|
|
شبي در باغ وحش
|
پدر سارا كوچولو در باغ وحش كارمي كرد ...
|
جمعه 23 مرداد 1388
|
|
|
مورچه بي دقت
|
آن شب برف سنگيني باريده بود . همه جا سرد بود ...
|
شنبه 17 مرداد 1388
|
|
|
ـ قصه پول
|
در زمانهاي قديم مرد كفاشي زندگي مي كرد . او كفشهايي را كه مي دوخت با چيزهايي كه لازم داشت عوض مي كرد ...
|
جمعه 9 مرداد 1388
|
|
|
کلاغ و روباه
|
یکى بود، یکى نبود. در جنگلى کلاغى براىخودش میان درخت نارونى لانه اى درست کرده بود که اگر روزى تخم بگذارد تخم ها را جوجه کند و جوجه ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد...
|
سه شنبه 6 مرداد 1388
|
|
|
شير و آدميزاد
|
يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود...
|
جمعه 2 مرداد 1388
|
|
|
دوستي خاله خرسه
|
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد ...
|
دوشنبه 29 تير 1388
|
|
|
گربه ي تنها
|
در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد ...
|
دوشنبه 29 تير 1388
|
|
|
|
گربه و روباه
|
گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ ...
|
دوشنبه 22 تير 1388
|
|
|
روباه و كلاغ
|
يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره ...
|
جمعه 19 تير 1388
|
|
|
|
|