ایسنا/آذربایجان شرقی هفته دفاع مقدس، یادآور رشادتها و ایثارگریهای رزمندگان اسلام و حمایت و پشتیبانی ماندگار ملت مقاوم ایران در هشت سال جنگ نابرابر است که با اتکا به خداوند متعال، اطاعت از ولایت، حفظ وحدت و حضور در صحنه توانست در برابر مقابل صدام و بایستد و اجازه ندهد، وجبی از خاک مقدس میهن در اشغال متجاوزان بماند.
جنگ ایران و عراق یا جنگ هشتساله که در ایران با نام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس شناخته میشود و در بسیاری از منابع عربی و بعضی منابع غربی از آن با عنوان جنگ اول خلیج یاد شده و در زمان صدام حسین در عراق با نام قادسیه صدام از آن یاد میشد، طولانیترین جنگ متعارف در قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال طول کشید. این جنگ به صورت رسمی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ آغاز شد و پس از حدود ۸ سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتشبس از سوی دو طرف و به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات و یک هزار و ۱۹۰ میلیارد دلار خسارت به دو کشور تمام شد.
فداکاریهای بینظیر رزمندگان ایران اسلامی با وجود کم بود امکانات و تجهیزات موجب شد تا وجبی از خاک کشور در طی این جنگ به دشمن واگذار نشده و آثار و برکات هشت سال دفاع مقدس تا سالها پس از پایان جنگ در این کشور باقی بماند.
خاطرات رزمندگان دوران جنگ تحمیلی هنوز هم شنیدنی و درس آموز است. آنچیزی که به واسطه آن فرزندان دهه 70، 80 یا 90 که جنگ را از نزدیک لمس نکردند را با حقایق و جانفشانیهای نسل جنگ آشنا میکند، نشستن پای صحبتهای رزمندگان دیروز است.
گفتوگو با روشندلی از دوران جبهه
حاج خسرو سلیمی نیا متولد ۳۰ آذر ۱۳۴۵ است که در ۱۵ مهر ۱۳۶۶ در منطقه عملیاتی غرب بانه در گروهان کیارنگ نیروی انتظامی مجروح شد. او در گفتوگو با ایسنا میگوید: سال ۶۴ به عنوان تخریب چی وارد ژاندارمری شدم و سال ۶۶ در منطقه جنگی غرب بانه، حین پاک سازی میدان مین مجروح شدم؛ مینی در دستم منفجر وهردو چشم من تخلیه و دو دستم از ناحیه مچ قطع شد.
علاقه شدیدی به کارهای نظامی داشتم
او ادامه میهد: از همان جوانی علاقهی شدیدی به نظامیگری داشتم لذا وارد نظام شدم؛ با فضای جنگ، جبهه و نظام آشنا بودم و در ۲۱ سالگی در عملیات نصر چهار به عنوان تخریبچی اعزام شدم و در اثر شدت مجروحیت، عنوان پرافتخار جانباز ۷۰ درصدی را کسب کردم.
وحدت بینظیری در جبهه بود
او در رابطه فضای معنوی آن دوران میگوید: در زمان جنگ، همه دست به دست داده بودند تا از مملکت دفاع کنند؛ به معنای واقعی کلمهی وحدت را که امام راحل(ره) گفته بود، تجربه کردیم، همه اقشار، از بسیج، کمیته و شهربانی گرفته تا نیروی زمینی، هوایی، دریایی، ارتش و سپاه برای هدفی معین که خارج کردن کشور از اشغال دشمن بود، تلاش میکردند و به موفقیت نیز رسیدند.
سلیمینیا خاطرنشان میکند: تمامی جوانان آن زمان پای حرف امام راحل(ره) بودند و با جان و دل به فرامین ایشان گوش میسپردند و در خدمت فرمان ولایت بودند. راهنمایی امام(ره)، لطف خدا و یکپارچگی مردم از عوامل مهم در بیرون راندن دشمن از کشور بود.
از روبهرو شدن با خانواده میترسیدم
او یادآور میشود: جراحت من غیر منتظره بود و به فکر چگونگی مطرح کردن آن با خانواده بودم لذا زمانی که از شدت تعدد مجروحان در راهرو بیمارستان بستری بودم، پرستاران آدرس و شماره تماس خانواده را درخواست میکردند و من نمیگفتم؛ برادر من، پرستار بیمارستان بود و دوست او با دیدن اتیکت من به او اطلاع داد و به سراغ من آمدند.
این جانباز ۷۰ درصدی دفاع مقدس میگوید: بعد مجروحیت، در ۲۷ مهر ماه ۱۳۶۸ ازدواج کردم که ثمرهی آن، سه فرزند به نامهای سعید، وحید و حنانه است؛ همچنین ورزش را ادامه دادم و موفقیت در این عرصه سبب پیشرفت من شد.
ورزش، عامل مهم پیشرفت من بود
او در خصوص موفقیتهای ورزشی خود تاکید میکند: رکورددار دوی ۵ هزار متر نابینایان کشور در ۱۴ سال پیدرپی بودم و ۱۴ مدال طلا را کسب کردم.
او ادامه میدهد: مدال طلای کشوری در مسابقات دوچرخهسواری دونفره، رکورددار دوی ۱۰ هزار متر نابینایان هستم و همچنین مسیر ۷۶۰ کیلومتری تبریز تا حرم امام خمینی (ره) را با دوچرخه طی شش سال متوالی طی کردم.
سلیمینیا اضافه میکند: دو بار به قله دماوند، هفت بار سبلان، ۱۴ بار سهند، دوبار تفتان و یک بار به کلیمانجارو صعود کردم.
۱۷ سالهای که به جبهه رفت
ناصر شهابی، جانباز ۷۰ درصد دوران هشت سال دفاع مقدس که در سال ۱۳۴۸ در مراغه به دنیا آمده و در سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد.
شهابی به ایسنا میگوید: تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان ادامه دادم و در همین مدت در سن ۱۲ سالگی به عضویت انجمن اسلامی شهید مفتح و پایگاه های شهید بهشتی و والفجر در آمدم و در چهارم آذر سال ۱۳۶۵ در سن ۱۷ سالگی برای عمل به توصیه امام راحل(ره) که جبهه را پر کنید، به صورت دانشآموز بسیجی به جبهه اعزام شدم.
او ادامه میدهد: در عملیات کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم و در محور پدافندی هورالعظیم در اثر برخود ترکش، دو چشم خود را از دست دادم.
شهابی اضافه میکند: اوایل، در خصوص قصد خود برای اعزام به جبهه به خانواده چیزی نگفتم چرا که امام راحل(ره) فرموده بودند که در شرایط فعلی رضایت والدین شرط نیست، اما زمان اعزام، خانواده متوجه شده و به استقبال من آمدند.
او خاطرنشان میکند: فردی که تصمیم میگیرد تا به جبهه رود، با عقیده و ایمان به آنجا رهسپار میشود و جانباز یا شهید شدن خود را قبول میکند لذا از مجروحیت خود نه تنها ناراحت نیستیم بلکه افتخار نیز میکنیم.
خاطرهای از زمان اعزام او
او یادآور میشود: بهترین خاطرهی من، زمان اعزام بود؛ دفترچه بانکی داشتم که آن زمان ۵۰۰ تومان پدرم به آن پول واریز کرده بود، رفتم تا از بانک، آن را دریافت کنم، اما چون به سن قانونی نرسیده بودم، ندادند؛ قلکی داشتم که در آن پول جمع میکردم، جالب است که در آن نیز ۵۰۰ تومان بود و پدر هم هنگام اعزام، ۵۰۰ تومان به من داد.
این جانباز دفاع مقدس در رابطه با خاطرات خود از جبهه میگوید: خاطرات بسیاری از جبهه داریم که درک شده، اما توصیه نمیشود؛ آنجا قطعهای از بهشت بود که اجازه دادند تا ما زمانی را در آنجا باشیم، اما ای کاش سالها در آنجا بودیم.
او ادامه میدهد: هر زمانی که به مرخصی میآمدم، خانواده بسیار خوش حال میشدند؛ بعد مجروحیت در بیمارستانی در تهران بستری بودم، خانواده برای عیادت من آمده بودند و با دیدن وضع من بسیار ناراحت شده بودند، اما من در کما بودم و هیچ چیزی از آن زمان نفهمیدم.
او با اشاره به خبر درگذشت امام راحل(ره) خاطرنشان میکند: در گذشت امام راحل(ره) در سال ۶۸، ما را بسیار آزرده خاطرکرد؛ ایشان تمام قوت قلب ما بودند و با وجود ایشان احساس زنده بودن میکردیم لذا رفتن امام(ره)، زیر پای ما را خالی کرد.
جوانان امروز مصممتر از دیروز
شهابی با بیان اینکه بعد سیاسی امام(ره) اجازه نداد تا بعد عرفانی و واقعی ایشان درک شود، در خصوص اعتقادات جوانان امروزی متذکر میشود: زمانه عوض شده، اما اکنون نمونهای از جوانان انقلابی آن نیز کم نیستند؛ جوانانی که به خارج از وطن رفته و جان و مال خود برای شکست داعش جنگیدند و شهید شدند، از آن جملهاند لذا شاید قیافهها عوض شده اما هنوز دلها همانگونهاند و اگر جنگی شود، با دلی باز و ایمانی مصمم رهسپار خواهند شد.
او با بیان اینکه آثار جنگ و خانوادهی شهدا و رزمندگان عامل مهمی برای آگاهسازی جوانان هستند، در ارتباط با نمونهای از زیباییهای جبهه میگوید ، یادم میآید یک روز شهید حسین خرازی، فرمانده لشکر امام حسین (ع)، موقع هندوانه خوردن رزمندگان، دست اسرای عراقی را باز کرد و هندوانه را به عراقیها داد.
ادامه تحصیل و تدریس در مدرسه استثنایی
او در تشریح دوران بعد مجروحیت خود اضافه میکند: بعد از مجروحیت، تحصیلات خود را ادامه دادم تا اینکه در سال ۱۳۶۸ پس از آموزش خط مخصوص نابینایان (بریل) در مدرسه نابینایان شهید مرادی تبریز مشغول تحصیل شده و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۷۳در رشته فلسفه دانشگاه سراسری تبریز پذیرفته شدم و در این راستا فعالیتهای فرهنگی و ورزشی نیز داشتم که برای نمونه میتوان به کسب مقامهای اول تا سوم قهرمانی کشور در رشتههای ورزشی کشتی، جودو و وزنه برداری اشاره کرد.
این جانباز هشت سال دفاع مقدس تاکید میکند: بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی در سال ۱۳۷۸ در مدرسه نابینایان شهید مرادی به تدریس در رشته فلسفه پرداختم و همچنین در سال ۱۳۷۳ ازدواج کردم و اکنون دو فرزند دختر به نامهای فاطمه و زهرا دارم.
جزئیات وقایع جبهه، مهمتر از شب عملیات
رحیم صارمی بازنشسته سپاه است. دوازده دی ماه ۵۸ وارد سپاه شده و در سالهای جنگ حضور دائم داشته است. در عملیات خیبر فرمانده گردان سیدالشهدا و بعدها در عملیات رمضان، مقدماتی والفجر یک و مسلم بن عقیل(ع)، اطلاعات بوده است. مدتی هم در سپاه مسئولیت تفحص را داشته؛ گفته میشود فیلم «هیوا» را که رسول ملاقلیپور ساخته، صد در صد خاطرات اوست و تقریباً نیمی از فیلم «بلمی به سوی ساحل» نیز از خاطرات او شکل گرفته است که با حضور در دانشگاه تبریز، بخشی از خاطرات خود را بازگو میکند.
او میگوید: برادران من فقط شب عملیات را بیان میکنند، اما به وقایع قبل و بعد آن اشاره نمیکنند که چه اتفاقات عظیمی رخ داده است.
او ادامه میدهد: باید سخنانی را به جوانان بگوییم که از آن استفاده کنند؛ نه این که چه شد و چه کردیم بلکه باید روایت آن پسر ۱۳ سالهای را بگویند که چگونه شهامت کرد و به جنگ رفت.
خاطراتی از دوران جنگ
صارمی به چند مورد از خاطرات خود اشاره کرده و یادآوری میکند: علی اکبر رهبری در عملیات بدر به شهادت رسید، او روایت میکرد که روزی هوا گرم بود و برای نوشیدن آب سمت تانکرها میرفت؛ فردی را دیدم که ظرفها را میشست، احساس کردم که آقا مهدی باکری است، دویدم و رسیدم و جویای این عمل او شدم، اما گفت که به هیچ کس نگو؛ به چادرها رفتم و سر این اتفاق با بچهها دعوا کردم، آن زمان در چادرها فردی شهردار میشد و تمامی کارها را انجام میداد، اما آن روز هیچ کس قبول نکرده بود لذا آقا مهدی ظرفها را میشست.
او با بیان اینکه تنبیه آن زمان، قرآن، نماز، نهج البلاغه و از این دست موارد بود، میگوید: احمد کاظمی میگفت که آقا مهدی، قبل عملیات خیبر خسته بود و جلوتر رفت تا چالهای را کنده و در آن استراحت کند، اما لودر سواری را دید که ایستاده و مداحی میکرد؛ از او درخواست میکند تا در کندن چاله به او کمک کند، اما او بددهنی کرد و گفت که اگر جان داشتم برای خودم میکندم لذا آقا مهدی برای او چاله کند و گفت که تو استراحت کن من تو را بیدار میکنم.
او اضافه میکند: چالههای آقا مهدی به خاکریز عصایی معروف بود که به گونهای طراحی میشد تا از حملهی دشمنان در امان باشد.
نسبت به عراق، تعداد کمی از جمعیت کشور ما در جنگ شرکت کردند
این راوی دفاع مقدس در رابطه با جنگ هشت ساله دفاع مقدس و دلایل پذیرش قطعنامه ۵۹۸ بیان میکند: زمانی که ۳۰ میلیون نفر جمعیت داشتیم، ۷۰۰ هزار نفر در جنگ شرکت کردند و ۲۱۲ هزار و ۱۳ نفر شهید شدند علیرغم اینکه عراق با جمعیت ۱۵ میلیون نفری خود، ۳.۵ میلیون نفر در جنگ نیرو داشت.
او ادامه میدهد: قبل از عملیات، بچهها را راهنمایی میکردیم تا کیفهای خود را به تعاون داده و پلاک را تحویل گیرند، اما یک نفر را دیدم که روی خاکریز بیخیال نشسته بود و وصیتنامه را نیز نمینوشت؛ دلایل آن را جویا شدم، گفت که وصیتنامه من آماده است و من بدون اثر شهید خواهم شد؛ عملیات شروع شد، و بر اثر خمپاره دشمن چنان تیکه تیکه شد که اعضا او را از جمعه کرده و تحویل دادیم.
او میگوید: در عراق بودیم تا ۲۷۵ اسیر شهید کشور را تحویل بگیریم؛ یکی از اسرا کاملا سالم بود، حتی پیکر او را جلوی نور و درون آهک و اسید گذاشتند، باز هم سالم ماند، ناچار مانده و جسد او را تحویل دادیم؛ دلیل این اتفاق را از مادر او جویا شدم و او به گریههای شدید پسرش در روضههای امام حسین(ع) و حضرت زهرا (س) اشاره کرد.
صارمی خاطرنشان میکند: هیچ کس من را نمیشناسد، همسر من به دلیل بیماری که دارد، ۱۵ سال است که روی تخت مانده و پسرم نیز فوت کرده است؛ خانهی من نیز با توصیهی استاندار وقت، آقای عابدینی ساخته شده است.
امروز در جامعه هرکس خیبری باشد، او را له میکنند
او با تاکید به اینکه امروز در جامعه هرکس خیبری باشد، او را له میکنند، میگوید: پسر من ۳۰ ساله بود که فوت کرد؛ او در اعزام مدافعین حرم، کورنت را تدریس میکرد، ۱۵ سال داشت که به من در تفحص شهیدان کمک میکرد، در فکه روی سیم خاردار رفت و پاهایش خونی شد و بدنش لکه انداخت، گویا شیمایی شده بود و در اثر عارضه خونی نیز فوت کرد.
قصد داشتیم تا خاطرات بانویی دلیر و بهیار دوران دفاع مقدس را از زبان فود ایشان برای شما بازگو کنیم، اما طی گفتوگویی که با نزدیکان ایشان داشتیم، بر اثر شدت مجروحیت در سالهای جنگ، به بیماری ریوی دچار شده بود و اکنون بیماری او شدت یافته و توان صحبت را نداشت لذا سراغ کتابی از خاطرات ایشان رفتیم...
کتاب «دختر تبریز» خاطرات شفاهی «صدیقه صارمی»، رزمنده، امدادگر، مربی نهضت سوادآموزی و مربی پرورشی فعال تبریزی است که توسط «هدی مهدیزاد»، فراز و فرود زندگی خود را در قبل و بعد از انقلاب اسلامی روایت میکند.
دختر شجاع، دلیر و باغیرت تبریز
صارمی در این کتاب خاطراتی از مبارزات خود را در انقلاب اسلامی، سالهای نخست انقلاب و دفاع مقدس، همراهی با آیت الله شهید مدنی در ستاد نماز جمعه و سردار شهید مهدی باکری در جبهه جنوب را بیان میکند. بیان شکل گیری و مشکلات نهضت سوادآموزی در آذربایجان شرقی نیز از دیگر نقاط جذاب و خواندنی کتاب است. تدوین مناسب و تیترهای جذاب و حجم کم کتاب، خوانش کتاب را برای همگان، بویژه برای مخاطبان عمومی و همهی دختران و زنان آسان کرده است.
کتاب «دختر تبریز» روایتهای دسته اول زیادی از فضای قبل از انقلاب و زمان پیروزی انقلاب، جنگ و عملکرد بهیاران، معلمان نهضت سوادآموزی، جهادگران و مربیان پرورشی تبریز و کلاً آذربایجان دارد. از سویی تا به حال کمتر قضایای انقلاب و جنگ و جهاد سازندگی و نهضت سوادآموزی و زندگی معلمان را از نگاه یک زن فعال و انقلابی خواندهایم. مطالعه زندگی و خاطرات خانم صارمی، الگویی موفق و افقی روشن را برای زنان و دختران فعال یا انقلابی معرفی و موضوع آن ما را با مصداقی از زن تراز انقلاب اسلامی آشنا میکند که در زیر به زندگینامه و بخشی از خاطرات صارمی میپردازیم:
صدیقه صارمی در سال ۲۴ خرداد سال ۱۳۳۹ در محلهی لالهزار تبریز و در خانوادهی شلوغ با سه خواهر و چهار برادر به دنیا آمدم. از کودکی به درس خواندن علاقه داشتم لذا تا پایان دیپلم تحصیل کردم؛ از همان ابتدای نوجوانی در فعالیتهای اجتماعی شرکت میکردم که در جنگ تحمیلی نیز حضور پرشور و فعالی داشتم.
همرزمی با شهیدان تجلایی و سوداگر
آموزشهای نظامی را از شهیدان تجلایی و سوداگر آموختم و از همان روزهای اول جنگ در نهضت و جهادسازندگی فعالیت میکردم. با توجه به اینکه دوران امدادگری را نیز گذرانده بودم، با سماجت خود، هشت اردیبهشت ۱۳۶۱ عازم جبهه و بیمارستان رازی اهواز شدم که با خط مقدم ۳۵ کیلومتر فاصله داشت.
عملیات بیت المقدس تازه شروع شده بود، دائما در اورژانس یا در اتاق عمل به عنوان دستیار بودم، خبری از بیکاری نبود، تعداد مجروحان بسیار زیاد بود.
در عرض یک روز، چند بار خبر آمد که احتمالا بیمارستان را بمباران کنند. داشتیم با عجله مجروحان را به زیرزمین منتقل میکردیم که بیمارستان هدف بمبهای دشمن قرار گرفت، موج انفجار به حدی بود که به از طبقه دوم به طبقه اول پرت شدم.
روبهرو شدن با پیکر بیسر یک رزمنده
روزی برانکاردی را در گوشهای از سالن بیمارستان دیدم. جنازهای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند، دستش از برانکارد آویزان بود و آن را به داخل هدایت کردم؛ فردای آن روز چهار نفر سپاهی آمدند و یکی از آنها در داخل چفیه خود چیزی داشت و تیم ترمیم نیز همراه آنها بود. دنبال آنها رفتم و با دیدن همان جنازه جا خوردم، سر او از پیکرش جدا شده بود که برای پیوند به پیکرش آورده بودند؛ دوستان میگفتند که بر اثر خمپاره، پیکر بیسرش تا یک کیلومتری پرت شد و به زور آن را یافتیم.
مدتی نیز در نهضت سواد آموزی بودم و در مسجد نیز کلاسهای روخوانی، تجوید و آموزش قرآن را داشتیم و ملزومات جبهه را نیز آماده میکردیم.
هفتم اسفند ماه، آبادان را بمباران شیمیایی کردند و مواد شیمیایی در بخشهای بیمارستان نیز پخش شد، مجروحان تاول زده بودند، انگار گچ روی آنها پاشیده باشند، اندکی زمان میگذشت، تاولها میترکید و زخمها سر باز میکردند؛ خودم هم از آسیبهای شیمیایی بینصیب نماندم، در آن شلوغیها از حیاط بیمارستان به سمت ورودی سالن حرکت میکردم که یک دفعه حس کردم که پای من به چیزی اصابت کرد، اهمیت ندادم. از فرط خستگی روی زمین سینه خیز رفتم و دیدم که یکی از سربازها به سختی نفس میکشید، تنفس دهان به دهان دادم و کمی بعد نیز با دندان پارچه مانتوی خود را پاره کردم و من فقط یکی از آن دو آمپول حملات شیمیایی را تزریق کرده بودم، دومی هم در دستم بود اما کم کم حس کردم پاهایم حسی ندارد و چشمهایم میسوخت، یک دفعه روی زمین افتادم، چشمهایم را باز کرده و خود را در بیمارستان دیدم؛ پای چپم جراحی شده بود و چشمانم میسوخت.
او در ادامه نیز به فعالیتهای خود در نهضت سوادآموزی و سپس در مدرسه، به عنوان معلم پرورشی و دینی نیز اشاره میکند.
حضور ۶۵ هزار نفر از جوانان آذربایجان شرقی در جبهه
مدیرکل بنیاد شهید و ایثارگران استان در خصوص تعداد افراد اعزامی به جبهه به ایسنا میگوید: در هشت سال دفاع مقدس ۶۵ هزار نفر از جوانان استان به جبهههای جنگ اعزام شدند که از این تعداد، یک هزار و ۹۲۰ نفر اسیر، ۴۴ هزار و ۲۵۰ نفر جانباز و ۹ هزار و ۸۸۵ نفر شهید شدند.
عباس پورحسن در تشریح حمایتهای بنیاد از رزمندگان ادامه میدهد: کمک کردن در زمینهی معیشتی مانند مسکن، اشتغال فرزندان، حقوق، مزایا، درمان، آموزش و خدمات فرهنگی و زیارتی از جمله حمایتهای بنیاد از جانبازان و رزمندگان است.
دفاع مقدس، یادآور شکوه و عزت ملت ایران
او خاطرنشان میکند: دفاع مقدس، یادآور بزرگی و شکوه ملت بزرگ ایران است که جانانه در مقابل دشمن ایستادند و از عزت و کیان ایران اسلامی دفاع کرده و افتخار آفریدند.
او با بیان اینکه باید نام و یاد شهدا را زنده نگه داشت، یادآور میشود: با گسترش و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، روحیه ایثارگری در بین آحاد جامعه و برگزاری منظم یادوارهی شهدا میتوان نام و یاد آنها را زنده نگه داشت.
پورحسن بیان میکند: راویان ایثارگر باید با حضور در مدارس، دانشگاهها، مساجد و یادواره های شهدا اتفاقات و ایثارگریهای دوران دفاع مقدس را روایت کنند.
او در ارتباط با برنامههای هفته دفاع مقدس در استان اظهار میکند: فضاسازی و تبلیغات محیطی جهت توسعه فرهنگ ایثار و شهادت، توزیع بستههای فرهنگی در مدارس و مساجد، حضور مسئولین استانی در بیمارستان فجر برای دیدار با جانبازان از جمله برنامههای هفته دفاع مقدس اداره کل بنیاد شهید و ایثارگران استان است.
به گزارش ایسنا، در پایان به سخنی از امام علی(ع) که در کلام ۱۲۰ نهج البلاغه فرموده است، بسنده میکنم: « کجایند آنان که در صحنه پیکار، شمشیرهایشان را از غلاف بیرون کشیده، هر گوشه از میدان نبرد را دسته دسته و صف به صف فرا می گرفتند؟ آنان جوانمردانی بودند که در پایان هر مصاف از بقاء زندگانی بازگشته از کارزار سپاه خود، شادمان نمیشدند و از بابت مرگ سرخ کشتگانشان از کسی تسلیت نمیخواستند، چشمانشان از شدت گریه خوف بر درگاه جلال ربویی به سفیدی گراییده، شکم هاشان بر اثر روزه داری لاغر گشته و پوست لبانشان بر اثر مداومت بر دعا و ذکر حق خشکیده. رنگ رخسارشان از فرط شب بیداری زرد گشته و غبار فروتنی و تواضع چهرهاشان را پوشانده؛ آنان برادران من هستند که از این سرای فانی سفر میکنند، پس سزاوار است که تشنه دیدارشان باشیم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت بر لب بگزیم.»