ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 2 دي 1403
يکشنبه 2 دي 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 19 خرداد 1388     |     کد : 3025

هدیه خدا

درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد و به یك درهم فروخت. می خواست با آن یك درهم برای بچه های خود غذایی تهیه كند. به طرف بازار كه می رفت، دو نفر را دید كه با هم جر و بحث می كردند و كم كم كارشان به دعوا كشید. مرد درویش از دیگران پرسید: «چرا آنها به سر و كله هم می زنند؟» ...

  درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد و به یك درهم فروخت. می خواست با آن یك درهم برای بچه های خود غذایی تهیه كند. به طرف بازار كه می رفت، دو نفر را دید كه با هم جر و بحث می كردند و كم كم كارشان به دعوا كشید. مرد درویش از دیگران پرسید:  «چرا آنها به سر و كله هم می زنند؟»

گفتند: « این مرد یك درهم به آن یكی بدهكار است. طلبكار به او مهلت نمی دهد و می خواهد به زندانش بیندازد.»

درویش یك درهم خود را به مرد طلبكار داد و دست خالی به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، به زن و بچه های خود گفت: « طناب را فروختم و یك درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج كردم.»

درویش خانه را گشت و گلیم كهنه ای را پیداكرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت، اما خریداری پیدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد.

 آن روز، صیادی یك ماهی صید كرده بود و می خواست آن را بفروشد، اما هیچ كس      ماهی را نمی خرید.

 مرد درویش و صیاد در بازار به هم رسیدند و از حال هم با خبر شدند. صیاد به درویش گفت: « بیا با هم معامله ای بكنیم. تو گلیم را به من بده، من هم ماهی را به تو می دهم.» درویش قبول كرد. درویش، ماهی را به خانه برد و مشغول پاك كردن آن شد تا غذایی درست كند. وقتی كه شكم ماهی را پاره كرد، ناگهان مرواریدی درشت و نورانی از داخل آن بیرون آمد. درویش فهمید كه آن مروارید هدیه ای از طرف خداست. با خوشحالی، مروارید را به بازار برد تا بفروشد، اما هیچ كس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد. سرانجام كسی پیدا شد و مروارید را به صد هزار دینار طلا از او خرید. درویش سكه های طلا را بار الاغی كرد و به طرف خانه رفت. چیزی نگذشت كه درویش دیگری در خانه او را زد و گفت: «در راه خدا چیزی بدهید.»

درویش با خود گفت: « شاید این درویش هم حال و روزش مثل حال و روز دیروز خودم باشد.» این بود كه او را صدا زد و گفت: « برادر، نصف این پولها مال تو. برو و هر چه زودتر كسی را بیاور تا بتوانی سكه های طلا را ببری. »

 درویش گفت: « من نیازی به پول ندارم. من فرستاده خداوندی هستم كه می گوید:« هر كس یك درهم در راه من خرج كند، ما صد هزار درهم از خزانه غیب به او پاداش می دهیم.»  بدان كه خداوند كار خیر هیچ كس را بدون پاداش نمی گذارد.»


نوشته شده در   سه شنبه 19 خرداد 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode