پیروزی و وسیله نزول باران هستند و از جمله این هفت نفر: سلمان فارسی، مقداد، ابوذر، عمار و حذیفه رحمهم الله هستند، و علی علیه السلام همواره می فرمود: من امام و پیشوا و مقتدای این گروهم و همین ها بودند که بر پیکر مطهر فاطمه علیها السلام نماز خواندند.(نقل از: « رجال کشی، ص ۶، ح ۱۳٫»).
او چنان غوّاص و دریانوردِ «معرفت» گردید که گوهر وجودش را ـ باقر علوم نبوی حضرت محمّدبن علی علیه‌السلام ـ چنین می‌ستایند:
«اَدْرَکَ سَلمانُ الْعِلْمَ الْاَوَّل وَ الْعِلْمَ الاخِر؛ وَ هُوَ بَحْرٌ لا یُنْرَحُ و هُوَ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ»: چُنان دریا که پایان ناپذیر است؛ دلش آکنده از علم نخست و آخرین بود! و او از ما «اهل بیت» طاهرین می‌باشد.

************* علت دوستي سلمان با علي (ع)
مردی به سلمان گفت: چه قدر زیاد و شدید به علی علیه السلام محبت می ورزی؟ سلمان در پاسخ گفت: زیرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:
من احب علیا فقد احبنی، و من ابغض علیا، فقد ابغضنی؛
هر کس علی را دوست دارد، مرا دوست داشته و هر کس علی را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است.
(نقل از: « المستدرک علی الصحیحین، ج ۳، ص ۱۴۱، ح ۴۶۴۸٫»).
*************** حمایت از علی علیه السلام پس از پیامبر صلی الله علیه و آله
وقتی امیرالمومنین علیه السلام شبانه و در تاریکی شب فاطمه زهرا علیها السلام را سوار کرد و دست حسن و حسین را گرفت و به خانه های مهاجر و انصار برد و فضایل خود را یادآور شد و از آنان یاری خواست، چهل نفر وعده یاری دادند و حضرت به آنها فرمود: فردا صبح اول وقت سرهای خود را تراشیده و با سلاح نزد من حاضر شوید ولی از این جمع چهل نفری تنها چهار نفر به دستور امام علیه السلام عمل کردند و صبحگاهان با سر تراشیده به محضر امام آمدند و تا پای جان بیعت کردند، آن چهار نفر سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر(*) بودند و همین برنامه تا سه شب تکرار شد و غیر از این چهار نفر کس دیگری به ندای علی علیه السلام لبیک نگفت و او را تنها گذاشتند و هنگامی که حضرت از بی وفایی آنان آگاه شد، دست از حق مسلم خود برداشت و خانه نشین شد و به جمع آوری قرآن پرداخت.(نقل از: « شرح ابن ابی الحدید، ج ۱۱، ص 14»). + (*) فاعتبروا يا اولابصار

***** زادگاه سلمان
زادگاهش قریه دشت ارژن فارس (هفت فرسنگی شیراز) بود و قبیله اش در کازرون احترام فوق العاده داشتند و حتی پس از آن که کازرون به دست مسلمین افتاد، این طایفه از پرداخت جزیه معاف شدند. از رجال برجسته قبیله سلمان، یکی شیخ ابواسحق ابراهیم بن شهریار بن مهریار کازرونی است که در مدت عمر خود صدقات سلمان فارسی را از بیت المال خلفای عباسی می گرفت و بین افراد عشیره تقسیم می نمود.
نامش پیش از اسلام روزبه بن وخشودان بود.
سلمان هنگامی که مژده ظهور پیغمبر را شنید عازم تهامه شد. اما در بین راه اسیر گردید و او را به یک یهودی فروختند. یهودی نیز سلمان را به زنی از طایفه بنی سلیم فروخت. پیغمبر هنگام عبور، مهمان خداوند سلمان شد و او را که ایمان آورده بود خریده آزاد کرد.
وی چنان مورد علاقه رسول ا… قرار گرفت که سلمان محمدیش نامید. سلمان از حواریین حضرت رسول و در شمار اهل بیت عصمت و طهارت می بود که زهد و تقوی و وفور عقل و عملش مورد تأیید پیغمبر و بزرگان اسلام بود. سلمان در زمان خلافت عمر، والی مدائن شد. در آن هنگام به کاخ والی نرفت بلکه در دکانی می نشست و به امور مردم رسیدگی می نمود. سلمان دارای چنان مقامی بود که پس از مرگ، حضرت علی با دست خود او را غسل داد. درباره سلمان در کتب متعدد قلمفرسایی زیادی شده که جامع ترین آنها در کتاب نفس الرحمن اثر علامه نوری حاج میرزا حسن و اواخر جلد ششم و جلد هشتم بحارالانوار مجلسی آمده است . برخى از مورخان وفات سلمان فارسی (صحابه معروف و بلند آوازه رسول خدا (ص) که عمری دراز و توان فرسا داشت) را هشتم صفر دانسته اند. اگر منظورشان صفر سال ۳۵ قمرى باشد، معلو م می گردد که وفات وی در آخرین سال خلافت عثمان بن عفان روى داده است. ولى اگر مرادشان صفر سال ۳۶ قمرى باشد، دانسته مى شود که وى در اوائل خلافت حضرت على علیه السّلام زنده بود و حکومت مدائن را هم چون گذشته بر عهده داشت و پس از قریب به پنجاه روز از خلافت آن حضرت، در مدائن وفات یافت. حضرت على علیه السّلام آن هنگام در مدینه ساکن بود و هنوز به کوفه مهاجرت نکرده بود. آن حضرت، در عالم غیب از مدینه به مدائن رفت و بر جنازه سلمان نماز خواند و وى را در همان مکان دفن نمود.
سلمان فارسى چه آن هنگامى که در مدینه ساکن بود و چه آن هنگامى که به کوفه هجرت کرد و چه آن هنگامى که از سوى عمربن خطاب به حکومت مدائن منصوب شد، لحظه اى از محبت و دوستى حضرت على علیه السّلام و خاندان آن حضرت غافل نشد. او از یاران نزدیک رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و امام على علیه السّلام و از شیعیان نخستین و راستین صدر اسلام است.
وى در مدائن وفات یافت و حضرت على علیه السّلام در عالم معنى و غیب، خود را به مدائن رسانید و او را غسل و کفن کرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود.
شاید، آن سوی دریا، هنگامی که از دریا به دشت برمی شدی، سرود عشق، از قلب پریان عاشق دریایی به قلبت فرو ریخت. یا نه! آن هنگام که مادرت در پناه اهورامزدا تو را زاد، عشق محمد را از نفس گرم زردشت راستین دریافتی. یا نه! آن هنگام که موبد، خطبه عقد مادرت را با «گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک» می‌خواند، شور عشق محمد در سینه ات افتاد.
********************************************************************
هرچه بود، خوش لحظه‌ای بود چشم گشودنت «روزبه»!
اندوه شرقی ات یک لحظه آرامت نمی گذاشت. بهار بود و تو در اندیشه این که آیا اندیشه بی قرارت را روزی از راه می‌رسد نشاط بهارین؟ بهار بود و تو در اندیشه باوری سبز که در کجا توانیش یافتن؛ قراری که به بی قراری‌ات کشانده بود.
اندوهت، شیرین بود و پر تلاطم و تو را انگار که جدا کرده بود
از شادی هماهنگ گل و نوروز و جویبار به آتشکده برشدی؛ موبد نشسته بود به ورد خواندن و ستایش زردشت. پیش‌تر رفتی تا شاید آرامشت را در «تسلیم» نامفهوم زانوان موبد ببینی یا قرارت را در شعله‌های رقصان آتش.
اما چیزی نبود؛ نه در زانوان خمیده و چهره مبهم موبد و نه در رقصندگی بی قرار آتش؛ چرا که قرار تو آن سو بود. آن سوی آب‌ها؛ از کوهستان که بگذری به دریا می‌رسی و از دریا که بگذری به عشق!
کسی انگار در گوش‌هایت آوازی انداخت. اهورا بود گویا که با سروش آسمانی، به تو فرمان می‌داد:
«برخیز تا آسمانت را ره توشه کنیم، با کاروان‌های استوار.
برخیز تا شورت را آتش زنه کنیم و دلت را با بلوغ ایمان بیاراییم.
برخیز آرام خواه، برخیز! که به راستی در بهترین روز زاده شدی و به بهترین روز خواهی زیست و در بهترین لحظه خواهی مرد.
برخیز آرام خواه، برخیز! پاهایش بی آن که درنگ فرمان او را کشند، به راه نهادند روی، و جانش پیش از آن که این جسم خاکی بتواند منزلی بپیماند، خود به حوالی نسیم عشق رسیده بود...
این بار برخیز تا آسمانت را ره توشه کنیم، در کاروان‌های استوار حقیقت...
مردی با اندوه شرقی و شوقی اهورایی به مدینه وارد می‌شود. شور دیدار یار، دیوانه‌اش کرده است.
«محمد کجاست، کسی که همه گوش به فرمان اویند، کسی که راز هستی در چشمانش به یادگار مانده است. محمد کجاست؛ آن که خوش داروی درمان همه دردهایم در دستان اوست.
«روزبه» به محمّد می‌رسد و «سلمان» می‌شود و آرام می‌یابد و اندوه بی قرار شرقی‌اش در آغوش اندوهگسار حقیقی، به شادی برمی گردد.
روزبه، به محمد می‌رسد و از خاندان نور می‌شود؛ یکی از اهل بیت «که خداوند خواست که ناپاکی را (برای همیشه و از هر چیز) از آن‌ها بزداید و پاکشان گرداند».
سلمان عزیز شد؛ چرا که به دنبال پاکی و حقیقت، از همه چیز خویش گذشت و راهی دیار یار شد.
«پس درود بر روان پاک عاشق‌اش و سلام بر اهل بیت پاک»!
آري؛ او تشنه بود؛ تشنه زیباترین لحظه‌های «مسلمانی»؛ لحظه‌هایی که از «خندقِ» بیگانگی‌ها گذشته و به کانون آشنایی، پا نهاده بود.
جوهر وجودش از گوهری بهره می‌برد که ـ فخر کاینات، امانت دار علم الهی ـ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم درباره‌اش می‌فرمایند: «سَلمانُ بَحْرٌ لا یُنْزَفُ، و کَنْزٌ لا یُنْفَد، سَلمانُ مِنّا اَهْلَ البَیْتِ یَمْنَحُ الحِکمَةَ و یُؤتِی الْبُرْهانَ؛ چنان دریای بی پایان، چُنان گنجی که پایان ناپذیر است ...
... جناب سلمان رحمه الله به مدینه رسید و سلوک جسمانی شبنم، به خورشید پیوست، از پرتو آفتاب جمالِ «محمّدی صلی الله علیه و آله وسلم »، سلمان هم «محمّدی» شد و از پرتو کمال مصطفوی صلی الله علیه و آله وسلم ، زبانش گویا به «حکمت الهی» و دلش آکنده از «اشراق عرفانی» گردید
و سرانجام علي(ع) را مي‌بيني كه دست‌هایش به موازات تکبیر اوج می‌گرفتند و روح سیّال سلمان رحمه الله ، در شهود تبسّم، نظاره گر جسم خویش بود؛ جسمی که در سایه عنایات پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم چون شبنم، راه به کانون آتشین و بشکوه خورشید برد. به مرحله‌ای از بی نیازی رسید که بهشت، مشتاق و آرزومند هم نشینی‌اش و فرشتگان، ستایش گر نام بلند و آسمانی او شدند.
تشنه بود؛ تشنه جرعه‌ای «معرفت»! تمام تلاش خویش را در راه «لب» نهاد و شوق رسیدن به «مطلوب»، در نگاهش وادی به وادی افزون تر شد؛ تا رسید به «مدینه»؛ به سرچشمه همیشه جوشان معرفت!
تشنه بود؛ تشنه ناب ترین اندیشه، تا غبار از آیینه دل برگیرد؛ تا حجم بسته تردید را به بی کرانگی یقین بسپارد!
تشنه بود، تشنه دیدار کسانی که عطر وجودشان را، از ازل استشمام؛ و مثل پروانه‌ای سرگشته، برای دیدنشان، تجربه‌های تلخ سفر را آزموده بود.
تشنه بود؛ تشنه سفره‌های آسمانی، تا در کنار «اهالی نور»، از عطایای «نبوّت و ولایت» بهره مند گردد.
از هفت وادی «حیرت»، از هفت شهر «عشق»، از هفت میدانِ «تجربه» به هفتمین کوچه «معرفت» رسید و دل به صفای آخرین منزل؛ منزلِ «یقین» سپرد! دلش آکنده از عطر یقین، حرمت همجواریِ آستانِ پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و اهل بیت علیهم‌السلام را برگزید و بهشت، به شوق مشتاقی، آرزومند میزبانی‌اش شد!
دست‌های مولا علیه‌السلام به موازات تکبیر اوج می‌گرفتند و آسمانِ «مداین»، به احترام آن روز، آکنده از اندوه بود.
لب‌های سرشار از اندوه مولا علیه‌السلام ، نجوایی غریبانه داشت و چهره آرامِ «سلمان رحمه الله عليه»، متبسّم تر از همیشه، خرسند از حضور مولا علیه‌السلام بود.
فوج فوج فرشته در تبلور نگاه‌های بارانی و ستاره ریزان اشک‌ها، با جسمِ لاهوتی حضرت سلمان رحمه الله عليه، وداع می‌کردند؛ وداعی بسیار شگرف! همان گونه که سزاوار اولیای خداوند است.
آسمان، غمگین! زمین، غمگین!
دست‌های مولا علیه‌السلام بود و تربتی که برای خوش آمدگویی به سلمان رحمه الله عليه، آغوش گشوده بود، ...
درود و رحمت خداوند بر روح آسمانی و جسم پاک بهشتی‌اش باد!


نوشته شده در   دوشنبه 12 دي 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode