فرزندم! پرسیده بودی، خدا کجاست؟ تو زمینه؟ و من جواب دادم: نه عزیزم، خدا همه جاست. روی زمین، آسمون، روی کوه و تو به من گفتی: مامان تو دروغ می گی، چون وقتی باهم به کوه رفتیم من خدا رو ندیدم و من در جواب گفتم خدا دیدنی نیست، خدا مثل نوره.
سؤال عجیبی است. چرا می گویم عجیب؟ برای این که من هم این سؤال را وقتی به سنّ تو بودم از پدرم پرسیدم. و پدرم برایم تعریف کرد که او هم این سؤال را از پدرش پرسیده؛ و پدربزرگ من از پدرش… این است که عجیب است.
راستش را بخواهی این سؤال، سؤالِ همهی فرزندان آدم است؛ و چه سؤال خوبی است. می دانی چرا؟ حالا برایت می گویم.
همهی ما گم کرده ای داریم که نامش خداست! و همه دنبالش می گردیم و خودمان نمی دانیم. بگذار برایت مثالی بزنم: فرض کن کودکی حیران و سرگردان، این سو و آن سو میچرخد و میگرید و از این و آن سراغ کسی را میگیرد. این «پرسیدن» و «گریستن»، نشان از دو چیز دارد:
نخست آن که «حتماً کسی وجود دارد» که نشانش را از این و آن می گیرد؛
و دوم آن که «حتماً او را دوست دارد» که از فراقش می گرید.
راحتتر برایت بگویم، «پرسش» آن کودک، نشانهی «عقل» اوست و «گریستن» نشانهی «عشق» او.
و خدا، این «عقل» و «عشق» را برای همین به فرزندان آدم داده است که او را بخواهند و بجویند و بیابند. و حالا خوشحالم که تو، هم عقل داری و هم عشق.
خدای مهربان تو، در همین نزدیکیهاست. نزدیکتر از آنچه فکر کنی؛ نزدیکتر از رگ گردن؛ نزدیکتر از خودت… فقط باید کمی، فقط کمی بهتر ببینی، بهتر بشنوی و بیشتر فکر کنی، همین!
آن وقت است که تمام زیباییها را نشانی از نشانههای «جمال خدا»، و تمام عظمتها را نشانی از نشانههای «جلال خدا» خواهی یافت.
آن وقت است که حس میکنی چقدر به او نزدیکی و او نیز چقدر به تو نزدیک است. آن قدر نزدیک و صمیمی که بیواسطهی این چشم و گوش، محو زیباییهایش میشوی و صدایش را میشنوی و احساس میکنی چهقدر دوستش داری.
آن وقت است که اگر نیمشبی یا سحرگاهی ـ و یا هر وقت و بی وقت ـ آرام گفتی: «ای خدای من!»، جواب می شنوی: «چه میخواهی بندة من؟»
آن وقت حس میکنی که رها و آزادی… و آن وقت است که لذّتِ گفت و گو با محبوب را با هیچ چیز عوض نمیکنی.
آری عزیزم… سؤال خوبی است؛ راستی «خدا کجاست؟»
من میگویم: «همین نزدیکی ها.»
تو چه می گویی؟