ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 6 مهر 1403
جمعه 6 مهر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 15 شهريور 1390     |     کد : 24952

از عمامه‌ام به عنوان باند استفاده مي‌كردم

يكي از روحانيون جانباز در خاطرات خود مي گويد: با هر دم و بازدم گلوله‌اي بود كه بر سرمان خراب مي‌شد...

خبرگزاری فارس: يكي از روحانيون جانباز در خاطرات خود مي گويد: با هر دم و بازدم گلوله‌اي بود كه بر سرمان خراب مي‌شد. وقتي هم كه مجروح‌ها را به عقب مي‌بردند، بنده از عمامه‌ام به عنوان باند استفاده مي‌كردم.
بعد از ظهر يكي از روزهاي گرم بهاري است. با بچه‌ها مي‌افتيم به جان كوچه پس‌كوچه‌هاي قم؛ به دنبال يك آدرس. شهيد زنده، طلبه شيميايي عليرضا درستي در سال 1344 در شهر بروجرد متولد شده. در را كه زديم، خودش در قاب در ظاهر مي‌شود با لبخندي بر لب و صدايي آرام و خس‌خس كنان مي‌گويد: «بفرماييد داخل». حلقه دوربين فيلم‌برداري شروع كرد به چرخيدن، مشتاق‌تر از هميشه. مي‌چرخد تا چرخش زمانه را نشان دهد! آنقدر حرف براي گفتن يا بهتر بگويم، داد براي زدن دارد كه هيچ احتياجي به سؤال كردن ما نيست، خودش شروع مي‌كند؛‌ آرام و متين، اما پر از درد، كاش تو هم آنجا با ما بودي تا نياز به نوشتن نبود. سؤال‌ها ر ا حذف كرديم تا ما در ميان نباشيم، تو باشي و او... تنهاي تنها.



پدرم معلم بود، پدر بزرگم (پدرِ مادرم) نيز امام جمعه بروجرد بود. قضيه‌اش هم از اين قرار است كه زماني لرستان اهل سنت بودند. يك شيخ بزرگوار لبناني كه در نجف درس خوانده بود و از مجتهدان والاي زمان خويش بود، براي تبليغ به ايران و لرستان مي‌آيد. در آن هشت سال اولي كه در بروجرد مي‌ماند، مردم را شيعه مي‌كند؛ به اصرار مردم در آنجا مي‌ماند و بعد خاندان به خاندان مي‌گذرد و آخر سر مي‌رسد به پدر بزرگ ما.
قبل از انقلاب بروجرد معروف بود به لنينگراد، چون چپي‌ها، كمونيست‌ها فعاليت سياسي زيادي داشتند، يادم هست با مادرم در كلاس نقد كتاب‌شناخت مجاهدين خلق شركت داشتيم. از آن به بعد مجاهدين خلق را شناختم. بعد از انقلاب هم درگيري‌هاي فيزيكي با مجاهدين خلق داشتيم. توي حزب جمهوري هم فعاليت مي‌كردم. در همين شهر بروجرد در مركز شهر، چهار راه حافظ، در آن بحبوهه سياسي به همراه دايي‌ام يك چادر فرهنگي زده بوديم و عليه كمونيست‌ها و ضد انقلاب‌ها فعاليت داشتيم.
در همان زمان، يكي از طلبه‌هاي فيضيه را گرفته بودند و خواستار حكم اعدام ايشان بودند. قبل از جنگ بود. مي‌گفتند او در اين رژيم ـ جمهوري اسلامي ـ فعاليت مي‌كند. اسلحه را گذاشته بودند روي سر دادستان بروجرد و مي‌گفتند يا حكم اعدامش را بده كه همين جا اعدامش كنيم يا اينكه تو را هم مي‌كشيم. دادگاه كنار مدرسه ما بود، از مدرسه فرار كردم رفتم مسجد جامع شهر، آنجا رفقاي حزب‌اللهي را جمع كردم و آمديم به سمت دادگاه؛ خلاصه هر طور بود با تيرهاي هوايي و تكبير قضيه را تمام كرديم. در سال 59 هم در آن حادثه سياهكل بروجرد كه ضد انقلاب‌ها مي‌خواستند اغتشاش كنند، با بچه‌ها جمع شديم و غائله را ختم كرديم.



ماه رمضان سال 61 بود كه با شهيد سيد مهدي بهشتي در مشهد اصول كافي مي‌خوانديم، من علاقه زيادي داشتم كه در قم دروس حوزه علميه را ادامه دهم، اما چون پدر به رحمت خدا رفته بود و مادر و برادر كوچكترم در بروجرد تنها بودند نمي‌توانستم به قم بروم. روزي به جمكران رفتم و به آقا متوسل شدم. شهيد سيد مهدي بهشتي را ديدم، پرسيد: «اينجا چه مي‌كني؟» گفتم: «آمده‌ام متوسل شدم كه در قم بمانم و درس بخوانم.» گفت: «بيا امشب تو را جايي ببرم كه تكليفت مشخص شود.» پرسيدم «كجا؟» گفت: «خدمت آيت‌الله بهاءالديني.» رفتيم و نماز مغرب و عشا را به امامت ايشان خوانديم. بعد از نماز اطرافيانش گفتند: «آقا خسته است، فردا شب بيا.» من عذر خواستم كه بايد سريع‌تر برگردم و فرصت زيادي ندارم. گفتم: «اگر مي‌شود بعد از نماز صبح بياييم» گفتند «ساعت 6 صبح بيا.» صبح كه رفتم، در حضور ايشان به شدت مثل باران گريه مي‌كردم. دست عنايتي به سرم كشيدند و فرمودند: شما مي‌روي وسايلت را مي‌آوري، ادامه تحصيل مي‌دهي و براي مادرت هم مشكلي پيش نمي‌آيد.



تازه به عنوان روحاني گردان وارد منطقه شده بودم. چند تا از برادرها داخل سنگر شدند و از من مسئله مي‌پرسيدند كه ناگهان صداي سوت خمپاره پيچيد. سريع پرده سنگر را كنار زدم. خمپاره‌اي جلوي سنگر اجتماعي بچه‌ها منفجر شده بود و جواني روي زمين افتاده بود. دست‌هايش را گرفتم و با كمك بچه‌ها او را به داخل سنگر برديم. با ديدن بانداژ تازه‌اي كه روي پاي اين بسيجي بود و از آن خون تازه بيرون زده بود، تعجب كردم. علتش را كه پرسيدم، گفتند: «هفته قبل مجروح شده بود و او را به بيمارستان منتقل كرده بوديم، اما وقتي مي‌شنود كه عمليات در پيش است، سريع خود را به منطقه مي‌رساند.» با عجله رفتم طرف اورژانس و امدادگرها را آوردم؛ او را سوار آمبولانس كرديم، هنوز حركت نكرده بوديم كه شهيد شد.
انگيزه اينكه يك مجروح جنگي باز از بيمارستان فرار كند، بيايد به عمليات، چه مي‌تواند باشد؟! نه نقل و نبات مي‌دادند، نه عروسي بود، نه شيريني پخش مي‌كردند! آنچه بود، جان بود و آتش و دود و خمپاره و تير و تركش؛ ولي آنچه جوانان ما را اينگونه عاشورايي كرد، قداستي بود كه حضرت امام ايجاد كرد و مفاهيم عاشورايي را زنده نمود. يعني اگر بخواهيد راز رسيدن جوانان ما به آن درجه از معرفت و فنا را بدانيد، عشق به ولايت و عشق به اهل‌بيت(ع) است.
در عمليات بدر، ما سه روز منتظر دستور بوديم كه خودمان را به پل مواصلاتي دشمن برسانيم. اين پل بايد منهدم مي‌شد. شهيد حميد رضا‌زاده كه از بچه‌هاي اطلاعات عمليات استان فارس بود، مأمور اينكار شده بود. اين شهيد بزرگوار از آنجا كه فرصت كافي براي كار گذاشتن مواد منفجره نداشت، تي‌ان‌تي‌ها را همان جا، همراه خودش منفجر كرد و حتي خاكستر اين شهيد نيز بر جا نماند!
در همين عمليات بدر بود كه آقاي فخر‌الدين حجازي قبل از عمليات آمد براي سخنراني. يادم است كه ايشان با آن شور و هيجان خودشان مي‌فرمود: «بسيجي‌ها به ما مي‌گويند ما آذوقه و مهمات نياز نداريم، ما روحاني مي‌خواهيم!»
به هر حال، ما در عمليات بدر به هزار روحاني نياز داشتيم، اما فقط 250 نفر بوديم. قبل از عمليات من به شدت بيمار شده بودم و به بيمارستان منتقل شدم، وقتي حالم خوب شد، به گردان برگشتم، اما بچه‌ها را براي عمليات هلي‌برد كرده بودند. با وجود اصرار مسئول تبليغات براي نرفتن من به جلو، مصر بودم كه زودتر به منطقه برسم، احساس مسئوليت مي‌كردم، چون روحاني ديگري در گردان نداشتيم، هر طوري بود رفتم اما فرمانده گردان قبل از اينكه از سنگر بيرون برود، به من گفت: «از اينجا تكان نمي‌خوري!» بعد كه برگشت گفت: «نيروها مهمات ندارند كسي هم نيست برايشان مهمات ببرد». از جا پريدم و گفتم «من مي‌توانم اين‌كار را بكنم» ايشان فرمودند «نه، نمي‌شود» اما خيلي اصرار كردم كه من مي‌توانم تا بالاخره فرمانده قبول كرد. آر.پي‌.جي‌ها را برداشته، روي دستم حمل مي‌كردم و بين برادرهاي رزمنده تقسيم مي‌كردم. در آن موقعيتي كه سلاح سبك دشمن تانك و دوشكا بود و سلاح سنگين ما آر.پي.جي و تيربار ژث. برادرهايي كه در جنگ بودند مي‌دانند كه من چه مي‌گويم، 120 تانك شوخي نبود، با هر دم و بازدم گلوله‌اي بود كه بر سرمان خراب مي‌شد. وقتي هم كه مجروح‌ها را به عقب مي‌بردند، بنده از عمامه‌ام به عنوان باند استفاده مي‌كردم.
در همان اوضاع يك برادر بسيجي كه هنوز روي صورتش مو در نيامده بود، مجروح شده بود و به عقب حملش مي‌كردند. چون دستش از پايين بازو قطع شده بود، يكي از برادرها با بند پوتين دستش را بسته بود كه خيلي خونريزي نكند. ايشان با همان حال كه به عقب مي‌بردندش مي‌گفت: «خدايا! خدايا! تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار!» تند تند همين را مي‌گفت و بلند بلند. خودم را به ايشان رساندم و گفتم: «آخر عزيزم! لااقل پنجاه كيلومتر تا عقب راه داريم براي اينكه به اورژانس برسيم، از نفس مي‌افتي، ضعف مي‌كني» برگشت به من گفت: «حاج آقا! خودتان گفتيد هر وقت قطره خوني از شما ريخته مي‌شود، دعايتان مستجاب مي‌شود؛ من هم دارم براي امام دعا مي‌كنم».



اساس انقلاب ما با دعا حفظ شد. در جنگ سلاح‌ها كه كار نمي‌كردند؛ حتي در يك شب عمليات مسلم بن عقيل، بعد از عمليات، وقتي دشمن پاتك زد، من و فرمانده گردان، دو نفري يك كيلومتر را با خمپاره شصت نگه داشتيم.
باز در همان ايام عمليات مسلم بن عقيل، با برادر «تكلّو» در سنگر بوديم، وقت نماز صبح بنده رفتم وضو بگيرم، وقتي آمدم ايشان تمام خمپاره‌هايي را كه دور سنگر خورده بود، شمرده بود، گفت: «حاجي! مي‌داني چند تا خمپاره به دور سنگر خورده و عمل نكرده كه اگر يكي از آنها به سنگر مي‌خورد و منفجر مي‌شد، من و شما الآن نبوديم، هفده تا خمپاره 120!» شوخي نيست! بگو عراقي مست بوده، ضامن يكي را نكشيده،‌ دو تايش را، پنج‌تايش را، از هفده تا يكي بايد عمل مي‌كرد يا نه! پس فقط و فقط دعا بود كه ما را نگه مي‌داشت.



حاج علي موسوي مي‌گفت بعد از اينكه تكلّو به كتفش تير خورد، اسير شد و به بند ما منتقلش كردند. روزهاي اول كه آمده بود، عربي هم كه بلد نبود، اين بچه‌ها هر وقت شلوغ مي‌كردند عراقي‌ها مي‌آمدند مي‌گفتند: «من تكلّم؟» يعني كي صحبت مي‌كند، شلوغ مي‌كند؟ اين بنده خدا هم دستش را بلند مي‌كرد. روز اول بردند و يك كتك حسابي زدند و آوردند. تا سه روز همين قضيه كه اتفاق افتاد، او هم دستش را بلند مي‌كرد و مي‌بردند و كتك مي‌زدند و مي‌آوردند. رفتم نشستم كنارش. گفتم: «اين دفعه اگر دستت را بلند كني خودم مي‌زنمت»
گفت: «نه حاجي! اينها فهميده‌ اند كه من، ‌تكلو فرمانده گردانم!»



تازماني كه ما دشمن را شناسايي نكرده‌ايم، نمي‌توانيم برنامه‌ريزي و سازماندهي كنيم. در مرحله اول بايد دشمن را شناخت. آن موقع ما مي‌دانستيم اين كسي كه داريم با او مبارزه مي‌كنيم، از مجاهدين خلق است، اين از راه كارگر است، اين كمونيست است. اما الآن كسي تابلو نمي‌گيرد دستش كه من كمونيست يا فلانم. پس بايد اول دشمن را بشناسيم، معرفتمان را نسبت به دين زياد كنيم. يعني به عبارت ديگر، جنود شيطان هر روز با دسيسه‌اي در برابر ما قد علم مي‌كنند،‌ اگر ما بخواهيم در جرگه جنودالله باشيم، بايد معرفتمان نسبت به دين و پيغمبر و اهل‌بيت(ع) را ارتقا بدهيم، آن وقت مي‌توانيم دشمن بيروني را بهتر بشناسيم و در برابر آن بايستيم.



من در عمليات بدر شيميايي شدم. جريان هم از اين قرار بود كه در مسير با كاميون داشتيم مي‌آمديم. فرمانده گفت: «جلو كه نشسته‌اي شيشه‌ها را بده بالا، شايد شيميايي زدند».
گفتم: «من روحاني‌ام، جلو كه نبايد بنشينم؛ من بايد عقب بروم.»
ماشين هم كه نمي‌توانست بايستد، چون ممكن بود بزنندش. اسلحه را انداختم پشتم و عمامه را براي اينكه نيافتد گذاشتم داخل بادگيرم. در كاميون را كه در حال حركت بود باز كردم و از نردبان آن رفتم پشت. بچه‌ها صلوات فرستادند و من هم رفتم داخل بچه‌ها و شروع كردم به مداحي كردن. بعد ديديم كه يك عده از بيرون به ما اشاره‌هايي مي‌كنند. يكي از بچه‌ها گفت: «شيميايي است، ماسك‌هايتان را بزنيد.»
من تا آمدم ماسك خودم را بزنم، ديدم متأسفانه يك عده از بچه‌ها يا بلد نبودند يا ماسكشان خراب بود. من ماسكم را دادم به يك بنده خدايي و مال او را گرفتم. بالاخره تا خواستيم آن تكه را رد كنيم كمي از آن را استشمام كردم. ولي وقتي رسيديم پايين شاخ، ديگر از حركت باز ايستاديم. بعد كنار شاخ شيميايي زدند، بچه‌ها گفتند كه به طرف بالا به سمت قله فرار كنيم. خلاصه آنجا هم شيميايي شديم و ما را آوردند عقب. ديگر هم اجازه ملحق شدن را به من نمي‌دادند. گفتم من مي‌مانم، در حالي كه وقت نماز مغرب بود و من را از بيمارستان آورده بودند به گردانمان، در نماز حالم به هم خورد، ولي به هر سختي كه بود نماز را تمام كردم. دوباره مرا به بيمارستان برگرداندند. عبا و قبا را هم يكي از برادرانمان آورد. آنجا هم نماندم رفتم در عمليات مرصاد هم شركت كردم...



يكي از رفقا مي‌گفت: «پس‌فردا اگر بيافتي گوشه خيابان، كي به دادت مي‌رسد، موبايل را داشته باش كه حداقل يك جوري اطلاع بدهي.» دوستي دارم كه ايشان هم مجروح است. زياد به من پيام تلفني (اس‌ ام اس) مي‌فرستد. يك شب كه خوابم نمي‌برد گفتم يك پيام برايش بفرستم، فردا كه بيدار شد، جوابم را مي‌دهد. پيام را فرستادم، ‌ديدم همان لحظه جوابم را داد! دوباره پيام دادم: «از ما آب و روغن قاطي كرده! شما چرا بيداري؟!»
نوشت: «حاجي! 23 سال است بيدارم!»



زمان جنگ، آن مهجوريتي كه ما طلبه‌ها در حوزه داشتيم خيلي زياد بود. بچه‌هاي طلبه را خيلي اذيت مي‌كردند،‌ كه چرا درس را ول كردي؟! چرا رفتي عمليات؟! چرا رفتي جبهه؟! من وقتي بعد از عمليات ميمك برگشتم به حوزه، هم‌بحثي‌هايم با من بحث نمي‌كردند. رفته بودند براي خودشان جلسه تشكيل داده بودند.‌ گفتند ما ديگر تو را قبول نداريم؛ من در آن تنهايي و غربت در حياط مدرسه نشسته بودم كه برادر جانباز «اصغر جمشيدي‌نيا» آمدند كنار من. گفتند: «تنها نشسته‌اي؟»
گفتم: «تنهايي هم عالمي دارد»
گفت: «نه، بگو غصه‌ات چيست؟»
گفتم: «حاجي! من عمليات ميمك بودم، حالا كه برگشته‌ام،‌ هم‌مباحثه‌اي‌هايم قبولم نمي‌كنند، مي‌گويند ظرفيتمان تكميل است».
گفت: «من با تو بحث مي‌كنم»
گفتم: «حاج آقا! من راضي نيستم با اين وضعيت جسمي...»
گفت: «من شبي دو ساعت خواب دارم، هجده ساعت كلاس مي‌روم و مطالعه و مباحثه مي‌كنم، اگر مي‌تواني بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب وقت دارم».
اين برادر كاسه سر ندارد، يك طرف بدنش فلج است، تركشي به اندازه دو بند انگشت در زير قلبش است، بالا و پشت كتفش گوشت ندارد و خيلي به سختي راه مي‌رود!
ما طلبه‌ها زمان جنگ، داخل حوزه هم تنهايي و غربت مي‌كشيديم. بعضي وقت‌ها براي التيام دردهايم مي‌نشستم آن پيام حضرت امام(ره) به روحانيت را مي‌خوانم، آنجا كه مي‌فرمايند: «علماي ما با مركب خون رساله علميه و عمليه خود را نوشتند» تنها جايي كه من آن زمان التيام مي‌گرفتم، همين فرمايش بود.



جانبازان شيميايي، از نعمات الاهي‌اند،‌ كه هم اين نسل با شهيد و شهادت آشنا شوند و آنان را فراموش نكنند، هم زنگ خطري به گوش مسئولين باشد. «و ما علي الرسول الا البلاغ».



در فيلم از كرخه تا راين، علي دهكردي به نام مستعار سعيد نقش ايفا مي‌كرد. در آن صحنه‌اي كه سعيد به داخل دستگاه مي‌رود، آن شخص داخل دستگاه علي دهكردي نبود، بلكه شهيد نادعلي هاشمي بود. نادعلي 120 كيلو وزنش بود. در سال 1380 به علت استفاده زياد از داروي «كرتن» به خاطر عود شيميايي و آزار و اذيتش، شده بود 40 كيلو. سال 82 كه ايشان را ديدم، ابتدا نشناختمش، اما او مرا شناخت و گفت: «مرا مي‌شناسي.»
گفتم: «نادعلي تويي؟! در اين دو سال چه كار با خودت كردي؟!»
گفت: «حاجي! ديگر آن زمان نيست،‌ الآن كبد ندارم، معده هم ندارم، هر دو تايش را از بدنم تخليه كرده‌اند و الآن مايعات استفاده مي‌كنم».
بعد از آن بود كه ريه‌اش هم عفوني شد و خرداد سال 83 مظلوم و غريب به شهادت رسيد...

***
او نيز پر مي‌كشد و از اين خاك به سوي افلاك جدا مي‌شود و به خيل عظيم وصل‌يافتگان خواهد پيوست. از رفيقان شهيد و طلبه‌اش مي‌گويد و نام تك‌تك آنان را با غبطه و حسرت به زبان مي‌آورد. مي‌گويد از جلال و جمال الاهي هر چه بخواهيد در عكس شهيد حميد زرچيني مي‌توانيد پيدا كنيد، مي‌گويد شهيد حاج علي فلاح از روحانيون و فرماندهان گمنام جنگ است، مي‌گويد شهيد حيدر عبدوست خواب ديده بود كه رفته بودند حضرت دانيال نبي(ع) كه در بهشت را بازكردند و او به همراه شهيد ميثمي و شهيد ناصر زماني وارد شده بودند و مي‌گويد از دوستانش، شهيد محمد وحيد صادقي، شهيد حاج علي فلاحي، شهيد حيدر عبدوست، شهيد حميد عبدوست، شهيد حاج رضا ترنجي، شهيد عابد، شهيد شريفي، شهيد شريف قنوتي، شهيد محمد مهدي، شهيد خليلي، شهيد عبدالرضا خورشيدي، شهيد مسعود خورشيدي و... 


نوشته شده در   سه شنبه 15 شهريور 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode