دهانه چشمه، گنجايش بيش از يك نفر را ندارد. ظاهراً، فقط از يك طرف هم ميشود نزديكش شد. نفرات جلويي آب ميخورند و عقب ميآيند. نفرات پشت سريام، بيتابي ميكنند. قمقمهام را در ميآورم و فرو ميكنم توي چاله آب. صداي "قلپ " و "قلب " پر شدن آب، گوشنواز است.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، محمدرضا بايرامي يكي از بهترين نويسندگان عرصه دفاع مقدس. قلم شيوا و زيباي ايشان بسيار دل نشين است. كتاب «هفت روز آخر» اين نويسنده مربوط به روزهاي پاياني جنگ است كه برشي از آن را برايتان انتخاب كرده ايم:
هرچه سعي ميكنم به ياد بياورم كه چه مدتي است كه توي اين آبراه افتادهايم، نميتوانم. احتمالا، يكبار بيهوش شده و دوباره به هوش آمدهام. خيلي چيزها به خاطرم نميآيد. انگار از يك خواب طولاني بيدار شدهام. انگار يكدفعه و ناگهاني، در متن حادثهاي قرار گرفتهام. صدايي به گوش ميرسد. چيزي - شايد جيرجيركي- در نزديكيمان ميخواند. يكهو به يادم ميآيد كه اين صداي تلفن قورباغهاي است و نه صداي جيرجيرك. گوشي را برميدارم. با گشتيها كار دارند. تلفنمان با آنها سري است. مركز چي داد ميزند: "الو گشتي! سريع بگو جناب سروان "خادم " صحبت كنه. "
ستوان خادم، ميآيد روي خط، مركز چي ميگويد: "جناب سروان خادم؟ "
- بله؟
- صحبت بفرماييد با جناب سروان "قربانينيا "، فرمانده گروهان سه.
معلوم است كه اتفاق مهمي پيش آمده، چون مركزچي مخابرات، معمولا در اين جور وقتها، سلام عليكي ميكند و احتمالاً احوالپرسياي، اما حالا... صداي ستوان قرباني نيا، از آن سوي خط به گوش ميرسد: "پرويز اين بچهها را كي فرستاده بود جلو؟ "
- چطور؟
- الان اينها رفتن روي مين. يكي شون درجا شهيد شد. حال دو تا شون هم خرابه.
- اينها رو ركن سه گفته بود كه برن جلو معبري رو كه جلوي گروهان شما باز كرده بودن، ببندند.
- به هرحال، شهيد و مجروحها را فرستاديم عقب.
آمبولانسي از جلو دسته ميگذرد. مدتي است كه طوفان باد شروع شده و هرچه گردو خاك است، با خودش ميآورد و توي سنگرها ميريزد. از توي دسته گشتي، صداي گريه ميآيد. ميروم سراغشان. "رضايي " كه همراه گروه بوده، برگشته است. تركش كوچكي پشت دستش خورده و رنگ به رو ندارد. ميخواهد خودش را بزند، بچهها دست و پايش را گرفتهاند و نميگذارند. وقتي آرامتر مي شود، ميگويد: "معبر رو بسته بوديم و داشتيم ميآمديم عقب كه شانهاش، به سيم تله گرفت. مين، درست جلوي سرش منفجر شد و مغزشو داغون كرد. من پرت شدم توي كانال و نفهميدم ديگه چي شد. وقتي به هوش آمدم، ديدم از زمين دود بلند ميشه. جلال رو خودم كشيدم عقب. بقيه رو هم فرمانده گروهان سه عقب كشيد.
- كي شهيد شده؟
- علي اصغر!
- مجروحها؟
- "حسن ورطوطي " و "جلال عباسيان "!
شاهرك دستم را گاز ميگيرم. خون. اگر خون بيايد، حتما تشنگي را برطرف ميكند. انگار كه چيزي كشف كردهام. خودم را راحت حس ميكنم. مثل اينكه بالاخره براي رهايي از اين وضع، راه حلي پيدا كردهام. پيش از آنكه متوجه بيهوده بودن اين راهحل بشوم، چند بار ديگر دستم را گاز ميگيرم. انگار، كم كم مغزم دارد از كار ميافتد. تنها، خاطرات گذشته است كه هنوز هم، جسته و گريخته، به ذهنم هجوم ميآورد. چرا چنين است؟ چرا خاطراتم، اين چنين مرور ميشوند؟ چه سري است در اينكار؟ پيش از اين، شنيدهام كه آدم به هنگام مرگ، تمام خاطراتش را مجدداَ به ذهن ميآورد و آنها را مرور ميكند، پس با اين حساب، من نيز در حال مردن هستم؟
به زحمت، رو به آسمان ميچرخم. خدايا، حال كه از مرگ گريزي نيست، زودتر راحتم كن. از اين عذاب برهانم. از اين، سختتر از مرگ. دوباره، صدايي به گوش ميرسد: "بلندش ش ي...د. بلند شيد... "
صدايي به گوش ميرسد. صدايي غير از صداي ما، نالهها خاموش ميشود. گوش ميدهم. گوش ميدهيم. سرها را از زمين بلند ميكنيم. چيزي دارد نزديك ميشود. سياهياي كه شكل ميگيرد و از شكل ميافتد. اما چيست؟
- ماشين...! انگار يه ماشينه
ماشين؟ دوباره روي سياهي دقيق ميشوم. پس يك ماشين است. ماشيني كه با چراغهاي خاموش، پيش ميآيد. اما چرا با چراغهاي خاموش؟ سياهي، همينطور كه نزديك ميشود، مرتب تغيير شكل ميدهد. حالا، در بيست سي متريمان است. خوشحاليمان زايدالوصف است. سرهايمان را بالاتر ميآوريم. بالاخره، هرچه كه باشد، باعث اميدواري است. كم كم، صداي پاهايي به گوش ميرسد. صداي پاهايي كه معلوم نيست مال انسان است يا حيوان. پس ماشين، خيالي پيش نبوده است. توده سياه نزديكتر ميشود. تعدادي نفر پياده هستند.
- هي بچهها اينهارو!
بهمان كه ميرسند، در كنارمان به زمين ميافتند. بدون اينكه حرف بيشتري بزنند و يا از ديدن ما، متعجب بشوند. كيستند؟ كساني همچون ما؟
- شماها از كدام واحد هستين؟
جوابهاي مختلفي ميدهند.
- تيپ چهار!
- تيپ يك!
- تيپ چهل سراب!
- گردان هفتصد و هشتاد و پنج!
- آتشبار سوم!
- تيپ چهل و پنج تكاور!
مردي كه متعلق به آتشبار سوم است، ميگويد: "ماشين ما، پاي تپههاي آن طرف، از حركت ماند، يه كاميون بنز بود. به توپ صد و بيست و دو ميليمتري هم پشتش بود. ما رفتيم بالاي تپهها كه راهو پيدا كنيم، برگشتيم ديديم ماشين نيست. رفته بود. "
ميخواهم بهش بگويم كه پشت كوه سنگي، ماشينشان را ديدهايم، اما نا ندارم. سرحالي نسبي آنها، برايمان تعجبآميز است. شايد آب داشته باشند.
- شماها آب ندارين؟
- نه، متاسفانه حتي يه قطره هم نداريم.
- به نظر سرحال ميآيين، گفتم شايد...
- چند ساعت پيش، يه چاه پيدا كرديم. آنجا، تا تونستيم آب خورديم. ولي حالا، ما هم تشنه هستيم. تو اين گرما، آدم دقيقه به دقيقه تشنهاش ميشه.
- آب خوردين؟ خوش به حالتان! ببينم! تا آنجا چقدر راهه؟
- سه ساعت!... شايد هم چهار ساعت!
- كدام طرف بود؟
- سمت موسيان!
- اگه همين راهو بگيريم و بريم، بهش ميرسيم؟
- نه، نميتونيد پيدايش كنين. ما رو هم يه موتوري برد آنجا. يعني راهو بهمان نشان داد. از بچههاي عقيدتي بود. رفتيم سرچاه. يه حوضچه داشت. با لباس پريديم تو آب و هرچي ميتوانستيم، آب خورديم.
تشنگي، بيشتر از پيش كلافهام ميكند. انگار يك استخوان در گلويم فرو رفته است. صداي ناله بچههاي خودمان به گوش ميرسد. سرجايم جابهجا ميشوم و ميگويم: "اگه ما به آب رسيده بوديم، هرگز از كنارش تكان نميخورديم. هرگز! "
شروع ميكند به حساب كردن: سه ساعت يا چهار ساعت! اگر اميد آب باشد، شايد بتوان اينقدر ديگر راه رفت. بله، حتما ميشود. بايد بشود. رو ميكنم به نزديكترين كسي كه در كنارم به زمين افتاده است. ميگويم: "به پائين برگرديم سر آن چاه. اينجا، از تشنگي ميميريم. "
جوابم را نميدهد. ميگويد: "ما اگه راهو بلد بوديم، برميگشتيم. "
باز هم چيزي نميگويد. چند بار ديگر، سؤالم را تكرار ميكنم.
آخر سر ميگويد: "نميشه باباجان! آنجاها ديگه حالا دست دشمن افتاده. "
چشمهايم را ميبندم و توي دلم ميگويم: "شايد هم هنوز نيافتاده باشه. "
دوباره، يكي از بچهها دارد صدايم ميكند. تازه رسيدهها گرم صحبت هستند.
- اينجاها بايد يه آبادي باشه. دم غروب، به تراكتور از شيار ميگذشت. ما برايش دست تكان داديم. ترسيد، در رفت.
صحبتهايشان، توجهم را جلب ميكند. خودم را ميكشم نزديكشان.
- ما هم ديديم. تراكتوره، همينجوري بين تپهها سرگردان بود. گمونم باز هم برگرده.
- اين بار اگه برگشت، نبايد از دستش بديم. هرجور شده، بايد بگيرمش.
- ميگيريمش.
- خب، حالا چرا خوابيده اين، پاشيد بريم.
- صبر كن بابا! بگذار كمي كنار اينها استراحت كنيم.
از صحبتهايشان معلوم است كه از اول با هم نبودهاند و توي راه، به همديگر برخوردهاند. با همهشان، احساس غريبگي ميكنم. بين ما و آنها، يك دنيا فاصله است. آنها ما را درك نميكنند. متعلق به دنياي ديگري هستند. دنيايي كه در آن، تشنگي كمتري هست. كاش ميدانستند كه ما الان چقدر احتياج به آب داريم. كاش ميدانستند كه اگر قرار باشد حتي از آسمان گلوله ببارد، باز هم بايد به سوي آب رفت. اگر كه بشود. همينطور در فكر هستم كه يكي از تازه رسيدهها ميگويد: "ساكت باشين! هيچي نگين! "
همه يكهو ساكت ميشوند. مدتي بعد، همان نفر داد ميزند: "من يه صدايي ميشنوم. يه صدا ميآد... گوش كنين! "
گوشهايم را تيز ميكنم. سرم را ميچسبانم به زمين. نفسم را حبس ميكنم. گوش ميدهم. اما هيچ صدايي به گوش نميرسد. انگار نه انگار. دوباره همان نفر ميگويد: "ديگه خيلي واضح شده؛ نميشنويد؟ "
چند تا از بچههاي خودشان، حرفش را تاييد ميكنند. لحظات بسيار حساسي است. صداي ناله بچههاي ما بريده است. همه گوش شدهاند. يك نفر داد ميزند: "آره، راست ميگه. صداست. صداي ماشين! بايد همان تراكتور باشه. "
چيزهايي بين خودشان ميگويند، بعد يكيشان از بلندي رو به رويمان بالا ميرود.
- من ميرم ببينم چه خبره.
بقيه نيز تكاني به خودشان ميدهند.
- بچهها آماده باشين! وسائلتونو جمع كنين!
بغل دستيام، آن را كه بالاي تپه رفته است، صدا ميكند: "چه خبره احمدي؟ "
احمدي چيزهايي ميگويد. صدايش، با صداي تانكي كه توي گوشم پيچيده است، درهم ميآميزد و چيزي نميفهمم. پاي بغل دستيام را ميكشم. ميپرسد: "چي ميگي؟ "
ميگويم: "احمدي چي ميگه؟ "
ميگويد: "داره يه نور ميبينه. ميگه كه احتمالا نور يه ماشينه. "
نور؟ نور يك ماشين؟ باوركردني نيست. و من به هر ماشيني بدبين هستم. اگر هم باشد.
نميدانم احمدي چه مدت آن بالاست، اما بالا بودنش، كمك بزرگي است برايمان همچون يك ديدهبان دلسوز، هر چيزي را كه ميبيند، لحظه به لحظه گزارش ميكند. و من در هر بار، پاي بغلدستيام را ميكشم و ازاو، جوياي خبر ميشوم.
- داداش چي ميگه؟
- ميگه نور به سمت چپ پيچيد. مثل ماشين داره ميره سمت غرب.
- حالا چي ميگه؟
- ميگه ماشين به طرف راست پيچيده.
- حالا چي؟!
با اكراه جوابم را ميدهد. معلوم است كه از دستم خسته شده.
- ميگه ديگه نورو نميبينه.
"نورو نميبينه "! يعني چه شده است كه ديگر نور را نميبيند؟ شايد ماشين چراغهايش را خاموش كرده باشد. شايد توي يك سرازيري افتاده. شايد هم دور زده و برگشته باشد. و اين، بدترين چيزي است كه ميتواند اتفاق افتاده باشد. افسوس! باز داشتيم اميدوار ميشديم.
چشم در اطرافم ميچرخانم. دور و برم، چند نفر افتادهاند. نميدانم كدامشان، بچههاي خودمان هستند. ميخواهم صدايشان كنم كه باز احمدي چيزي ميگويد. ول ولهاي بين بچهها ميافتد. از عكسالعملها، معلوم است كه خبر مهمي بوده است. از بغل دستيام ميپرسم: "چي ميگه؟ "
جوابم را نميدهد. دوباره و سه باره ميپرسم. بالاخره مجبور مي شود به حرف بيايد.
- ميگه كه نور صاف داره ميآد طرف ما.
نور به سمت ما ميآيد؟ از جايم بلند ميشوم. خدايا، يعني ممكن است كه نجات پيدا كنيم؟ جمله آخري ديدهبان، همه را از جا كنده است. همه روحيه گرفتهاند. به خصوص ما چهار نفر، خبر، نقش تلقيني غير منتظرهاي داشته است. انگار تواناتر شدهام. به نظرم ميرسد كه تشنگيام، كمي كاهش پيدا كرده است.
ديدهبان از تپه پائين ميآيد و هيجانزده ميگويد: "چندان فاصلهاي با ما نداره. فقط يكي - دو كيلومتر! "
همه از جا بلند ميشويم. اميد، معزه ميكند. جان دوبارهاي مي گيريم. اما من هنوز باورم نميشو. رهايي. خدايا يعني امكان دارد كه كسي به دادمان برسد؟ نكند اين هم مثل آن بنز، از دستمان در برود؟ نكند بهش نرسيم؟ نكند راهش را عوض كند؟ نكند با ديدن ما فرار كند؟ نكند... دهها سؤال بيجواب، توي سرم ميچرخند. بچهها را گم كردهام. هم بچههاي خودمان را و هم ديگران، يكهو وحشت ميگيرم. نكند مرا جا بگذارند؟ نكند ديگر پيدايشان نكنم؟ چشم در اطراف ميچرخانم. هيچ چيزي ديده نميشود. اصلا متوجه نشدهام كه كي، از ديگران جدا افتادهام. تصور اينكه در اين بيابان برهوت، تك و تنها بمانم و بميرم، به پاهايم نيروي تازهاي ميدهد. پا تند ميكنم و لحظاتي بعد، صداي پاها را ميشنوم و دلم آرام ميگيرد. ظاهراً، در بستر خشك يك رودخانه، در حال راه رفتن هستيم. هوا عجيب تاريك است. هيچ چيز را نميبينم. حتي زيرپايم را. وقتي ميبينم چشمها بدون استفاده ماندهاند آنها را ميبندم و سعي ميكنم در حال راه رفتن، چرت بزنم، اما هي توي چاله چولهها ميافتم و زمين ميخورم. خيلي عجيب است! تا به حال، هرچه سعي ميكردم خوابم ببرد، نميتوانستم، ولي حالا ميبينم كه اگر لحظهاي غفلت كنم، خوابم خواهد برد. ترس برم ميدارد. نكند خوابم ببرد و راه را اشتباه بروم و يا از ديگران عقب بيفتم؟ صداي پاها را همچنان ميشنوم و نميگذارم كه زياد دور بشود. براي اينكه يك وقت خوابم نبرد، به هر زحمتي كه هست، چشماهيم را هم باز ميكنم. چيزي نميگذرد كه خود را ميان جمع مييابم. حالا، زمين زير پايمان كه سفيد سفيد است، ديده ميشود. بايد وارد يك شورهزار شده باشيم. به يك چاله ميرسيم. اطراف چاله را سنگچين كردهاند. يك نفر، نور چراغ قوهاش را توي چاله مياندازد. ميروم پائين و خاك كف چاله را چنگ ميزنم. از آب خبري نيست. ولي حتما يك وقتي، چاله پر از آب بوده است، والا چه دليلي دارد سنگچين كردنش؟ به يك دو راهي ميرسيم. ديدهبان، راه را انتخاب ميكند. اين را از صحبت كردن ديگران ميفهمم. حالا ديگر زير پايمان نرم شده و از آن سنگها خبري نيست. يك پيچ، دو پيچ... به تپهاي ميرسيم. از پشت آن، نوري بالا ميآيد و به سوي آسمان ميرود. نوري است آسماني. براي اولين بار ميبينمش.
- پخش و پلا بشيد. آنهايي كه اسلحه دارن، اسلحههاشونو آماده كنن. نبايس بگذاريم در بره.
از راه بيرون ميزنيم و توي علفزار خشكيدهاي، شروع به دويدن ميكنيم. همراهان، همه از ما جلو زدهاند. هرچه ميكنم ازشان عقب نمانم، نميتوانم. تعجبانگيزتر از همه، جلو افتادن منصور است. منصوري كه با آن مكافات، تا اينجا كشيدهايمش، نگاهي به خط نور كه تا بينهايت آسمان كشيده شده است، مياندازم. ثابت است و بيحركت. معلوم ميشود كه ماشين ايستاده است. بچهها خودشان را به سينه تپه ميرسانند. تپه را دور ميزنند و از همه طرف، سرازير ميشوند آن سو، وقتي از بالها يا قله تپه ميگذرند، توي نور قرار ميگيرند و براي اولين بار، ميتوانم هيكلهايشان را ببينم. حالا كه ماشين ايستاده است و نفرات به آنها رسيدهاند، ديگر عجلهاي براي گذشته از تپه ندارم و به آرامي بالا ميروم. زير پايم را، علفهاي بلندي پوشانده است. علفهايي كه بلنديشان، تا بالاي زانو ميرسد و راه رفتن را مشكل ميكند. از آن سوي تپه، سروصداي بچهها به گوش ميرسد. به قله تپه كه ميرسم، نور تندي چشمم را ميزند. بچهها، اطراف ماشين، در رفت و آمد هستند. چند بار، جسته و گريخته، كلمه "آب " ميشنوم. با خودم ميگويم: "لابد اينجاها چشمهاي هست و ماشين هم سرچشمه ايستاده بوده تا آب برداره. " دستم را جلوي چشمم ميگيرم و پائين ميروم. از چشمه، خبري نيست. بچهها، دور يك مرد جمع شدهاند. مرد، "دشداشه "ي سفيدي پوشيده و "جامانه "ي سفيدي هم به سر دارد. لاغر و قد بلند است. دارد سعي ميكند بچهها را آرام كند.
"جوش نزنيد برادرها! آب زياد هست. يك كلمن پر! به همهتان ميدهم. "
ميروم توي صف. بچهها براي آب خوردن، سرو دست ميشكنند.
- آب زياد است. بالاخره به هر كدامتان، يك در كلمن ميرسد.
سرانجام نوبتم ميشود. مرد عرب، در كلمن را پر از آب ميكند ميگيرد به طرفم، آب را ميگيرم. دست و دلم ميلرزد. در تمام طول راه، در همه لحظات اميد و نا اميدي، تنها كلمهاي كه ورد زبان ما بوده، همين بوده: آب
بيشتر از آب، به هيچ چيز نينديشيدهايم و هيچ خواستهاي جز "آب " نداشتهايم. و اينك آب، زلال و پاك. شيرين و گوارا. و اين چنين نزديك. و چه گران بها بوده است و ما نميدانستهايم. چه گنجي بوده است و ما به ارزش آن، آگاه نبودهايم. چه عظمتي داشته است! چه ابهتي داشته است! چقدر ما در غفلت بودهايم! چقدر ما در خسران بودهايم. از اين پس، هرجا كه آبي ببينيم، به ديده احترام، نگاهش خواهم كرد و حرمتش را پاس خواهم داشت. هيچ آبي را، به ديده تحقير نخواهم نگريست، هرچند كه گلآلود و سياه و يا كثيف و بدبو باشد...
آب كلمن تمام ميشود. تازه، متوجه ماشين ميشوم. ماشين، يك تراكتور است. راننده ميگويد: "شايد دم غروب، مرا ديده باشيد كه از جلو برميگشتم. من دارم به آنهايي كه در راهها افتادهاند يا بين تپهها سرگردانند، آب ميرسانم. "
بچهها ازش تشكر ميكنند. گروهبان آتشبار صورتش را ميبوسد.
- خدا پدر تو بيامرزه. ما جان دوبارهمونو مديون تو هستيم. به خدا عاقبت به خيري. به خدا اهل بهشتي. ببين جان چند نفرو نجات دادي.
راننده با تواضع ميگويد: "وظيفه من است كه به ديگران كمك كنم. همه بايد به هم كمك كنيم. "
گروهبان آتشبار ميگويد: "تو بزرگترين خوبي رو كه ميشد كرد، در حق من كردي. اگه تا آخر عمر هم دعايت كنيم، باز نميتواينم خوبيت رو تلافي كنيم، ولي خوبيات رو تمام كن و ما رو به جايي برسان. "
راننده چيزي نمي گويد و به فكر فرو ميرود. مردد است. گروهبان ميگويد: "راستش، ديگه نميتونيم راه بريم. "
راننده سرش را ميآورد بالا و ميگويد: "باشد. ميبرمتان سرچشمه. ميبرمتان جايي كه هرچه خواستيد، آب بخوريد. "
با خوشحالي، سوار تريلي تراكتور ميشويم. توي زندگي، هرگز تا اين حد خوشحال نبودهام. هرگز اينقدر احساس سبكي نكردهام. حالا زندگي، به يكباره برايم معناي جديدي پيدا كرده است. به يكباره رنگ گرفته است.
پشتم را تكيه ميدهم به باربند تريلي. پاهايم به شدت درد ميكنند. بايد تكان بدهمشان، تا خوب بشوند، اما جا نيست. اهميت ندارد. طاقت خواهم آورد. بچهها را يكي يكي صدا ميزنم:
- اسفنديار!
- ها!
- منصور!
- اينجايم.
- حسن!
جوابي نميآيد. بعيد ميدانم كه جا مانده باشد. اما پس چرا جواب نميدهد؟ دوباره صدايش ميكنم.
- بچهها، پس حسن كجاست؟
نميدانند، نگرانش ميشوم. يعني چه بلايي سرش آمده است؟ در همين موقع، تراكتور ميايستد. همديگر را نگاه ميكنيم.
- چي شده؟ اشكالي پيش آمد؟
ظاهراً، جلوي تراكتور خبري شده است. خودم را بالا ميكشم و نگاه ميكنم. يك نفر، وسط راه ايستاده و بيتابانه، دست تكان ميدهد. حسن است. چند نفر، به زحمت بالا ميكشندش.
- پسر تو داري چكار ميكني؟ هيچ معلومه كه كجا گذاشتي رفتي؟
خودش هم نميداند كه كجا ميرفته و چرا، از ديگران جدا شده است! ظاهراً گيج شده است و زده به راه. ميگويد: "افتادم تو چاله. هر چي ميخواستم بالا بيام، نميتوانستم. "
تراكتور، سروصداكنان لا به لاي تپههاي شبيه به هم، پيچ و تاب ميخورد و جلو ميرود. مرد راننده، بايد بارها و بارها از اينجا گذشته باشد كه اينگونه بر منطقه مسلط است و بيراهه نميرود. اما به راستي اين مرد كيست؟ به يكباره، از كجا پيدايش شد؟ آيا تنها ساكن اين بيابان و تپه ماهورهاست؟ آيا اينجاها، ساكنين ديگري هم دارد؟ و اگر دارد، كجا هستند و چه ميكنند در اين بيابان سوزان؟
از كنار يك كاتيوشاي مادر ميگذريم. قبضه را به امان خدا ول كردهاند و رفتهاند. حتما كاميون خراب شده است.
بعد از حدود نيم ساعت، تراكتور ميايستد. راننده، توي شياري نور مياندازد و ميگويد: "آن پائين چشمه هست. برويد آب بخوريد، اما گلآلود نكنيد. "
از پشت تريلي پائين ميآئيم. چشم، زير پايمان است. بعضي از بچهها ميدوند و بعضي آهسته ميروند. حضور آب، همه چيز را تحتالشعاع قرار داده. سرازير مي شويم توي شيار، چشمه آن ته، توي گودي ديده ميشود.
- يه دفعه آب نخورينها؛ ضرر داره.
هركدام از ما، اين حرف را به ديگري ميگويد، اما كيست كه بتواند جلوي خودش را بگيرد، دهانه چشمه، گنجايش بيش از يك نفر را ندارد. ظاهراً، فقط از يك طرف هم ميشود نزديكش شد. نفرات جلويي آب ميخورند و عقب ميآيند. نفرات پشت سريام، بيتابي ميكنند. قمقمهام را در ميآورم و فرو ميكنم توي چاله آب. صداي "قلپ " و "قلب " پر شدن آب، گوشنواز است. از آن سوي چاله، قورباغهاي توي آب ميپرد. پريدنش را نميبينم، فقط از صدايي كه ايجاد ميشود، ميفهمم كه قورباغهاي توي آب پريده است. از روي آب، خنكي مطبوعي بلند ميشود. قمقمه پر ميشود. دستي به سويم دراز ميشود.
- اينو هم پركن!
پر ميكنم و خودم را ميكشم عقب. يكي ديگر از بچهها، جايم را ميگيرد. نفري كه كنار دستم نشسته، بالا ميآورد. فوارهاي از آب، از قمقمه آب را به آرامي، ولي تا انتهايش، ميخورم و حالم به هم ميخورد. ميزنم بيرون. پيراهن سربازيم را مياندازم زيرم و روي خاك دراز ميكشم. چيزي ته دلم چنگ ميزند. چشمهايم را ميبندم و سعي ميكنم به چيز ديگري فكر كنم تا حالم به هم نخورد. يكهو، به شدت شروع ميكنم به عرق ريختن و لرزيدن. دست و پايم رعشه گرفتهاند. خيس خالي ميشوم. به شدت، احساس ضعف ميكنم. ربع ساعتي طول ميكشد تا حالم خوب بشود. وقتي چشمهايم را باز ميكنم، نسيم ملايمي شروع به وزيدن كرده است. بچهها، از آب دل نميكنند. آب ميخورند و بالا ميآورند و باز... معدههايي كه مدتها خالي بودهاند، حاضر نيستند به اين راحتيها، چيزي قبول كنند. كمكم، دور هم جمع ميشويم. فراغتي است و تأملي بر آنچه كه گذشته است. حالا، فكرها خوب كار ميكند و حرفها، منطقي است. با ياد دوستان و آشناهايمان ميافتيم. دوستان و آشناياني كه معلوم نيست، چه بلايي سرشان آمده است. زندهاند؟ شهيد شدهاند؟ بعضي از بچهها گريه ميكنند. گريهاي آرام و بيصدا. در واقع يك تخليه روحي. برميگردم پاي چشمه. منصور هم ميآيد. قمقمههايمان را پر ميكنيم و مينشينيم كنار چشمه. هر از چند گاه، آبي ميخوريم و حرف ميزنين. هنوز، چراغهاي تراكتور روشن اسن و چند تا از بچهها، با راننده صحبت ميكنند. يكي از بچههايي كه نزديك ما نشسته، داد ميزند: "آقاي راننده هرچه پول ميخواهي از ما بگير و ما رو برسان به آبادي. "
راننده، صدايش را نميشنود. ميگويم: "اينجوري كه تو حرف ميزني، باعث ناراحتياش ميشي. "
ميگويد: "پس خودتون باهاش صحبت كنين! "
اسفنديار رو ميكند به منصور و ميگويد: "بهتره تو باهاش حرف بزني. "
قبول ميكند. اين تنها تخصص منصور است. به قول فرمانده گروهانمان، "خوب مخ ميزند. "
راننده را صدا ميكنيم. ميآيد پائين و كنار دستمان مينشيند. نتيجه صحبت، رضايتبخش است. ميگويد: "باشه برادرها! من حرفي ندارم. ولي حالا بايد بروم جلو، زن و بچهام را بياورم. "
نميدانيم زن و بچهاش كجا هستند. آيا جلوتر از اينجا، روستايي وجود دارد؟
- پس، امشب ديگه برنميگردي؟
- از شب ديگر چيزي نمانده. فردا صبح ميآيم. ساعت هشت و نه.
- باشه. ما منتظرت ميشيم.
با اطمينان ميگويد: "منتظر باشيد! "
براي مبادا، راه را ازش ميپرسيم.
- بايد برويد طرف غرب. بايد برويد "دالپري ".
- دالپري؟ دالپري ديگه كجاست؟
- آبادي است. يك آبادي.
- چقدر فاصله دارد.
- نميدانم. شايد هفتاد كيلومتر! شايد هم بيشتر.
- پاي پياده چقدر طول ميكشه؟
- تقريبا يك روز!
- توي راه، آب هم هست؟
- ها بله، آب هست؛ اگر بتوانيد پيدا كنيد.
برزخي را كه از آن عبور كردهايم، بار ديگر جلوي چشمم زنده ميشود. به راننده ميگويم: "اگر يه وقت برنامهاي پيش آمد و نتونستي بياي، ما تا وسيله مطمئني گير نياريم، از كنار اين چشمه جم نميخوريم. "
ميگويد: "باشد، همينجا منتظر باشيد. خودم ميآيم سراغتان. اين بالا هم، يك عشيره هست. ميتوانيد ازشان نان بگيريد. "
راننده را بدرقه ميكنيم. ميرود. برميگرديم پاي چشمه و باز هم آب ميخوريم. هرچند كه چندان هم تشنه نيستيم. آب چشمه، شيرين و خنك است و خوردنش، لذتبخش. پاي چشمه، جوي باريكي وجوددارد. آب، از حوضچه كه سر ريز ميكند، توي جوي راه ميافتد و پائين ميرود و بعد از طي چند متر، ميپيچد و توي آبراه خشكيدهاي ميريزد. جايمان را آن سوي پيچ مياندازيم. گروهبان آتشبار هم ميآيد و در كنارمان مينشيند. بهش ميگويم كه صبح، راننده به سراغمان خواهد آمد. ميگويد: "كاش ميتوانستيم كمي غذا گير بياوريم. "
- فكر اينش رو هم كردهايم. اين بالا، يه عشيره هست. هوا كه روشن بشه، ميريم سراغش.
قرار ميشود گروهبان آتشبار را هم ببريم و بعد، دراز ميكشيم و با آسودگي خاطر، براي ادامه را نقشه ميكشيم. آسمان باز است و هوا ديگر سنگين نيست. از پشهها هم انگار خبري نيست.
* چهارشنبه 22تير ماه 67- چشمه " چم فاضل "
به سروصداي اطراف، از خواب بيدار ميشوم. كمي سرجايم مينشينم و بعد، بلند ميشوم و خواب آلوده، اطرافم را از نظر ميگذرانم. رشته كوه بلندي، به فاصله پانصد متري، در سمت شمال ديده ميشود. اين، همان رشته كوهي است كه ما از آن دور، بهش خيره ميشديم. شگفتا! هرگز فكر نميكردم خودم را پاي آن ببينم. رشته كوه، مثل ديواري، از شرق به غرب كشيده شده است و شيب تندي دارد. ميروم پاي چشمه و دست و رويم را ميشويم. منصور و اسفنديار و حسن هم بيدار ميشوند و ميآيند. از گروهبان آتشبار، خبري نيست. چند نفر از بچههايي كه ديشب ديدهايم، در حال آب خوردن هستند. به چهرههايشان خيره ميشوم و سعي ميكنم از روي صداهايشان، به جا بياورمشان. ظاهراً ميخواهند حركت كنند. دارند آماده راه ميشوند. يكي كفش پاره شدهاش را تعمير ميكند. يكي بند پوتينهايش را سف ميكند. يكي لباسهايش را ميپوشد. يكي پارچهاي را به پاهاي تاول زدهاش ميبندد، تا كمتر اذيت بشود. دو نفر هم دارند دبهاي را، از آب چشمه پر ميكنند. معلوم نيست دبه را از كجا پيدا كردهاند.
- دارين راه ميافتين؟
- آره ديگه! نميشه كه همين جا ماند.
خودم را ميكشم كنار دست بچههاي خودمان.
- خب، ميگيد ما چكار بكنيم؟
- منكه اگر حتي بميرم، باز هم از كنار اين چشمه تكان نميخورم.
- اينها دارن اشتباه ميكنن. توي راه تلف ميشن.
- تقصير ندارن. اگه اندازه ما تشنگي كشيده بودن...
گروه، بدون سروصدا و آرام راه ميافتد. به ترتيب و پشت سر هم راه ميروند. حالتي، مثل آن وقتي كه در بنه بوديم و بچهها ازمان جدا شدند، بهم دست ميدهد. كنار چشمه ميايستيم و تا آنجايي كه ديده ميشوند، نگاهشان ميكنم. خيلي كند راه ميروند و آب كمي به همراه دارند. اي، دو نكتهاي است كه در همان نگاه اول، به چشم ميزند. دو شب و يك روز است كه چيزي نخوردهايم. شكم ها به قار و قور افتاده است. اسفنديار ميگويد: "بلند شيد در فكر غذا باشيم. "
- چكار كنيم؟
- كجا هست؟
- همينجا، بالا سرمون. اگه بلندشي، ميبيني.
بلند ميشويم و از محوطه چشمه بالا ميآييم. بالاتر از راه، روي يك تكه زمين هموار، چند سياه چادر ديده ميشود. راه ميافتيم طرفشان. از همينجا، همه چيز پيداست. جلوي يكي از چادرها، چند نفر نشستهاند. كمي آن طرف تر، دو زن سياهپوش، مشغول كار هستند و نوجواني به گوسفندها رسيدگي ميكند. دور گله گوسفندها، يك پرچين كشيدهاند. كنار پرچين، چند كودك مشغول بازي هستند. كمكم، به سياه چادرها كه نزديك ميشويم، سرهايمان پايين ميافتد و قدمهايمان كند ميشود. انگار، هر كدام منتظريم كه ديگري پيشقدم بشود. از كنار چشمه كه راه ميافتاديم، مصمم بوديم و با اطمينان راه افتاديم. ما گرسنه بوديم و احتياج به نان داشتيم و اينجا بيابان بود و نان نبود و ما ميرفتيم كه آن را از عشيره بگيريم. هيچ چيز غير عادياي،در اين مطلب به چشم نميخورد. اما حالا، همه جرأت خود را باختهايم. كاري كه آن همه طبيعي به نظر ميرسيد، اكنون زير سؤال رفته است: "برويم آنجا بگوييم چندمن است؟ "
اسفنديار پرخاش ميكند: "چرا اين پا و آن پا ميكنين؟ اينجا ديگه جاي تعارف و اين حرفها نيست دادا. سريعتر بيايين! "
از شيب راه بالا ميكشيم. به رويمانرو ميبنديم و نزديك عشيره ميشويم. روي گليمي كه جلوي چادر انداختهاند، گروهبان آتشبار نشسته است. دارد چاي ميخورد. جلويش سينياي ديده ميشود و اثرات نان و گوجه بر آن. دو مرد سياه سوخته - يكي جوان و ديگري ميانسال -، در كنارش نشستهاند. گروهبان گرم صحبت است. و آنچنان خودماني كه به شك ميافتيم: "نكند با هم فاميل درآمده باشند؟ "
آن طرف تر از مردها، زنها دارند چيزي را تعمير ميكنند. دورتر، دختركي شير ميدوشد و پسر نوجوان خانواده، با موتور سيكلتش ور ميرود. ظاهراً ميخواهد جايي برود. كودك برهنهاي، با تعجب نگاهمان ميكند. سلام ميكنيم و براي شروع، راه را ميپرسيم. مرد جوان ميگويد: "تنها يك راه هست، آن هم به دالپري ميرود. شماها بايد برويد آنجا. "
برايمان چاي ميآورند. همانطور كه حرف ميزنيم، نفري يكي دو استكان چاي ميخوريم و گيج ميشويم. يواشكي به منصور ميگويم: "بهتره بزنيم به چاك! انگار نان ندارند. "
براي حسن چاي ميريزد و جوابم را نميدهد. كمي بعد، متوجه ميشويم كه يكي از زنان سياهپوش، اجاق روشن كرده و دارد آرد خمير ميكند. تازه ميفهميم كه از همان اول، به فكرمان بودهاند. منصور ميگويد: "بگير بشين! بنده خدا داره آرد خمير ميكنه. "
- انگار، حسابي به دردسرشان انداختيم.
- هي بچهها آنجارو!
برميگرديم طرف تپهها. دو نفر، در حال پايين آمدن از تپهاي هستند. هر دو، لباس شخصي به تن دارند. يكي شان مرد لاغري است كه چفيه به سربسته و شلوار كردي پوشيد. ريش بلندي دارد و چوبي در يك دست و دبه سفيدي، در دست ديگر. ديگري، جواني است نوپا و احتمالاً پسر او. بايد از اهالي همين حدودها باشند، اما وقتي ميرسند و صحبت ميكنند، تازه متوجه ميشويم كه نظامي هستند. يكيشان گروهبان كادر است و ديگري سرباز. به نظر، سرحال و توانا ميآيند. براي رفتن، خيلي عجله دارند. راه را ميپرسند. آب ميگيرند و به سرعت راه ميافتند. گردبادي، گردوخاك را لوله ميكند و از آن سوي تپه، با خودش ميآورد. باد گرم، صورتم را ميسوزاند. مرد عرب چيزهايي ميگويد، اما هيچ كدام را درست و حسابي نميفهمم.
صدايي به گوش ميرسد. برميگردم. يك نيسان آبيرنگ، در پيچ تپه ديده ميشود. بلند ميشويم و با تعجب، زل ميزنيم بهش. نيسان ميرسد و ميايستد. دو نفر كه لباس كردي پوشيدهاند، داخل ماشين هستند. سلام و عليكي رد و بدل ميشود و بعد، به زبان محلي، چيزهايي از مردهاي عشيره ميپرسند و برميگردند طرف ماشينشان. ازشان ميخواهيم كه ما را هم همراه خودشان ببرند. ميگويند كه نميتوانند. ميپرسم: "چرا؟ "
آنكه هنوز سوار ماشين نشده، ميگويد: "ما خودمان نظامي هستيم. داريم دنبال گله گوسفندهايمان ميگرديم. يه گله بزرگ داشتيم كه در اين حوالي پراكنده شده، داريم جمعشان ميكنيم. "
- پس به طرف آبادي نميريد؟
- نه، داريم همينجاها پرسه ميزنيم.
با خودم ميگويم، اينها ديگر چه جور نظامياي هستند كه گله گوسفند داشتهاند و دنبال آن ميگردند؟ ميخواهم ازشان بپرسم كه چرا لباس فرم نپوشيدهاند، اما در هيمن موقع، نگاهم به نوشته روي در ماشين ميافتد: "سازمان اتكا "
مينشينيم. بوي نان، در فضا پيچيده است. زن سياهپوش، برايمان نان ميآورد. نان ساجي داغ و گرد. مرد ميانه سال هم، مقداري گوجه خرد شده و نمك ميآورد. شروع ميكنيم به غذا خوردن. كودك خردسال ديگري كه پاي تيرك چادر ايستاده، انگشت به دهان، نگاهمان ميكند. نگاهش روشن و آسماني است. با خودم ميگويم: "خوش به حالت كه از غمت هفت دنيا آزادي! "
نان ها را ميخوريم، بيباقي. حالا حسابي سرحال آمدهايم. چند دقيقهاي ديگر مينشينيم و بعد، بلند ميشويم. با مردها دست ميدهيم و ازشان تشكر ميكنيم و بعد، دوباره راه ميافتيم به طرف چشمه. بايد منتظر تراكتور شد. از چمنزار خشكيدهاي سرازير ميشويم پايين.