این تنها دفعهای بود که بهخاطر کوبیدن قمقمهی سبز نارنجکی توی سر همکلاسیهایم تنبیه نشدم.
اينبار بهخاطر يک مشت پول خرد توي جيبهايم بود که پشت به کلاس و رو به ديوار زرد و چرک کلاس ميايستادم.
خانم جهانگيري پول خردها را روي ميزش گذاشت و هرچهقدر گفتم: «خانم، به خدا پولهاي خودمونه.» باور نکرد. هرچند دقيقه يکبار، برميگشتم و بهجاي خالي خودم توي نيمکت اول نگاه ميکردم که قمقهي سبز نارنجکي آن را پر کرده بود.
سر همهي بچهها پايين بود و داشتند املا مينوشتند. ديوار زرد روبهرو چشم آدم را ميزد. مثل شنهاي آن ظهر داغ تابستاني که براي پهنکردن انگورها رفته بوديم ده.
يکدفعه خانم جهانگيري ساکت شد. برگشتم عقب، ديدم بچهها يکي يکي توي زردي و چرکي ديوار ناپديد ميشوند.
هوا گرم بود. ننه چندبار گفت: «برو توي سايه بشين.»
به خيال خودم داشتم گنج پيدا ميکردم. انگشتر سيبي و دو تا النگويم را زير ماسههاي داغ چال و دوباره پيدايشان ميکردم. مثلاً گنج پيدا کردهام و کلي خوشحال ميشدم.
دم رفتن، ننه گفت: «پاشو بريم دورت بگردم.» و يک ليوان آب از کلمن برداشت. صداي قورت دادن آب را ميشنيدم. هرقدر دنبال النگوها و انگشترم گشتم، پيدا نشد که نشد.
«پيدا نشد... ند... نقطه.»
خانم جهانگيري املا را تمام کرد و به من گفت که دفترها را جمع کنم. پيش خودم فکر کردم امروز هم به خير گذشت که خانم جهانگيري دفترها را از من گرفت و گفت: «فردا با بابات مياي، فهميدي؟ با... بـــابــــات!»
پول خردها را ريخت توي يک کيسهي فريزر و درش را محکم گره زد.
وقتي پنجاههزارتوماني را از توي قلک برميداشتم به خيالم ميخواستم بابا را تنبيه کنم که بهخاطر گمشدن النگوها از ديدن ديوار مرگ محرومم کرد.
خيلي بيانصافي است که بزرگترها چون بزرگترند، پشت سر هم بچهها را تنبيه کنند. براي همين رفتم سروقت قلکم. قلکم شبيه يک خانه بود با دري کشويي. از دودکشش پول ميانداختي و خيلي راحت ميشد درش را باز کني و پول را برداري.
پنجاههزار توماني را کش رفتم که همهاش را ويفر شکلاتي بخرم. سراغ مغازهي اکبر آقا نرفتم. اکبر آقا بابا را ميشناخت. براي همين رفتم سراغ دکهي آهني و سبز رنگ نزديک مدرسه. روي پنجههايم ايستادم. دستم را دراز کردم سمت مرد بوري که توي قاب دکه پيدا بود. گفتم: «همهاش را ويفر شکلاتي بدين.»
پرسيد: «همهاش؟» و با تعجب نگاهم کرد. وقتي ويفرها را جدا ميکرد، هنوز چشم از من برنداشته بود. هنوز توي کتَش نرفته بود يک دختر هفت ساله با پنجاه تومان پول سر صبحي اينهمه ويفر ميخواهد. گمانم بوي دردسر حس کرده بود. سهتا ويفر داد يک دستم و يک مشت پولخرد هم گذاشت توي آن يکي دستم و گفت: «مواظب باش گم نشن.»
کلي خجالت کشيدم. انگار تمام آن مدت که زل زده بود به من، داشت روي پيشانيام ميخواند چهطور النگوها را گم کردهام و از لج بابا که گفت ديگر از ديوار مرگ خبري نيست، دست بردم توي قلکم. پيش خودم گفتم آدمي اينقدر سفيد با موهاي طلايي براق، حتماً بايد چيزهايي از غيب بداند که صداي زنگ مدرسه آمد.
خانم جهانگيري دفترهاي املا را توي کمدش چپاند. ديگر حال و حوصله نداشتم با قمقمهام بکوبم توي سر بچهها؛ بيشتر دوست داشتم پرتش کنم پشت سر خانم جهانگيري تا منفجر بشود.
خيلي بيانصافي است که بزرگترها چون بزرگترند حرف بچهها را باور نميکنند.
* * *
فرداي آن روز قبل رفتن به مدرسه آنقدر دلشوره داشتم که بايد يک چيز شيرين ميخوردم. توي کابينتها که خبري نبود، رفتم سراغ جايخي. جز يک بستني قيفي بدقواره هيچي داخلش نبود.
بستني را برداشتم. آنقدر توي جايخي مانده بود كه نانش، نم کشيده بود.
زدم بيرون. پلهها را دو تا يکي کردم که مامان نبيند سر صبح بستني برداشتهام. به حياط ساختمان که رسيدم اولين ليس را به بستني زدم، اما با همان اولين ليس کلهي سفيدش جدا شد و افتاد روي مقنعهام.
هنوز توي شوک اين صحنه بودم که يک آقا با موها و سبيل بلند و لباس يکدست سرمهاي آچار به دست از توي تاريکي موتورخانهي گوشهي حياط پيدا شد.
بابا بود که در هيئت يک فرشتهي سبيلو ظاهر شد. از توي موتورخانه همهچيز را ديده بود. گفت بيا برويم مقنعهات را عوض کن. به مامان ميگويم دعوايت نکند.
از صداي مهربان بابا بغض کردم. چشمهايم خيس شد و توي دلم کلي به خودم بد و بيراه گفتم که خواستم تنبيهاش کنم.
مقنعهام را عوض کردم. بعد جلوي در موتورخانه با بابا خداحافظي کردم. بابا که مهربانياش گل کرده بود، گفت: «امروز ميخوام خودم دخترم رو ببرم مدرسه.»
دنيا دور سرم چرخيد. خوب که دقت کردم، ديدم بابا با اين موهاي بلند و سبيل، اصلاً هم شبيه فرشتهها نيست.
از جلوي دکهي سبز آهني که رد ميشديم، زيرچشمي نگاهي انداختم. بابا خيال کرد به خوراکيها نگاه ميکنم. راهش را کج کرد سمت دکه. واي نه! پس اکبرآقا چي؟
بابا که کلاً آن روز فاز مهرباني برداشته بود، گفت: «هرروز از اکبر آقا خريد ميکنيم، يک روز هم از اين بندهخدا بخريم.» خدا را شکر بندهي خدا آن آقاي مو بور ديروز نبود. جايش يک آقاي پير کچل دماغ گنده با ناخنهاي بلند و چرک ايستاده بود. شبيه جادوگرها بود.
بايد جادوگر خيلي ماهري باشد که بتواند خودش را به شکل آن آقاي مو بور ديروز دربياورد.
بابا يک ويفر شکلاتي ميدهد دستم. باز بغض گلويم را فشار ميدهد. پيش خودم ميگويم به مدرسه که رسيدم گريه ميکنم، اما خيلي زودتر از آن اشکم درميآيد.
خانم جهانگيري من و بابا را جلوي در ديد. بعد از سلام و احوالپرسي دست کرد توي کيفش، صداي خشخش اسكناسها و جيرينگجيرينگ سکهها را ميشنيدم که مثل النگوهايم صدا ميکردند.
شايد آذر با ننه رفته باشد کشمشها را جمع کند و النگوهاي من را از زير ماسهها پيدا کند، مثل يک گنج واقعي. النگوها را توي دستش کند و از صداي جيرينگجيرينگشان کيف کند.
«ملايي به چي زل زدي؟» خانم جهانگيري کيسهي پول خرد را گذاشت کف دستم. دور و برم را نگاه کردم. بابا رفته بود. با هقهق گريه کردم. باباي طفلک چهقدر ناراحت شده.
مگر فرشتهها حتماً بايد دو تا بال داشته باشند؟ بابا يک فرشته است که جلوي خانم جهانگيري آبرويم را نريخت. آن روز خودم، خودم را تنبيه کردم و از ويفري که بابا خريده بود، مثل جانم مراقبت کردم. هرچند شکلاتهايش توي داغي جيبم آب شده بودند و بويش داشت بيهوشم ميکرد. آن روز با قمقمهي سبز نارنجکيام توي سر هيچکدام از بچهها نزدم.
* * *
ظهر که رفتم خانه، دويدم سمت قلکم که پول خردها را برگردانم تويش.
واقعا که! باباخان با نامردي دور در کشويي را چنان با چسب قطرهاي چسبانده که گمان نکنم ديگر هيچوقت باز بشود.
سکهها را تلقتلق از دودکشش انداختم پايين. اما صبر کن! بابا که نميتواند در قلک را باز کند و بقيهي پولها را بشمارد. پنجهزار تومانش را نگه ميدارم توي جيبم. ويفرم را گاز ميزنم و انگشتهاي شکلاتيام را ميليسم.
خيلي بيانصافي است که بزرگترها چون بزرگترند هرکاري ميخواهند انجام ميدهند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: زهرا رشيد
داستان: صدیقه ملایی