مقابله اسلام و غرب به اندازه خود اسلام قدمت دارد. تاريخ حضور اولين اقليتهاي مسلمان كه زير سلطه غرب زندگي ميكردند به قرن يازدهم ميلادي در سيسيل بازميگردد. با اين وجود نيمه دوم قرن بيستم شاهد پديده نوين سكونت داوطلبانه و وسيع ميليونها مسلمان در غرب بود كه از جوامع اسلامي در سراسر خاورميانه، شبه قاره هند، تركيه، آفريقا و جنوب آسيا ميآمدند. پس از آن بود كه غرب شاهد گسترش تمايل طبیعی آدمها به تغيير مذهب (به خصوص اسلام) بوده است.
با وجودي كه امروزه جامعه مسلمان، كاملا در غرب ريشه دوانده اما همچنان مسأله سازگاري و ادغام آنها در جوامع غربي به خصوص اروپاي غربي، كه در آن ميان اسلام و مهاجران كار، همپوشاني و اشتراك وجود دارد مطرح است. اشتراكي كه در ايالات متحده وجود ندارد. مشكلات اقتصادي ـ اجتماعي، موضوعات فرهنگي و تنشهاي سياسي مربوط به تروريسم يا درگيريهاي خاورميانه همگي پيرامون اين پرسش به هم ميرسند كه آيا اسلام با غرب سازگار است يا خير؟ البته ناگفته پیداست که اين سؤال برآمده از نوعي جهانبيني ذاتگراست كه معتقد است يك اسلام و در سوي مقابل يك غرب وجود دارد. بر اساس اين ديدگاه غرب با مجموعهاي از ارزشها نظير آزادي بيان، دموكراسي، جدايي دولت از كليسا، حقوق بشر و به خصوص حقوق زنان تعريف ميشود. اما بلافاصله اين پرسش به ميان ميآيد كه آيا اين ارزشها، ارزشهايي صرفا مسيحي هستند؟ و آيا ضديت ميان غرب و اسلام ناشي از مسيحي بودن غرب است؟ يا اين كه اين تضاد به خاطر اين است كه غرب عرفي شده و مذهب ديگر در كانون تعريفي كه غرب از خود ارائه ميكند، جايي ندارد؟
نزاع خانوادگي
چه غرب را با اصطلاحات مسيحي تعريف كنيم و چه آن را براساس فلسفه عصر روشنگري، حقوق بشر و دموكراسي كه عليه كليساي كاتوليك به وسيله اصلاحات پروتستاني، روشنگري و آرمان دموكراسي گسترش يافته توصيف كنيم، برقراري ارتباط ميان سكولاريزم و مسيحيت امری پيچيده است. اگر كليساي كاتوليك لااقل تا ابتداي قرن بيستم همواره عليه سكولاريزم و جدايي دولت و كليسا جنگيده، پروتستانيسم با دفاع از نوعي جامعه مدني ديني كه در آن جدايي دولت از كليسا به عنوان شرط لازم براي احياي واقعي مذهب انگاشته شده، نقشي پيچيدهتر ايفا كرده است. بنابراين ميتوان گفت كه عرفي كردن به شكلي متفاوت در جوامع كاتوليك و پروتستان صورت گرفته است. عليه ايمان در اولي و همراه با آن در دومي به گونهاي كه سخن گفتن در مورد غرب را مشكل كرده است. در حال حاضر جوامع غربي كاملا سكولار هستند به اين دليل كه در برخي از آنها جدايي دين از سياست يك اصل قانون اساسي است (مانند ايالات متحده) يا به اين علت كه ديگر جامعه مدني به وسيله ايمان و اعمال مذهبي تعريف نميگردد (همانند بريتانيا، آلمان و كشورهاي اسكانديناوي) يا به اين دليل كه اين دو نوع سكولاريزم با هم تركيب شده و با تقويت يكديگر آنچه كه فرانسويان لائيسيته مينامند را پديد آورده است. امروزه وقتي كسي با ]آشتی [ غرب و اسلام مخالفت ميكند يا ريشههاي مسيحي فرهنگ غرب را در نظر ميآورد و يا برعكس اين كار را با تأكيد بر غرب سكولار انجام ميدهد. به عبارت ديگر وقتي ما از ظرفيت اسلام براي غربي شدن ميپرسيم در حقيقت منظورمان دو نوع متفاوت از غربي شدن است؛ مسيحي شدن يا عرفي شدن.
درست است، مسئله پيچيدهتر از اينهاست. به آساني ميتوان نشان داد كه سكولاريزم غربي در عمل ريشه در مسيحيت دارد. همان گونه كه من در كتابم سكولاريزم در مقابل اسلام اين كار را كردهام. اما جالب است بدانيم دو گروه از روشنفكران كه مدتهاي طولاني با هم دشمن بودهاند، امروزه در نقد اسلام اشتراك نظر دارند. دسته اول کسانی هستند كه گمان ميكنند غرب عمدتا مسيحي بوده (همين دسته در گذشتهاي نه چندان دور گمان ميكردند يهوديان نميتوانند با غرب همگون شوند) و دسته ديگر كه معتقدند غرب بیشتر سكولار و دموكراتيك است. به عبارت ديگر راست مسيحي و چپ سكولار امروزه در انتقاد از اسلام با هم متحد شدهاند.
انزواي مسلمانان
پرسشي كه در اين جا مطرح ميشود اين است كه اگر مسيحيت توانسته خود را به شكل تازهاي درآورد و به عنوان يك مذهب در ميان ساير مذاهب در فضايي سكولار مطرح سازد، چرا اسلام نتواند؟ در اين مورد دو نظر مطرح است: اولي ديدگاهي الهياتي است كه ميگويد جدايي مذهب از سياست در اسلام جایی ندارد و ديگري ديدگاهي فرهنگي است كه معتقد است اسلام فراتر از مذهب يك فرهنگ است. هر دوي اين مباحث در كتاب سكولاريزم در مقابل اسلام آمده است. اين گفتارهاي نظري كه در ميزگردها و صفحات روزنامهها پرورانده ميشوند به طور روزافزوني با عمل خود مسلمانان نيز عجين شدهاند. تجربه روزانه زندگي به عنوان يك اقليت، مسلمانان را واميدارد تا اعمال و تصوراتشان را تغيير دهند كه این به معناي كنار آمدن با سكولاريزمي است كه خود را بر آنان تحميل كرده است. اين سخن البته به اين معنا نيست كه اسلام هرگز سكولاريزم را در درون خود تجربه نكرده اما واقعیت آن است که جداي از چند متفكر منزوي، مسلمانان هيچگاه احساس نياز نكرده اند كه به جدایی دین از سیاست بينديشد. امروزه، شرايط زندگي در غرب، اضطرار و فشار وقایع سیاسی و تفوق الگوي غربي از طريق جهاني شدن، بسياري از مسلمانان را وادار نموده تا با اين شكل از سكولاريزم كنار آيند. بازتابهاي اين مسأله طيف وسيعي از روشنفكران، از آنان كه من نوبنيادگرايان مينامم، تا روشنفكران ليبرال را دربر گرقته است به طوری که همه آنها با توسل به انواع مختلف محافظهكاري كم و بيش روشنفكرانه به حيات خود ادامه ميدهند.
متأسفانه الگوها و نظریاتی كه امروزه در غرب درباره اسلام وجود دارند، نميتوانند وضعيت واقعي مسلمانان را نشان دهند. اكنون مباحث سياسي پيرامون خطرات احتمالي كه گفته ميشود به وسيله مسلمانان ايجاد شده، كم و بيش تحت تأثير بحثهاي روشنفكرانه درباره رويارويي تمدنها قرار دارد. در عين حال جامعهشناسي (تحليل عيني اعمال مسلمانان) نيز به ندرت به كمك طلبيده شده در حالي كه جامعهشناسي زير فشار است تا اشكال ملموس دينداري مسلمانان كه مشخص كننده اعمال آنها در جوامع مهاجر است را تحليل كند. بنابراين اگر امروز كسي ميخواهد بداند كه انجام اعمال مذهبي براي يك مسلمان چگونه در فضاي سكولار غربي ممكن است، بايد اين الگوهاي رايج را رها كند. در آن موقع است كه وي درمييابد مسلمانان تمايل دارند خود را در موقعيتي نزديك به يك يهودي يا يك مسيحي نوآيين ببينند تا در مقام يك غريبه.
الگوي كشمكش
تاكنون غرب توانسته با اتفاق بر اين دو الگو جمعيت مسلمانش را مديريت كند: اولي الگوي چند فرهنگي است كه معمولا در كشورهاي انگليسي زبان (بريتانيا، ايالات متحده و كانادا) و اروپاي شمالي به اجرا درميآيد و دومي الگوي همگونسازي كه خاص فرانسه است. الگوي چند فرهنگي فرض ميگيرد كه اسلام به عنوان يك مذهب ريشه در فرهنگ مشخصي دارد و از نسلي به نسل ديگر انتقال مييابد. بر اساس اين ديدگاه يك فرد ميتواند شهروند خوبي باشد اما در عين حال متعلق به فرهنگي باشد كه فرهنگ غالب آن جامعه نيست. به عبارت ديگر احساس تعلق او به اجتماعي خاص واسطه رابطه او با ملت گردد. اما شهروندي در الگوي همگونسازي (كه واژه رسمياش اتحاد است) به اين معناست كه زمينههاي فرهنگي اشخاص حذف شده و توسط جامعه سياسي مورد بياعتنايي قرار ميگيرد. پديده ملت، تمام پيوندهاي فرعي اجتماعي را فارغ از اين كه بر اساس نژاد، قبيله يا دين باشد به حوزه خصوصي رانده و مورد بی اعتنایی قرار ميدهد. به همين دليل و بر اساس همين ديدگاه است که در سال 1791 در خلال رأيگيري در مجلس ملي فرانسه كه طي آن به يهوديان شهروندي كامل اعطا شد آمده است كه: «همه چيز بايد به آنها به عنوان اشخاص اعطا شود و هيچ چيز به آنها به عنوان يك ملت (به معناي يك اجتماع جدا) داده نميشود.»
در حال حاضر هر دوی این الگوها مورد مخالفت شدید قرار ادارند. فرانسويان كثرتگرايي فرهنگي آنگلوساكسوني را موجب ويراني اتحاد ملي دانسته و آن را ابزاري براي منزويسازي و كشيدن ديوار انزوا به دور عدهاي از مردم ميبينند. از طرف ديگر تصور عمومي در خارج از فرانسه اين است كه الگوي همگونسازي فرانسوي حتي اگر حقوق بشر را هم نقض نكند ريشه در دولتي متمركز و خودكامه دارد كه از به رسميت شناختن حقوق اقليتها خودداري ميورزد.
تغيير الگوها
بايد اذعان كرد تنشهايي كه جوامع غربي را از يازده سپتامبر 2001 تاكنون با دشواري روبرو كرده، نشان ميدهد هر دوي اين الگوها دچار بحران هستند. در فرانسه مسلمانان جوان زيادي هستند كه ميگويند با وجودي كه از لحاظ زبان و آموزش، خود را با جامعه فرانسوي همگون ساختهاند و لائيسيته را نيز پذيرفتهاند همچنان شهرونداني درجه دوم محسوب شده و قرباني نژادپرستي واقع ميشوند. به علاوه اين جوانان تقاضا دارند كه در عرصه عمومي هم به عنوان افرادي مؤمن شناخته شوند (به خصوص دختران كه ميخواهند پوشش اسلامي داشته باشند) از ديگر سوي، افراطگرايي بخشي از جوانان مسلمان در كشورهايي مانند بريتانيا و هلند، افكار عمومي را عليه آنان برانگيخته است به گونهاي كه امروزه الگوي كثرتگرايي فرهنگي در اين كشورها به زير پرسش گرفته شده و متهم به تشويق «تجزيهطلبي» شده است. واقعيت اين است كه هر دو الگوي كثرتگرايي فرهنگي (Multiculturalism) و همگونسازي (Assimilationism) به دلايل مشابهي دچار بحران شدهاند. تصور هر دوي آنها اين است كه ارتباطي ذاتي ميان فرهنگ و مذهب وجود دارد. از نظر آنها حفظ يك مذهب به معناي حفظ يك فرهنگ هم هست. به همين خاطر تكثر گرايي فرهنگي معتقد است مذهب، ريشه در زمينه فرهنگي محكمي دارد و همگونسازي ميگويد «یگانگی» به عرفيسازي باورها و رفتارها ميانجامد به طوری كه تمام زمينههاي فرهنگي را از بين ميبرد.
اما مسأله اينجاست كه در زمانه ما تجديد حيات مذهبي، خواه در شكل بنيادگرايانه و خواه از نوع معنوي، از زمينههاي فرهنگي خود جدا شده و در غياب هويت فرهنگي اش در حال رشد است. واقعيت اين است كه تندروهاي جوان كاملا غربزدهاند. از دید تازه مسلمانها و كساني كه تغيير آيين دادهاند (انبوه زنان خواهان حجاب اسلامي نيز از همين دستهاند) اسلام صرفا يك يادگار فرهنگي محسوب نميشود بلكه ديني جهاني وراي فرهنگهاي خاص می باشد. مشابه چنين وضعي در ميان پروتستان هاي انجيلي1 و يا پنجاههگراها2 نيز وجود دارد. ميتوان گفت كه هم الگوي همگونسازي و هم بنيادگرايي جديد مشكل گسست هويت فرهنگي را دارند. احياي مذهبي در اسلام، مسيحيت و هم يهوديت پرسشهايي را درباره جايگاه مذهب در عرصه عمومي برانگيخته است. بحثهاي مربوط به دعا و نيايش در مدارس، نصب ده فرمان در محل دادگاهها يا ايجاد اروو3 در پي درخواست يهوديان بنياد گرا4 براي خصوصي كردن فضاهاي عمومي در روز سبت5 نشان ميدهد كه دگرگوني در رابطه ميان مذهب و عرصه عمومي مختص اسلام نيست.
استثناي فرانسوي
اكنون اين سؤال مطرح ميشود كه چرا بايد توجه زيادي به لائيسيته فرانسوي كه تاكنون به صورت يك استثنا باقي مانده است، بنماييم؟ امروزه ميان بحثهاي متعددي كه در كشورهاي غربي درباره اسلام روي ميدهد يك نقطه اشتراک وجود دارد و آن توجه چشمگير اين كشورها به نوع لباسي است كه زنان مسلمان در اين جوامع ميپوشند (ممنوعيت گذاشتن روسري در مدارس فرانسه و انتقاد روزافزون از پوشيدن برقع در بريتانيا و هلند از اين جملهاند) مسأله واقعي اما، در اين ميان بيان هويت مذهبي در عرصه عمومي و زير سؤال بردن سكولاريزم است. اين بحثها در فرانسه از سال 1898 آغاز شد. در بريتانيا نيز اين مباحث در سال 2006 به دنبال چاپ مقالهاي توسط جك استراو رئيس وقت مجلس عوام در انتقاد از رأيدهندگاني كه نقاب بر چهره زده بودند، بالا گرفت.
پرسشي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه آيا واقعا فرانسه يك استثناست يا می تواند جايگزين مناسبي براي الگوي تكثر فرهنگي باشد ؟ جذابيت مطالعه الگوي فرانسه نيز در همين نكته نهفته است. از منظري تاريخي بايد گفت كه فرانسه واقعاً در اين زمينه يك استثناست. فرانسه شايد تنها دموكراسي در دنيا باشد كه به منظور تحميل سكولاريزمي دولت ساخته با مذهب جنگيده است. لائيسيته فرانسوي شكل وخيم، سياستزده و ايدئولوژيك سكولاريزم غربي است كه در دو سطح پيش رفته است:
در سطح اول جدايي سفت و سخت دين از سياست كه در اثر كشمكش سياسي ميان دولت و كليساي كاتوليك روي داد و نتيجهاش اين شد كه دولت طي اقدامي قانوني در سال 1905 به محدودسازي حضور مذهب در عرصه عمومي پرداخت. چيزي كه من آن را لائيسيته قانوني مينامم.
سطح دوم تفسير ايدئولوژيك و فلسفي از لائيسيته كه مدعي است با راندن مذهب به عرصه خصوصي نظام ارزشمندي را براي همه شهروندان تدارك ديده است. چيزي كه من آن را لائيسيته انعطافناپذير و آزاردهنده مينامم. از نظر من اين نظام، تندروانه و غيردموكراتيك است زيرا آزاديهاي فردي شهروندان را نقض ميكند. گزارش سالانه وزارت خارجه آمريكا كه به ميزان آزاديهاي مذهبي در دنيا ميپردازد نيز هر ساله آن را محكوم ميكند. (نه تنها به خاطر ممنوعيت پوشش اسلامي بلكه به خاطر محدوديتهايي كه علیه فرقههايي مانند «شاهدان يهوه»6 و «علم گراها»7 اعمال ميشود.)
با وجود اين پس از مدتي كشورهايي كه از الگوي تكثر فرهنگي پيروي ميكردند از دشمني با الگوي فرانسوي دست برداشته و از خود پرسيدند اگر حق با فرانسويها باشد چه؟ برخي از كشورهايي كه تا آن زمان تكثر فرهنگي را پذيرفته بودند به محدودسازي استفاده از پوشش اسلامي پرداختند (هلند، بريتانيا، بلژيك و آلمان) البته رويكرد جديد به لائيسيته عمدتا سلبي و ناشي از بحران و به اعتقاد من حتي ناشی از مرگ الگوي تكثر فرهنگي ميباشد. اما پرسش اين است كه اگر الگوي چند فرهنگي شكست خورده آيا ما بايد به سراغ نمونه فرانسوي به عنوان جايگزين برويم؟ آيا اين الگو ميتواند راهحل خوبي باشد؟ چگونه كار خواهد كرد؟ گذشته از آن، آيا اين الگو بيش از اندازه فرانسوي نيست؟ چگونه ميتوان هم به انسجام ملي جوامع و هم فراتر از فرهنگهاي خاص، به توسعه جوامع ديندار بر اساس انتخاب آزادانه انديشيد به طوری كه آنها نيز بتوانند اهدافشان را در عرصههاي مختلف دنبال كنند. در چنين جوامع دينداري، جمعگرايي و فردگرايي با يكديگر مرتبطند.
باز تعريف رابطه مذهب و سياست دشواري جديدي براي غرب محسوب ميشود كه صرفا به خاطر اسلام هم نيست. اسلام در واقع به مانند آيينهاي است كه غرب در آن بحران هويت خويش را نظاره ميكند. امروزه، ما در جوامع پسا فرهنگي زندگي ميكنيم و اين پسا فرهنگگرايي (Post-Culturalism) شالوده اصلي احياي مذهبي معاصر را تشکیل می دهد. در مجموع براي غربيان مديريت اين دو شكل از دينداري يك معضل به حساب ميآيد. اين وظيفهاي است كه كتاب سكولاريزم در مقابل اسلام قصد دارد با درسگيري از مباحث فرانسويان و قرار دادن دوباره آن در زمينه عمومي روابط اسلام و غرب به آن بپردازد.
پي نوشتها
1. اصطلاح Evangelicalism (پروتستان هاي انجيلي) که اولين بار توسط مارتين لوتر به كار گرفته شد، ريشه در واژه يوناني Evangelion به معناي «خبر خوش» دارد. اين واژه در معناي امروز ينش بسياري از پروتستانها را زير چتر خود گرفته و به جنبشهاي احياي مذهبي در قرون نوزده و بيست در دنياي آمريكايي ـ انگليسي اشاره دارد. اين آيين، از دههها قبل از جنگ داخلي در آمريكا با تأكيد بر جنبش زنان، رسيدن به جامعهاي بهتر و حق سقط جنين، داراي نفوذ گستردهاي شد اما با پايان جنگ، گسترش صنعتي شدن، جنبش روشنفكري و مهاجرت ميليونها غير پروتستان به آمريكا تضعيف شد. در مجموع ميتوان گفت باور به تغيير در زندگي، انجيلگرايي و توجه بيشتر به كتاب مقدس در حيات آدمي و تأكيد بر فدا شدن مسيح در راه نجات انسانها جزء اصول عمده آنان به شمار ميرود. م
2. پنجاهه گرایی (Pentecostalism) از كلمه Pentecost به معناي جشن پنجاهه ميآيد. جشن پنجاهه در هفتمين يكشنبه پس از عيد پاك مسيحي برگزار ميشود و آن زماني است كه مسيحيان معتقدند روحالقدس به سمت حواريون آمده است. Pentecostalism جنبشي مذهبي در داخل مسيحيت است كه تأكيد زيادي بر تجربه مستقيم خدا از طريق غسل تعميد دارد. آنها معتقدند انسانها براي رستگاري بايد از گناهان توبه كنند و به مسيح به عنوان تنها نجاتبخش پناه آورده و سروري او را بپذيرند. از نظر الهياتي بسياري از باورهاي آنها شبيه پروتستانهاي انجيلي است و همانند آنها بر پيروي از انجيل در زندگي عملي تأكيد دارند. اما نقطه افتراق آنها تأكيد زياد Pentecostalism بر روحالقدس است. از نظر آنان كسي كه حقيقتاً نجات يافته باشد داراي روحالقدس است. پيروان اين جنبش به دو شاخه تثليثگرا و يكتاپرست تقسيم ميشوند. يكتاپرستان معتقدند فقط يك خدا وجود دارد كه در وجود حضرت مسيح تجسد يافته و صورتبندي پدر، پسر، روحالقدس در واقع نمايانگر صفات خداوند بوده و بيانگر شخصيتهايي جدا نميباشد. م
3. شریعت یهود انجام بسیاری امور از جمله کارکردن، مسافرت، پول خرج کردن، حمل اشیاء به خارج از خانه و جابه جا شدن در فضاهای عمومی را در روز سبت ممنوع کرده است. اما آمد و رفت در فضاهای خصوصی ممنوع نیست. به همین خاطر برخی یهودیان ارتدوکس برای غلبه بر این محدودیت ها به ایجاد اجتماعاتی به نام اروو (Eruv) پرداختند. بدین صورت که اینها با برداشتن مرزهای نمادین میان اماکن، اجتماعی شامل خانه ها، خیابان ها و اماکن عمومی، ترتیب می دهند. در واقع آنها به این صورت، با خصوصی کردن فضا هایی عمومی، شهرکی خصوصی برای اعضاء خود پدید می آورند که در داخل آن، انجام اعمال ممنوعه در روز سبت برایشان مجاز می شود. م
4. (Haredi Jews) از واژه Harada به معناي «ترس و نگراني» گرفته شده و به معناي كسي است كه از ترس خدا بر خود ميلرزد. اين شاخه، محافظهكارترين نحله يهوديت محافظهكار به حساب ميآيد. آنها نيز به مانند بسياري از يهوديان ارتدوكس معتقدند كه باورهايشان را مستقيماً از حضرت موسي گرفتهاند و ديگران را به خاطر انحراف از تعاليم موسي (ع) سرزنش ميكنند. بسياري از پيروان اين آيين راديو و تلويزيون را تحريم ميكنند، مطبوعات سكولار را نميخوانند، استفاده از اينترنت را فقط براي مقاصد تجاري مجاز ميشمارند، از فرزندانشان ميخواهند كه در مدارس مذهبي تحصيل كنند و تحصيلات جديد را نفي ميكنند. به علاوه برخي از مؤمنان اين آيين معتقدند تلفنهاي همراه بايد به گونهاي برنامهريزي شوند كه نتوانند به اينترنت و ساير كاركردهاي نامطلوب، متصل شوند. م
5. (Sabbath) روز استراحت و عبادت، شنبه در نزد يهوديان و يكشنبه در نزد مسيحيان. م
6. شاهدان یهوه (Jehovah\'\'s Witnesses) گروهی است که توسط شخصي به نام چارلز راسل كه در نوجواني به عنوان فروشنده لوازم خياطي در پيتسبورگ كار ميكرد، بنيانگذاري شد. اغلب اعضاي گروه، سابقا كاتوليك يا پروتستان بودهاند. راسل به وجود جهنم و تثليث اعتقادي نداشت و ميگفت پدر (يهوه) تنها خداي موجود است. به علاوه او فناپذيري روح و بازگشت مسيح در سال 1914 را به هوادارانش وعده داد. وقتي سال 1914 در رسيد و مسيح سر نرسيد، رهبر گروه به هوادارانش گفت كه مسيح به زمين فرود آمده اما ناديدني است و به زودي مرئي خواهد شد و آن زماني است كه نبرد نهايي ميان خدا و شيطان، خير و شر، درخواهد گرفت كه به پيروزي نهايي نيروهاي خير خواهد انجاميد. بعدها جانشينان راسل نيز هر يك تاريخي براي فرود مسيح اعلام نمودند كه همگي با شكست روبرو شد. عقايد اين گروه در مورد دولت، آنارشيستي است. آنها حاضر نيستند مشروعيت اقتدار دولت را بپذيرند چراكه معتقدند تمام انواع اقتدارهاي زميني شيطاني هستند. هواداران اين گروه رأي نميدهند، نامزد انتخابات نميشوند و به خدمت ارتش نيز درنميآيند. م
7. از Scientology به معناي «مطالعه حقيقت» گرقته شده كه آن هم از اصطلاح لاتين Scientia به معناي «دانش، مهارت» و لغت يوناني Logos به معنی «دليل، منطق و بررسي درباره» گرفته شده است. Scientology در واقع مطالعه روح در ارتباط با خودش، ديگران و مجموعه هستي است. پيروان اين باور معتقدند توانايي هاي بشر نامحدود بوده و انسان موجودي روحاني و فناناپذير است. آنها مي گويند نبايد از كسي بخواهيم باوري را تأييد كند. آن چيزي براي انسان حقيقت است كه خود به حقيقت بودنش پي برده باشد.
● نويسنده: اولیویر - روی
● مترجم: حسن - توان
● ارسال كننده: حسن توان
● منبع: سایت - باشگاه اندیشه