پیامبری بود به نام ادریس نام اصلی او «اخنوخ» بود، اما چون او همیشه در حال مطالعه بود به او «ادریس» لقب دادند یعنی كسی كه همیشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادریس هنوز مدت زیادی از زندگی بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادریس برای اولین بار به آدم ها یاد داد كه چگونه نخ بریسند و پارچه ببافند . چطور كلمه بنویسند و حساب كنند و خانه بسازند .
چیزهایی كه ادریس یاد داد، باعث شد كه زندگی مردم راحت تر شود به همین دلیل همه او را دوست داشتند و از او راهنمایی می گرفتند، تا اینكه اتفاقی افتاد . در زمان ادریس پادشاهی ظالم زندگی می كرد . او یك روز هوس كرد تا با سربازهایش به تفریح برود . به باغی رسید و دستور داد تا صاحب باغ را پیش او ببرند . صاحب باغ مردی با ایمان و پیرو ادریس بود . پیش او رفت . شاه به او گفت : باغ زیبایی داری!!
«او گفت همه ی این زیبایی ها از خداست» شاه گفت: این باغ را به من بفروش . صاحب باغ گفت: نمی توانم چون با این باغ زندگی ام را می گذرانم . شاه با ناراحتی از آنجا رفت . وقتی به كاخش رسید به وزیرش گفت: دیدی چه اتفاقی افتاد؟ همسر شاه آنجا بود گفت: شاهی كه نتواند باغی را بگیرد به درد نمی خورد . شاه گفت: او پیرو ادریس است و مردم او را دوست دارند . همسرش گفت: باید او را به بهانه ای می كشتی شاه گفت: چگونه؟ زنش گفت: «عده ای را جمع كن تا گواهی بدهند كه این مرد علیه شاه حرفی زده و به این بهانه او را بكش» شاه هم این كار را كرد . مرد را كشت و باغش را صاحب شد . ازین اتفاق ادریس پیامبر و مردم شهر خیلی ناراحت شدند . خداوند به ادریس وحی كرد كه: ای پیامبر ما ! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد.
ادریس هم نزد شاه رفت و گفت: از خدا نترسیدی كه آن مرد را كشتی؟ شاه گفت: از هیچ كس نمی ترسم و ادریس را از كاخ بیرون كرد . همسرش گفت: چرا او را گردن نزدی؟ تو چطور پادشاهی هستی؟ باید ادریس را می كشتی ! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادریس فرستاد . خبر به پیامبر رسید ادریس و یارانش در غاری پنهان شدند . از قضا، همان شب یكی از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت، شاه و همسرش را كشت . این اتفاق باعث شد كه ایمان مردم به ادریس بیشتر شود چون فهمیدند كه خدای ادریس به كمک او آمد و شاه ظالم را از بین برد.
جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران