ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : يکشنبه 4 آذر 1403
يکشنبه 4 آذر 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 26 بهمن 1387     |     کد : 1942

منوچهري گفت: خامنه‌اي توئي؟

مروري دوباره بر بازديد رهبر معظم انقلاب از موزه عبرت:
منوچهري گفت: خامنه‌اي توئي؟

منوچهري نگاهي به من كرد و گفت: خامنه‌اي توئي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي‌شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم» بعد گفت: "من تو را خوب مي‌شناسم. تو همان كسي هستي كه مثل ماهي از دست بازجو ليز مي‌خوري. تك تك كارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي‌داند كه چيست.»

*نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان كميته مشترك، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه‌اي مي‌آرايد و به مخاطب مي‌آموزد كه مي‌توان در محبس تاريك و دردناكي چون سياهچال‌هاي رژيم ستمشاهي نيز با اتكاي به ايمان و اميد به آزادي، سرافرازانه مقاومت كرد و صبورانه رنج برد. ديدار رهبر معظم رهبري از موزه عبرت، رنگ و بوئي عارفانه دارد و لذا قلم نيز به پيروي از آن فضا، به جاي ارائه گزارش صرف، همان مسير را مي‌پيمايد، با اين اميد كه تا حد مقدور،‌حق مطلب را ادا كرده باشيم.

*ورودي موزه عبرت، مقام معظم رهبري با كنجكاوي،‌ گوئي مي‌خواهند تك تك لحظات نخستين باري را كه قدم به اين محوطه خوفناك نهادند به ياد آورند، به اطراف نگاهي مي‌اندازند:
«وقتي به ايستگاه قطار رسيدم‌، مرا به اتاقي بردند و چند نفري در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشيني نشاندند و يادم نيست كه چشم‌هايم را بستند يا گفتند كه سرم را پائين بيندازم. به هر تقدير جائي را نمي ديدم. اين را فهميدم كه از خيابان سپه آمديم و به جائي رسيديم كه دست راست پيچيديم. به نظرم مرا از پله‌هائي بالا بردند و پائين آوردند و مسير بسيار طولاني‌ بود تا بالاخره به اينجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسيديم. آن دو ماموري كه مرا از مشهد آورده بودند، در اينجا از من عذرخواهي و با من خداحافظي كردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتيم داخل.»

*حياط باريك جلوي موزه عبرت را عبور مي‌كنند و به آستانه ورودي مي‌رسند، آنجا كه روزگاري افسر نگهبان مي‌نشست و ديدن قيافه خشن و رعب‌آور او، نخستين تصويري بود كه در ذهن و خاطر مي‌نشست:
«مي‌خواهم همان مسيري را بروم كه آن روز طي كردم.»

*راهروهاي تاريك، امروز با چراغ‌هاي كم‌سوئي روشن هستند. آن راهروهاي خفه و تاريك، هرچند هنوز سردند و دل را مي‌لرزانند، اما با مقايسه با آن دوران، بسيار پاكيزه و تماشائي! شده‌اند. خاطرات يكي يكي زنده مي‌شوند. مقام معظم رهبري آرام و با طمانينه از پله‌هاي كميته مشترك بالا مي‌روند و آن روزها را به خاطر مي‌آورند. در اتاقي، تنديس طيب رضائي، زير نور كمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضايتي بر لب، ايستاده است. لبخند كمرنگي در چهره رهبر مي‌‌دود، بارقه‌اي از يك آشنائي دور، حتي اگر نه با چهره، با دل كه دل مردان خدا، با يكديگر الفت دارد.
مقام معظم رهبري نگاهي به قفسه‌هاي لباس زندانيان مي‌اندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره مي‌كنند. رگه‌هائي از رنج و خاطراتي از ناله‌هاي خفته در سينه، رنگ غم را در نگاه ايشان مي‌نشاند.
آيا اين همه افسانه است؟ آن مرد كيست كه او را به نرده‌هاي ايوان صليب كرده‌‌اند و اين دايره‌هاي بي‌پايان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدني چه كساني هستند؟
در اين بندها، چه ناله‌ها كه در گلو خفه ‌شده و چه پرستاري‌ها و مهرباني‌هاي عميقي كه اين رنجديدگان را به يكديگر پيوند داده است. اصلاً همين همدلي‌ها بود كه تحمل هر رنجي را ساده مي‌كرد.
و اين هم آن سلول آشنا و توقفي در برابر سلول انفرادي آن‌ سال‌ها:
«اين سلول 40/2 در 60/1 بود. من 8 ماه در اين سلول بودم.»

*در برابر تابلوي عكس منوچهري كه با يقه باز و چهره‌اي كريه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همين چهره و قيافه و يقه باز كه يك چيزي هم به گردنش انداخته بود، نگاهي به من كرد و گفت: خامنه‌اي توئي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي‌شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم. و نگاه كرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببيند. خيلي چيزها درباره‌اش شنيده بودم و فورا او را شناختم، ولي به روي خودم نياوردم. بعد گفت: "من تو را خوب مي‌شناسم. تو همان كسي هستي كه مثل ماهي از دست بازجو ليز مي‌خوري. تك تك كارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي‌داند كه چيست.»

* و عبور از برابر تصوير دوستان آشنا و آشنايان دوست. آنان كه همسفران تو بودند و رفتند: بهشتي‌ها، رجائي‌ها، باهنرها و ... و آنان كه همسفر تو نبودند، اما در همان مسيري كه تو رنج بردي، جواني و عمر خويش را گرو گذاشتند و توقفي در برابر هريك، با بار حسرتي گران كه اگر بودند، چه ياري‌ها توانستند كرد در برداشتن اين بار سنگيني كه مسئوليتش ناميده‌اند، مسئوليت رستگار زيستن و ديگران را نيز به رستگاري فرا خواندن.
تو گوئي صداي بهشتي را مي‌توان از وراي اين ديوارهاي ضخيم شنيد:
«و لازمه اينكه امروز اين ملت راه خودش را مي‌رود اين است كه اكثريت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذيرفت...»

*و شهيد رجائي كه صادقانه از مردمش سخن مي‌گويد:
«ما شاهد فرياد الله اكبر، فرياد لااله‌الاالله همه مردم اين سرزمين از مرد و زن و كوچك و بزرگ بوده‌ايم. همه اينها بايد اتحادشان حفظ شود.»

*وگذاري بر سلول انفرادي:
«در داخل سلول، به‌رغم اينكه ديوارش قطور بود، ‌با مورس با زنداني سلول كناري صحبت مي‌كردم و او به من گفت: رجائي همسايه من است.»

*در آن روزهائي كه ارتباط كلامي ممكن نبود، زندانيان هوشمند به هر شيوه‌اي دست مي‌زدند تا بتوانند با يكديگر سخن بگويند و اين سخن‌گفتن‌ها چه كوتاه بود و چه پرمعنا. دنيائي معنا در كلمه‌اي و عبارتي:
«من حسين هستم. رجائي در سلول كناري من است. مي‌خواهد بداند شما كه هستيد؟»
«من سيد علي خامنه‌اي هستم.»

*و اينان كه هستند كه جواني و جان و خانمان خويش را بر سر پيمان نهادند؟ روحاني، دانشجو، كارگر، دانش‌آموز، خادم مسجد،‌ مهندس، معلم، سپاهي‌دانش، دانش آموز، راننده و ... بيكار. چه اتفاق و همدلي شكوهمندي! معناي دقيق ملت. و چه شب‌هاي طولاني و پرمحنتي، شب‌هائي پر از ناله‌هاي دلهره‌آور:
«هروقت ما را براي بازجوئي مي‌بردند، در اين حياط و اين ايوان‌ها، مرتبا صداي فرياد، بلند بود. هميشه يكي سر يكي داد مي‌زد و اين تقريبا بلا استثنا بود. در سلول هم كه بوديم، شايد تا صبح، چون ما خوابمان مي برد و نمي‌فهميديم، ولي تا زماني كه بيدار بوديم، صداي فرياد شكنجه ديده از يك طرف و صداي فرياد بازجو از طرف ديگر بلند بود. البته مي‌گفتند اينها نوار است كه مي‌گذارند. شايد نوار بود، شايد هم واقعي بود. نمي‌شود مطمئن بود كه هميشه نوار بوده باشد. تصادفا يك بار، هم بازجو اشتباه كرد و هم مامور متوجه نشد و چشم‌بند را از روي چشم من برداشتند و من مسيري را كه به سمت اتاق بازجوئي مي‌رفت، ديدم.»
«هنگامي كه نگهبان مي‌خواست زنداني را براي بازجوئي ببرد، از آنجا كه بنا بود زندانيان ديگر متوجه نشوند كه اين زنداني به‌خصوص در اينجاست و اساس زندان انفرادي، همين بود؛ نگهبان مي‌آمد و مثلا اگر با من كه علي حسيني بودم كار داشت، در سلول‌ را باز مي‌كرد و مي‌پرسيد:«علي كيست؟» و من جواب مي‌دادم:«منم.» او يك چيزي را روي سر زنداني مي‌انداخت و دستش را مي‌گرفت و مي‌برد.»
«مرا به اتاق بازجوئي بردند و بازجو گفت: بنويس. گفتم: چه بنويسم؟ گفت: هرچه دلت مي‌خواهد بنويس. منظورش اين بود كه شرح حال بنويسم و وقتي كم بود مي‌گفت: اين كم است، بايد بيشتر بنويسي. مي‌خواست حرف بكشد. اين شگرد بازجوئي‌شان بود.»

*ديدن تنديس حسيني، آن هيولاي خوفناك و كساني كه انواع شكنجه‌ها را روي آنها امتحان مي‌كردند، زجرآور و گزنده است، اما اين تصوير مشمئزكننده را تنديس زندانيان سلول عمومي كه از يكديگر پرستاري مي‌كنند و به يكديگر دل و جرئت مي‌دهند، اندكي از خاطر مي‌برد:
«حمام هفته‌اي يك بار بود و حداكثر 10 دقيقه. هر تعدادي كه در سلول بوديم فرق نمي‌كرد و ده دقيقه براي استحمام، وقت داشتيم. از صابون‌هائي كه قديم‌ها با آن رخت مي‌شستند به ما مي‌دادند. ما را با چشم بسته مي‌آوردند اينجا.»

*و همدلي در قاموس دژخيمان، ممنوع است:
«قرآن هم كه مي‌خوانديم، نگهبان مي‌آمد و مي‌گفت: «آهسته. حرف زدن ممنوع!» ‌البته اين، عملي نبود، لكن تذكر اينها موجب مي‌شد كه آرام و درگوشي حرف بزنيم.»

*شب است و قرص ماه در آسمان نشانه اميد، صبح صادق:
«بله، من خودم يادم هست كه يك بار كسي را به اين نرده‌ها به صليب كشيده بودند.»

*و اين صفت مردان حق است كه در تاريك‌ترين سياهچال‌ها، نور هدايت را در مي‌يابند و درباره باريكه نوري در حد يك شعاع باريك، عارفانه مي‌سرايند:
«يك روز صبح، ديديم فضاي تاريك اينجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشني اينجا آن چراغ كم نور پشت ميله‌ها بود. از آن پنجره هم هيچ وقت نور نمي‌آمد. من نگاه كردم به بالاي سرم و ديدم يك خط باريك آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. اين نور يك ربع ساعتي بود و رفت. ابتدا همين باريكه نور بود و بعد به‌تدريج بيشتر و تبديل به يك نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در اين تاريكي عميق، اين نور بسيار مغتنم بود.»

*و بهار در زندان:
«پشت اين سلول درختي بود كه به هنگام بهار، گنجشك‌ها مي‌آمدند و روي شاخ و برگ‌هايش مي‌نشستند و سر و صدا مي‌كردند كه مايه تفريح و شادماني ما شده بود.»

*و شايستگانند كه طلوع فجر از دل شب ديجور را باور دارند و همان‌ها هستند كه شكوه همدلي و رافت را مي‌شناسند:
«در سلول چهار نفر بوديم. يكي از آنها آقائي بود كه همسرش هم در اينجا زنداني بود. گفتيم يك فكري كنيم كه اين آقا از همسرش خبري بگيرد. به نگهبان گفتيم امشب نظافت اين راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف كرد و پذيرفت. يكي از بچه‌هاي هم‌سلولي كه بچه زبل و زرنگي بود، سر نگهبان انتهاي راهرو را گرم كرد و هم‌سلولي ما توانست بيايد جلوي سلول و از پشت در با همسرش صحبت كند.»

*و خوش آن لحظاتي كه ذلت كساني را شاهد بوديم كه خود را مقتدر تصور مي‌كردند:
«در اتاق بازجوئي بوديم كه فردي كه نامش يادم نيست، به مشيري اشاره كرد و گفت: «ايشان خيلي در اين مورد زحمت كشيدند.» مشيري هم گفت: «خير! خود ايشان بودند كه خيلي مؤثر بودند.»من ديدم اينها سعي دارند مسئوليت را به گردن ديگري بيندازند و ثابت كنند كه ديگري در اين دستگاه آدم مؤثري است و خود او هيچ‌كاره است. تلقي من از حرف‌هاي اينها و آنچه كه برحسب تعارف به هم مي‌گفتند اين بود كه مي‌خواستند در برابر من بگويند كه آنها در اين دستگاه كاره‌اي نيستند. در دلم خدا را شكر كردم كه من، يك طلبه فقير ضعيف زنداني هستم و اينها در اين فكرند كه خودشان را در برابر من كه قدرتي ندارم، تبرئه كنند.»

*و بخشش و بزرگواري صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب يك روز در دفتر حزب بودم كه گفتند زن آقاي مشيري آمده و اصرار دارد با شما ملاقات كند.«گفتم: «بگوئيد بيايد.» آمد و گريه كرد كه‌: «مشيري را گرفته‌اند و او گفته كه من به فلاني بدي نكرده‌ام. برو پيش او و بگو اگر من بدي نكرده‌ام، يك چيزي بگويد كه من نجات پيدا كنم.» اعدامي بود. آن روزها اين افراد را كه مي‌گرفتند، اعدام مي‌كردند. من گفتم: درست مي‌گويد.» و گمان مي‌كنم يك چيزي هم در اين باره نوشتم.

*منبع:شاهد ياران

«ويژه نامه 30 سالگي انقلاب اسلامي» در خبرگزاري فارس


نوشته شده در   شنبه 26 بهمن 1387  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode