لحظههاي آخر قبل از اينكه حاجي كلا توي اغما برود، متوجه ذكرهايي بودم كه مدام زير لب تكرار ميكرد؛ يا زهرا ميگرفت، سه بار دعاي «اللهم اجعل مماتي شهاده في سبيلك» را خواند و بار آخر بود كه از روي برانكارد به حالت نيم خيز بلند شد و گفت: «خدايا گناهانم را ببخش و شهيدم كن».
به گزارش گروه «حماسه مقاومت» خبرگزاري فارس، فروردين كه از راه ميرسد، باد محملِ رايحهاي است وزيده از سرزمين دور، فكه نسب به بهشت ميبرد، با آن شقايقهاي آتشين كه از خونهايي سرخ برآمدهاند. فروردين كه از راه ميرسد، فرش زمردين گلهاي تازه را در بر ميگيرد. درختچههاي گز، با چند متري فاصله از هم - كه گهگاه نخلي جدا افتاده و تنها نيز - سر از زمين برگرفتهاند، به اين اميد كه شايد مسافران نام آشناي سالهاي نه چندان دور خود را نظاره كنند.
مهمانان دشت فكه كه هر سال ميآيند و ميروند، اين ساكنان آرام و صبور دشتهاي خوزستان را ميبينند كه دست فراچشم خويش گرفته، خيره در جايي، گويي ناكجا، نگرانند. گردش بيقرار باد در شاخ و برگ تكيدهشان آوازي برميآورد سخت غريب و رازآلود: گويي ناي مولاناست.
در محمل بانوي فروردين، رايحهي آن گل ها و صداي اين ترنم غريب است كه روح نشاط و تولدي هزار باره، اما نامكرر را در تن نبات و آدمي زنده ميكند.
فروردين كه از راه ميرسد، سعيد قاسمي روزي را به خاطر ميآورد كه به همراه تعدادي از بسيجيهاي لشكر 27 محمد رسولالله به فكه ميرفتند:
فروردين هفتاد و يك، با تعدادي از رفقا براي تبريك عيد به منزل شهيد «محمد راحت» رفتيم. محمد راحت از بچههاي لشكر حضرت رسول(ع) بود كه در مرحلهي مقدماتي عمليات والفجر يك به شهادت رسيد و جنازهاش تا آن زمان مفقودالاثر مانده بود. ميان صحبتها، همسرشان كتاب «رملهاي تشنه» را نشانمان داد و پرسيد كه خواندهايمش يا نه، و اين كه طبق صحبتهاي نويسندهي كتاب، جنازهي شهيد راحت بايد در خاك خودمان باشد و اگر اين طور است آيا ميشود جستوجو كرد و جنازه را آورد، يا اصلا اثري از آن نمانده... و صحبتهايي از اين قبيل، البته ما قبلا هم به فكه رفته بوديم، اما چندان جدي نبود. حرف ايشان دوستان را براي يك سفر متفاوت و جديتر ترغيب كرد.
به دليل شرايطي كه طي عمليات والفجر يك پيش آمد، منطقهي فكه تا پايان جنگ ميان ما و عراقيها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحاني كه در آنجا و در اثر تشنگي و جراحتهاشان به شهادت رسيدند، ميسر نشد، ارديبهشت همان سال بود كه براي سفر مهيا شديم.
فكه را بعد از ده سال ميديديم؛ منطقهاي بكر و دست نخورده. تجهيزات بچهها، سنگرها، موانع و همين طور پيكرهاي مطهر شهدا اينجا و آنجا به چشم ميخورد. جستوجوي ما دو سه روزي بيشتر طول نكشيد. چرا كه با آمادگي كامل نيامده بوديم. از بچههاي ارتش بيست سي تايي گوني سنگري گرفتيم و تعدادي از جنازههاي شهدا را عقب آورديم. بچهها از جريان تفحص فيلم و عكس هم گرفتند. يك هفتهاي تهران بوديم. براي بار دوم كه عازم ميشديم. تعدادي از بچههاي نيروي هوايي سپاه، از جمله مرتضي شعباني هم همراهمان شدند. او با يك دوربين يوماتيك هزار و هشتصد به قول خودش درب و داغان آمد. سفر دوم هم هفت هشت روزي طول كشيد. در اين دو سفر دويست و هفتاد شهيد شناسايي شدند كه جز شهيد «ضعيف» و شهيد «خسروانور» ما تلاش خاصي براي پيدا كردنشان نكرديم. همه روي زمين و جلوي چشم بودند؛ با پلاك و بعضا كارت شناسايي و حتي گهگاه وصيت نامه. شهدا را با پلاكشان به عقب ميفرستاديم. فكر ميكنم اهواز. آنجا شناسايي ميشدند كه اين شهيد كيست و متعلق به كدام گردان و لشكر ميشود. مرتضي شعباني دو سه ساعتي از ماجرا تصوير گرفت. به تهران كه برگشتيم، اصغر بختياري خيلي اصرار داشت كه آقا مرتضي فيلمها را ببيند و مونتاژشان كند.
بچهها كه به سراغش رفتند، سخت مشغول كارهاي مجلهي سوره و گروه تلويزيوني حوزهي هنري بود. صحبتهايي هم از راهاندازي دوبارهي روايت فتح بود. شايد اكراه و آشنايي اندكش براي كار با ويدئو نيز در جوابي كه به اصرار بچهها بود، بيتأثير نبوده باشد. نوار سلولوئيد و تدوين با ميز موويلا را همچنان ترجيح ميداد. اين شد كه فيلمها را نديد و به شيوهاي كه كسي را از خود نميارزد، در جوابشان پاسخ منفي داد. شعباني ناچار خود فيلم را مونتاژ كرد. اسمش را گذاشتيم «تفحص». بيست دقيقهاي ميشد و اين شد اولين فيلم تفحص كه حدود ده دقيقهاش را هم تلويزيون پخش كرد. آن موقع چندان فضاي اين جور حرفها و صحنهها نبود. اين فيلم را حاجي نديد تا اين كه روايت فتح مجددا در ساختمان فعلي پا گرفت. البته آن موقع فضاي وسيع حالا را نداشت. كل مجموعه يك نمازخانه بود با دو اتاق كوچك. يك ماشين لندكروز هم داشتيم كه از بقاياي زمان جنگ بود. حاجي بچهها را از اين طرف و آن طرف جمع كرد و گروه شكل گرفت. «روايت فتح» همين جوري پا گرفت. اوايل چند برنامهاي هم تهيه كرديم كه پخش نشد. قبل از ماجراي سفر به خرمشهر و ساخت «شهري در آسمان» بود كه يك روز در حوزهي هنري، فيلم تفحص را نشان حاجي داديم. اشتباه نكنم آبان ماه بود. آقاي طالب زاده هم حضور داشتند. فيلم را ديدند. حاجي خيلي متأثر شد و سوالات زيادي هم پرسيد؛ از شهدا منطقهي فكه، شقايقها و گلهايي كه تصويرشان در فيلم بود و كم و كيف كار. اين موضوع در ذهن حاجي ماند تا عيد سال 72 كه آقا مرتضي اصرار كرد كه به سمت فكه برويم.
آن سال لشكر 27 ده - پانزدهتايي اتوبوس را به صورت يك كاروان به جنوب ميبرد. آن سالها كمكم داشت قصهي بازديد از مناطق جنگي هم پا ميگرفت. ما با دو اكيپ از پادگان امام حسن (ع) با اينها همراه شديم. از همان ابتداي حركت هم شروع كرديم به مصاحبه و تصويربرداري.
با تعدادي از بچههاي لشكر، از جمله احمد شفيعي و شهيد قاسم دهقان از كاروان جدا شديم و رفتيم اروند كنار. آنجا صحبتهايي ميان حاجي و بچهها رد و بدل شد. حاجي از كليت كار راضي نبود. اين بود كه يكي از اكيپها را به تهران برگرداند. بختياري، صابري، رمضاني و من مانديم براي ادامهي كار و مجددا برگشتيم «دوكوهه». روز دوم حضورمان در دو كوهه، سري به سد كرخه زديم كه آن موقع تازه داشتند پياش را ميكندند. قرار بود بچهها از حوادثي كه آنجا رخ داده بود، حرف بزنند كه اتفاقا بچههاي حراست سد سر رسيدند و بازداشتمان كردند. دوربين وسايلمان هم ضبط شد. حرفشان اين بود كه كي هستيم و به چه اجازهاي آمديم اينجا و با چه مجوزي داريم فيلم ميگيريم؟ حاجي ناراحت بود. به بختياري گله ميكرد كه برود وسايل را آزاد كند. ميگفت وقتمان همينطوري دارد تلف ميشود. به هر حال تا فيلمهايمان را بازبيني نكردند، رهايمان نكردند. اين ماجرا دو ساعتي وقتمان را گرفت. با همان تعداد كه رفته بوديم اروند كنار، راه افتاديم سمت فكه. بين بچههاي روايت، اين سفر به «سفر اول فكه» معروف شد.
در ميان جادهاي كه از دو سو با ديركهاي آهني و رديف سيمهاي خاردار محصور شده بود پيش ميرفتند. فكه در مقابلشان بود. گذشت ايام، بارانهاي پياپي و بادهايي كه هيچگاه از جنبش و تكاپو خسته نميشدند، چهرهي دشت را در هالهاي از غباري خيالي رنگ ميپوشانيد. با چشماني تيزبين، و از آن پس به مدد دوربيني - اگر همراه آورده بودند - ميتوانستند اين دشت زيبا را كه گويي تا انتهاي افق نيز ادامه داشت به تماشا بنشينند.
سيمهاي خاردار، ميدانهاي مين، سنگرهايي كه آثار انفجار گلولهها و تركشها را هنوز بر چهره داشتند، آستين لباسي كه در گذشتهاي نه چندان دور دست رزمندهاي را در خود داشت و اكنون شرح ماجرا با بوتهي خاري باز ميگفت، قمقمههاي خالي يا گهگاه پر از آبي كه كنار جنازههاي استخواني شهداي تشنه افتاده بود، همه و همه در برابر چشمهاشان بود. رمضاني جزئيات را به خاطر نميآورد. دريغاي آن روزها با او همراه است. اگر ميدانست آن روزها كه طي ميشد آخرين روزهاي سيدمرتضي است، حتما بهتر او را ميديد و بهتر جزئيات را به خاطر ميسپرد، اما بازي تقدير را نميشناخت.
چهار، پنج روزي آنجا بوديم. هر روز صبح تا غروب ميرفتيم فكه و مصاحبه ميگرفتيم. شب هم ميآمديم برقازه براي خواب و استراحت. بچهها خاطرههاي عجيب و زيبايي تعريف ميكردند و پيدا بود كه حاجي خيلي متاثر و اميدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. حالا يادم نيست فيلمهامان تمام شد يا مشكل باطريهامان بود كه قرار شد برگرديم. حاجي هم كار را تمام شده ميدانست. يادم هست روز آخر چند تايي عكس هم براي يادگاري گرفتيم. از جمله آن عكس معروف حاجي كه خيلي هم از روش چاپ شده. شعباني چندتايي عكس گرفت كه بيشتر دستهجمعي بود. بعد رو كرد به حاجي كه «آقا مرتضي، بگذار يك عكس تكي هم از شما بگيرم.» و با روحيه حاجي آشنا بوديم. يا اجازه نميداد ازش عكس تكي بگيرند يا ادايي درميآورد كه عكس خراب ميشد. ولي آن روز بلند شد. لباسهاش را تكاند و صاف و مرتب كرد و اوركتش را هم روي شانهاش انداخت و همين طور كه دست به سينه ايستاده بود، خنديد و گفت:
«شعباني! حجلهاي بگير».
مرتضي هم دو تا عكس گرفت؛ يكي عمودي و يكي هم افقي. شد همان عكسهايي كه براي حجلهاش استفاده كردند. كمي بعد ساعت هشت يا نه شب بود كه راه افتاديم براي برگشتن. حاجي براي فرداي آن روز قرار جلسه داشت. نميدانم با كي و كجا. ولي به هر حال عجله داشت كه فردا حتما تهران باشد. يكي دو تا مصاحبه هم به نظر باقي مانده بود كه ميگفت در تهران ميگيريم. با ماشين لندكروز درب و داغانمان حركت كرديم سمت تهران. نزديكيهاي بروجرد بود كه ماشينمان كلا خراب شد. دو سه ساعتي هلش ميداديم. بندهي خدا حاجي هم پايين آمده بود و كمك ميكرد تا به هر شكلي بود به بروجرد رسيديم و بچهها ماشين را بردند تعميرگاه.
صبح چهاردهم فروردين. بعد از خوردن صبحانه دوباره حركت كرديم. ناهار را در اراك خورديم و نماز ظهر و عصر بود كه رسيديم مرقد امام.
شب تهران بوديم. حاجي كلا از سفر راضي بود و يك بار شنيدم كه به يكي از بچهها مي گفت «از فكه برنامهاي عاشورايي درست ميكنم!»
دنبال دو سه نفري بوديم تا مصاحبهها را تكميل كند. از جمله آقاي جعفر ربيعي، نويسندهي كتاب «رملهاي تشنه» كه عليرغم اصرار حاجي، نتوانسته بود به فكه بيايد.
قرار بود براي تكميل برنامهي ديگر كه دربارهي سوسنگرد بود برويم آن جا كه به دلايل سفر لغو شد. در نمازخانه روايت فتح نشسته بوديم. بعد از نماز مغرب و عشا بود كه دقيقا يادم هست حاجي رو كرد به بختياري و گفت «فكه يك روز ديگه كار داره. حالا كه اين طور شد، بچهها را جمع كن برگرديم منطقه.» ما تعجب كرده بوديم كه حاجي چرا نظرش به اين سرعت تغيير كرده و كار را ناتمام ميداند. خلاصه اصغر يك تعدادي از بچهها را خبر كرد. ده، دوازده نفري ميشدند كه روز چهارشنبه هجدهم فروردين براي حركت دوباره توي نمازخانه روايت جمع شدند. همان گروه قبلي بودند با دو سه نفر ديگر. از جمله حاج سعيد قاسمي و شهيد محمد سعيد يزدانپرست كه همراه حاج سعيد آمده بود و ما تا آن روز اين بزرگوار را نديده بوديم؛ كم حرف بود. چهرهي نوراني و بشاشي هم داشتند. به قول بر و بچههاي جبهه، چهرهشان نور بالا ميزد. حاج سعيد بهتر ميشناسدش.
سعيد قاسمي يزدانپرست را ميشناخت؛ از وقتي كه وارد دانشگاه شدند و اين همكلاسي خود را كه برخلاف قيافهي محجوب و ساكتش، پرجنب و جوش و ناآرام بود دوست ميداشت. محمدسعيد سي و هفت ماه از جبههاش را تنها در كردستان گذرانده بود. حرفهايي كه هر چند وقت يك بار با يكديگر ميزدند، ميتوانست تا ابد ادامه داشته باشد، تا اين كه دو سه سال بعد سفرهاي فكه پيش آمد. وقتي سعيد قاسمي از آن سفر كه به جستوجوي محمد راحت رفته بود بازآمد و عكسها و فيلمها را نشان دوستش داد. در قبال نگاههاي مشتاق و اصرار اين رفيق عزيز، خود قولي هم داد «باشد سفر بعدي اگر پيش آمد، خبرت ميكنم.» و حالا موعود فرا رسيده بود و يزدانپرست كه جبههي جنوب را نديده بود همراهشان شد. به گمان آن كه بايد خيلي زودتر ميآمده است، نفسزنان خود را رساند. بچهها اين ميهمان تازه را نميشناختند. همه براي مصاحبه ميآمدند، اما او؟ سعيد قاسمي معرفيش كرد و توضيحاتي داد. اما اصغر بختياري به هنگام صرف ناهار آن روز دست از شوخيهايش برنميداشت:
ناهار قيمت داشتيم. گفتم «حاج سعيد! اين غذاي روايته. هر كه ميخوره، بايد براي روايت كاري بكند» و ايشان لبخند ميزدند و چيزي نميگفتند و تا آخر هم ما چنداني صحبتكردنشان را نديديم. به هر صورت ايشان هم همراه بچهها راهي شدند. چون نفراتمان زياد بود قرار شد دو ماشين وسايل و بچهها را با خودش ببرد و ما هم كه از قبل بليت برايمان جور شده بود، با هواپيما برويم. قرار گذاشتيم در سه راهي فكه به هم ملحق شويم. بچهها بعد از ناهار حركت كردند و ما ساعت ده شب همان روز. از فرودگاه حاجي اصرار كرد هر طور شده، براي شهيد دهقان هم بليت تهيه كنيم. ايشان جانباز جنگ بود و اوضاع كمرش هم اصلا تعريفي نداشت. خوشبختانه مشكل بليت ايشان هم حال شد. به اهواز كه رفتيم شب را در مهمانسراي استانداري خوابيديم و صبح اول وقت راه افتاديم به طرف انديمشك. در راه سري هم به شوش دانيال زديم؛ براي زيارت و خريد به قول بچهها توشهي راه. آن جا يادم هست كه حاجي دو تا چفيه خريد؛ از آن چفيههاي عربي كه در عكسهايشان هم اگر دقت كني، هست؛ كلفتتر و بزرگتر از چفيههاي معمولي.
بعد آمديم سهراهي فكه و به بچهها كه داخل ماشين يا زير درختها در حال استراحت بودند و منتظر، ملحق شديم و از آنجا يك راست رفتيم برقازه.
داخل يك سنگر سولهاي شكل مستقر شديم. با بچههاي تفحص يك جا بوديم. آن جا تا فكه يك ساعتي راه است. يادم نيست ناهار خورديم يا نه كه باران تندي شروع به باريدن كرد. از آن بارانهاي منطقهي خوزستان كه معروف است و سيل راه مياندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتيم خيس كرد. پتوها، قند و چايي، وسايل. حاجقاسم به كمك بچهها، با يك سطل آبها را بيرون ريختند و وسايل را هم آوردند بيرون و مشغول خشك كردنشان بوديم كه هوا دوباره آفتابي شد. هنوز البته لكههاي ابر توي آسمان بود. حاجي گفت برويم منطقه. هنوز تا تاريك شدن هوا وقت داريم. راه افتاديم سمت پاسگاه رشيديه. آن روز حاج سعيد و حاج قاسم خاطرههايي گفتند كه ضبط كردهايم و فيلمشان هست. كانال كميل محور حرفهاي آن روز بود. تو راه برگشت بچهها سرود «كجاييد اي شهيدان خدايي» را خواندند كه رمضاني آخر يكي از نوارها ضبط كرد. وقتي نوار را عقب كشيد و براي حاجي گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «يادتان باشد فردا بگوييم بچهها بخوانند كه مفصلتر ضبط كنيم».
حاجي ضمنا عجله داشت كه ساعت نه و نيم برقازه باشيم تا قسمت ششم شهري در آسمان را كه ساخته بود ببينيم. بگذريم كه برنامه را آن شب يك ساعتي زودتر پخش كردند و حاجي خيلي از اين موضوع ناراحت شد و گفت كه بايد به آقا مهدي[همايونفر] بگوييم اعتراض كند چرا ساعت پخش برنامه را تغيير دادهاند. بعد صحبت فردا شد كه «بايد زودتر حركت كنيم. چرا كه نمايندهي ارتش تا ظهر بيشتر همراهان نخواهد آمد.» به همين جهت زودتر شام را كه چندتايي كنسرو بود خورديم كه بخوابيم. ضمن اين كه برق آنجا را يك ژنراتور كوچك تامين ميكرد كه زود خاموشش ميكردند و سنگر ميشد ظلمات.
سنگر، كه سولهاي دراز و بزرگ بود، حال در تاريكي فرو رفته بود. بچهها كنار هم خوابيده بودند؛ خسته از تلاش روزانه. مرتضي اما شب خفتن تا پگاه صبح را عادت نداشت. فانوسي بالاي سر خود گذاشت تا رفت و آمدش بچهها را معذب نكند. سربازاني كه آن شب را تا به صبح نگهبان بودند، وضو و نماز شب و گريههاي سيدمرتضي را به ياد ميآوردند. يكي ساعتي را به خاطر ميآورد كه اگر سيد به او نزديك شد و ضمن شوخيهايش از او خواست كه اگر خسته است بگذارد به جايش پاس بدهد و سرباز تشكري كرده بود. سرباز در انتظار روزهايي كه اجبار خدمت به سر آيد و بتواند به ميان شهر و جمع خانوادهاش - كه حالا در اين شبهاي عيد فقط او را كم داشتند - بازگردد. در حيرت بود كه چه ميخواهد اين مرد از بيابان خدا، كه جز خار و درختچههايي كه اندازهشان به ندرت از قامت آدمي فراتر ميشد و سربازان دشمن، مينها، كه هنوز در آن جان ميطلبيدند، چيزي نداشت. شعباني وقتي چشم گشود و ساعت شب نمايش را در دل سنگر كاويد و دانست كه تا فضاي نماز وقتي نماينده است. طول سنگر را كورمال كورمال طي كرد. اما: فهميدم كه اشتباه كردهام. در سنگر آن طرف بود. مسير رفته را دوباره برگشتم و براي بار دوم دست و پاي چند نفر را توي آن تاريكي لگد كردم تا اين كه در را پيدا كردم. وضو گرفتم و سريع برگشتم. يك ربع، بيست دقيقهاي بيشتر نمانده بود تا نماز قضا شود. داشتم بچهها را صدا ميزدم كه ديدم مرتضي بيدار است. يك فانوس را از بالا سرش برداشته بود. گفت كه دو ساعتي است بيدار است، اما در را پيدا نميكند. دنبال كفشهايش گشت. يكي از رانندههامان پوشيده بودشان. پيدايش كرد و برگشت. كمي بعد از نماز حركت كرديم. صبحانه را توي ماشين خورديم. حاجي نان و پنير را خودش لقمه ميكرد و دست بچهها ميداد. خاطرم هست كه صبح جمعه بود: بيستم فروردين. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جايي كه در عمليات والفجر يك، شهدا و بچههاي مجروح را آنجا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل كنند و اين فرصت پيش نيامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. بچهها قرار بود خاطرات و ماجراهاي اين مكان را تعريف كنند و حاجي اصرار داشت كه حتما آن جا را پيدا كنيم تا مصاحبهها همان جا ضبط شود. خيلي راه نيامده بوديم كه بين بچهها اختلاف شد؛ سر اين كه قتلگاه كدام طرف است. احمد شفيعيها و حاجسعيد يك مسير، و شهيد دهقان و بقيه مسير ديگري را پيشنهاد ميكردند. ناچار دو گروه شديم و همانطور كه پيش ميرفتيم، فاصلهمان هم از هم بيشتر و بيشتر ميشد. اما هنوز گروه بچهها را ميديديم و صدايشان را ميشنيديم. رسيديم جايي كه معبر تمام شد. حجت معارفوند كه در ستون ما بود ، يكي دو تا نبشي از توي خاك درآورد و روي حلقهي سيم خارداري كه مانعمان شده بود انداخت. يكي يكي رد شديم. همين جا بود كه بين ما و بختياري و صابري فاصله افتاد. اصغر گرگي نشسته بود و داشت از يك لنگه پوتين عكس ميگرفت و يوسف هم كنارش ايستاده بود. از برنامهي خرمشهر به اين طرف، يك دوربين VHS و يك دوربين عكاسي همراهمان بود كه از پشت صحنهها عكس و تصوير ميگرفتيم. اما آن روز فراموش كرديم دوربين را همراهمان بياوريم.
فقط اصغر گهگاه عكس ميگرفت. خيلي آهسته راه ميرفتيم. حاجي اعتراض كرد كه چرا تندتر نميرويم. حاج سعيد گفت ميدان مين است، بايد طمأنينه كرد. بچهها تقريبا پا جاي پاي هم ميگذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهيزات رزمندهها بعد از قريب ده سال هنوز روي زمين پراكنده باقي مانده بود. چند بار اصرار كردم كه از لباسها و پوتينهاي بچهها كه روي زمين افتاده بود تصوير بگيرم كه حاجي ميگفت بريم زودتر به قتلگاه برسيم جز يك جا، كه ستون را نگه داشت و خواست كه از راه رفتن بچهها فيلم بگيرم. كمي از قدم برداشتن حاج سعيد و يكي ديگر از بچهها تصوير گرفتم. چند ثانيهاي هم از يك گلولهي آرپي جي كه روي رملها افتاده بود و كاملا زنگ زده بود. بعد دوربين را چرخاندم سمت شفيعيها كه داشت لاي بوتهها را جستوجو ميكرد كه يك باره با صداي زياد انفجار روي زمين افتاديم.
از ميان حدود سي نوع ميني كه در قتلگاه فكه باقي مانده است سيد مرتضي پا بر مين والمري گذاشت؛ ميني استوانهاي شكل با شاخكهايي حساس. تكاني كوچك كافي است تا اولين ضامن آزاد شود و فنري را كه به رشتهاي سي و پنج سانتيمتري متصل است رها كند، بالا پريدن مين و انفجار آن در ارتفاع نيم متري از سطح زمين، تراكشهاي مين را در همهي جهات ميپراكند.
جز حجتالله معارفوند كه در ابتداي ستون حركت ميكرد و نيز بختياري و صابري كه چند متري از جمع فاصله داشتند، كسي از تركشها بينصيب نماند. اصغر بختياري خود را به جمع رساند و وقتي گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولين عكسش را گرفت: متوجه نبودم دارم چه ميكنم. حالا هم وقتي عكسهاي آن روز را نگاه ميكني، ميبيني كه وضوح لازم را ندارند. عكس ميگرفتم و جلو ميرفتم. در همين حين صداي حاجي را ميشنيدم كه به مرتضي ميگفت: شعباني! فيلم بگيرد.
بچهها اغلب تركش خورده بودند. اما وضع حاجي و يزدانپرست از همه بدتر بود. مين بين آنها منفجر شده بود و از زير زانوها تا قفسهي سينهشان به شدت مجروح شده بود. پاي چپ حاجي هم از بين پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستي بند بود. رمضاني هنوز متوجه اوضاع نشده بود. به همين دليل مدام داد و فرياد ميكرد تا اين كه معارفوند متوجهاش كرد كه پشت سرش را نگاه كند و اوضاع بچهها را ببيند.
رمضاني كه ديد، ساكت شد. شعباني از دوربين نااميد شده بود. تركش، نوار فيلم را دوخته بود به دستگاه تيپ. چهار پنج تايي عكس گرفته بود كه ديدم ديگر نميتوانم. دوربين را دادم دست شعباني، كه او هم چند تايي عكس از آن صحنهها گرفت. بچهها از هر چه دم دستشان بود، از چفيه گرفته تا كمربند، استفاده كردند تا جلوي خونريزي يزدانپرست و حاجي را بگيرند. حتي زيرپيراهنهامان را هم از تن درآورديم.
يزدان پرست تا از هوش برود، زير لب ذكر ميگفت. دو باري هم بيشتر صحبت نكرد و هر بار هم كمتر از چند كلمه. بار اول موقعي بود كه حاج سعيد ميخواست تركش را كه گوشهي چشمش فرو رفته بود در بياورد كه گفت طوري نيست. بگذاريد سرجايش باشد.
اما سعيد قاسمي اعتنا نكرد و با دست تركش را بيرون كشيد. مرتبهي بعد هم از بچهها خواست كمي جابهجايش كنند. چون به پهلو افتاده بود. گفت كه خسته شده. حالا بچههاي ستون دوم هم كه صداي داد و فرياد ما را شنيده بودند به ما ملحق شدند. مانده بوديم چه كنيم هر كسي چيزي ميگفت. حاج قاسم گفت كه چهار تا نبشي بياريم. سريع چهار تا نبشي از توي رمل در آورديم. همانها كه سيم خاردار را روش مياندازند. و بعد با اوركتها و چند تا چفيه، مثلا دو تا برانكارد درست كرديم. همه اين كارها ظرف چند دقيقه انجام شد. يزدان پرست و حاجي را روي برانكارد گذاشتيم. يزدانپرست ديگر از هوش رفته بود. اما تا آمديم حاجي را از جايش بلند كنيم، اعتراض كرد كه من را همين جا بگذاريد بمونم. ميخواهم همين جا شهيد بشم. هنوز به مخيلهي هيچ كداممان نميگذشت كه شهادتي در كار باشد. معارفوند كه تو حال خودش نبود، با ناراحتي به حاجي رو كرد كه آقاسيد بگذاريد كارمان را بكنيم. هر جا مقدر است شهيد بشي، شهيد ميشي.
چهار نفر برانكارد حاجي و چهارنفر ديگه از جمع ده دوازده نفريمان برانكارد يزدانپرست را بلند كرديم و راه افتاديم. ميخواستم رمضاني را روي دوشم بگيرم كه نگذاشت. دستش را حمايل گردنم كرد و از دنبالشان آمديم.
آقاي حسيني هم كه معروف بود به حشمت تكپا، مسير را پاك ميكرد تا راحتتر و سريعتر برسيم. هر چند وقت يك بار، فرصت ميشد و كنار برانكارد حاجي قرار ميگرفتم، ميديدم زير سرش خالي است. به واسطهي حركت بچهها و ضعفي كه داشت كم كم غلبه ميكرد، سرش آرام آرام به عقب متمايل ميشد. لحظههاي آخر قبل از اينكه حاجي كلا توي اغما برود، متوجه ذكرهايي بودم كه مدام زير لب تكرار ميكرد؛ يا زهرا ميگرفت، سه بار دعاي «اللهم اجعل مماتي شهاده في سبيلك» را خواند و بار آخر بود كه از روي برانكارد به حالت نيم خيز بلند شد و گفت: «خدايا گناهانم را ببخش و شهيدم كن» اين آخرين حرفش بود بعد روي برانكارد افتاد و بي هوش شد.
از ميدان مين كه بيرون آمديم، بچهها، حاجي و يزدانپرست را روي زمين گذاشتند. پريدم داخل ماشين تا پيچهاي صندلي عقب را باز كنم. مشغول ور رفت با پيچ و مهرهها بودم كه رمضاني سرم داد كشيد كه اصغر! صندلي را بشكن چي كار ميكني؟ با دو سه تا لگد صندلي را شكستم. شد عين تخت. حاجي و يزدانپرست را روش خوابانديم. حشمت تك پا هم سريع نشست پشت فرمان و يك گاز حركت كرديم سمت بيمارستان. تا بيمارستان يك ساعتي راه بود. به هر پاسگاهي كه ميرسيديم، چراغ ميزديم و رد ميشديم. بچههاي ارتش قبلا اطلاع داده بودند. توي راه حاج قاسم دهقان سرش را مدام ميگذاشت روي سينهي حاجي و ميگفت كه هنوز قلبش ميزند. تو را به خدا دعا كنيد، حمد بخوانيد، عجله كنيد و ...
حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يك بار ديگر در شهر ببيند.سرشان را روي سينهي سيد ميگذاشت و از روي اميد روايتي را به خاطرشان ميآورد: اگر سورهي حمد را از روي يقين هفت مرتبه خوانديد و مردهاي زنده شد متعجب نباشيد. حاج قاسم دهقان اميد داشت سيد مرتضي را يك بار ديگر در شهر ببيند.
اما سيد داشت آرام آرام از جمعشان فاصله ميگرفت. در فكه كاري ناتمام داشت كه ميبايد انجامش ميداد.
صداي بچههاي گردان كميل را ميشنيد كه همت را صدا ميزدند حاجي، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورايي جنگيديم. و گريهي همت را كه ملتمسانه سوگندشان ميداد تو را به خدا تماستان را قطع نكنيد. با من حرف بزنيد. حرف بزنيد عطالله بحيرايي را ميديد كه با آن پاي نيمه فلج مدام زمين ميخورد. اما دوباره بر ميخاست و پيش ميدويد. كريم نجوا را كه از كنار بچهها ميدويد و ميخنديد بچهها دير و زود داره، اما سوخت و سوز نداره يكي ميافتادف يكي بلند ميشد، يكي آب ميخواست، زمين تشنه بود، آسمان تشنه بود... بچهها اب ميخواهند. صحرا آب ميخواهد فرياد عطش كران تا كران را در بر ميگيرد...
و سيد داشت برنامهي عاشورايياش را ميساخت.
*مجيد ذوالفقاري
يادمان «سيد شهيدان اهل قلم» در خبرگزاري فارس