ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 1 تير 1389     |     کد : 8126

پادشاهی در میان دزدها

مولانا جلال الدین محمد (مولوی) در دفتر ششم مثنوی حکایتی از سلطان محمود غزنوی نقل کرده که بااین ابیات شروع می شود...

به نام خدا
مولانا جلال الدین محمد (مولوی) در دفتر ششم مثنوی حکایتی از سلطان محمود غزنوی نقل کرده که بااین ابیات شروع می شود:
شب چو شه محمود برمی گشت فرد
با گروهی قوم دزدان بازخورد
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا؟
گفت شه ،من هم یکی ام از شما....
خلاصه داستان اینست که سلطان محمود به طور ناشناس از کاخش بیرون آمده تا در شهر بگردد و ببیند اوضاع و احوال مملکت از چه قرار است که با گروهی از دزدان برخورد می کند و به آنها می گوید من هم مثل شما دزد هستم.آن دزدان هریک هنری دارند و از شاه می پرسند که هنر تو چیست؟و شاه می گوید هنر من درریش من است.....
پادشاهی در میان دزدها
شبی سلطان محمود با خود فکر کرد: خوب است به طور ناشناس به میان مردم بروم تا از اوضاع و احوال آنها به خوبی آگاه شوم. سپس لباسی معمولی و ارزان قیمت بر تن کرد و به راه افتاد. همین‏طور که می‏رفت به خرابه‏ای رسید. دید که چند نفر در آن خرابه آتشی روشن کرده، دور هم نشسته‏اند و با هم صحبت می‏کنند. نزدیک آنهارفت و سلام کرد. یکی از آنها با دقت و کنجکاوی سر تا پای او را برانداز کرد و گفت: تو که هستی و اینجا چکار می‏کنی؟ سلطان محمود گفت: من هم یکی از شما هستم و برای همکاری آمده‏ام. مرد خنده‏ای کرد و گفت: بیا! بیا اینجا بنشین که امشب کار مهمی داریم! سلطان محمود پرسید: چه کاری؟
مرد گفت: ما گروهی دزد هستیم و قرار است امشب به قصر سلطان محمود برویم و خزانه‏ی قصر را خالی کنیم! سلطان محمود گفت: آیا مرا هم با خود می‏برید؟ مرد درشت هیکلی که پیدا بود رئیس آن گروه است رو به سلطان کرد و گفت: ما هر یک هنری داریم که به خاطر آن هنر در این گروه پذیرفته شده‏ایم.
سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم می‏خواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟ مرد قوی هیکل لبخندی زد و با غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من می‏توانم بدون هیچ وسیله‏ای در هر کجا که بخواهم تونلی حفر کنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم! دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است! سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمی‏تواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوش‏های من می‏توانند بفهمند که سگ‏ها در موقع پارس کردن چه می‏گویند؟! دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشم‏های من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم می‏توانم او را بشناسم. دزد دیگر در حالی که به بینی‏اش اشاره می‏کرد گفت: من هم می‏توانم بوی طلا و جواهر و پول را، حتی از زیر خاک تشخیص دهم! آن‏گاه رئیس دزدها به سلطان محمود گفت: دیدی که هر کدام از ما هنری دارد که به درد کارمان می‏خورد، اگر تو هم می‏خواهی یکی از ما باشی باید هنر سودمندی داشته باشی.
سلطان محمود لبخندی زد و گفت: هنر من در ریش من است! دزدها یک صدا پرسیدند: در ریش؟!
سلطان گفت: خاصیت ریش من این است که اگر آنرا از روی رحمت بجنبانم، مجرمان از زندان آزاد می‏شوند. حتی اگر کسی زیر تیغ جلاد هم باشد، ریش من می‏تواند او را از مرگ نجات دهد!
رئیس دزدها گفت: عجب هنر خوبی داری! ما دزد هستیم و بالاخره روزی سر و کارمان به زندان و جلاد خواهد افتاد. این خاصیت ریش تو خیلی به درد خواهد خورد. سپس همگی به سوی قصر سلطان به راه افتادند. وقتی به نزدیکی آنجا رسیدند. سگ‏های قصر شروع به پارس کردند. دزدی که گوش‏های حساسی داشت، ایستاد و با خنده گفت: عجب سگ‏های احمقی هستند! دارند می‏گویند که سلطان همراه شماست!
سلطان محمود گفت: شاید راست می‏گویند!
رئیس دزدها خنده‏ی بلندی کرد و گفت: حتماً سلطان محمود هم خود تو هستی؟!
دزدی که بینی حساسی داشت به نقطه‏ای در روی زمین اشاره کرد و به رئیسشان گفت: بوی طلاهای خزانه به مشامم می‏رسد. اگر اینجا را بکنی یک راست از خزانه‏ی قصر سر در می‏آوریم.
رئیس دزدها با سرعتی باور نکردنی شروع به کندن زمین کرد. دزدی که با بینی‏ بوی طلاها را حس می کرد، او را راهنمایی می‏کرد تا از کدام سو حفر کنند.
بالاخره پس از مدتی کندن و جلو رفتن، از خزانه‏ی قصر سر در آوردند.
برق طلا و جواهرات خزانه، چشم همه‏شان را خیره کرده بود.
سلطان محمود گفت: بگذارید من بیرون بروم و نگهبانی بدهم. اگر ماموری به اینجا نزدیک شد، شما را خبر می‏کنم تا به داخل تونل بروید و مخفی شوید، همه قبول کردند.
سلطان محمود از خزانه بیرون رفت. به سرعت لباس‏هایش را عوض کرد و به نگهبانان خزانه گفت که چند دزد در آنجا هستند. نگهبان‏ها هم آمدند و دزدها را دستگیر کردند.
صبح روز بعد، گروه دزدها را به محضر سلطان آوردند تا در آنجا محاکمه شوند. دزدی از خزانه‏ی قصر، گناه کوچکی نبود.
دزدی که چشم‏هایی تیزبین داشت. تا چشمش به سلطان افتاد، او را شناخت. رو به دوستانش کرد و گفت: این همان مردی است که دیشب با ما همراه شد. خدای من! او سلطان محمود بوده است!
همه‏ی دزدها با تعجب و حیرت به چهره‏ی سلطان خیره شدند. سلطان فقط لبخندی می‏زد و چیزی نمی‏گفت.
قاضی، محاکمه را آغاز کرد و سرانجام حکم داد که گردن هر چهار دزد باید زده شود تا درس عبرتی برای بقیه باشد و دیگر کسی جرأت نکند به قصر و خزانه‏ی پادشاه نزدیک شود. وقتی که دزدها را به سوی جلاد بردند، رئیس دزدها رو به سلطان کرد و گفت: ما تو را به خاطر هنری که داشتی در جمع خود راه دادیم. آیا نمی‏خواهی هنر خود را نشان بدهی؟ سلطان محمود گفت: من حق صحبت و همنشینی یک شبه‏ای را که با شما داشتم، بر باد نمی‏دهم! آن‏گاه دستی بر ریشش کشید. نگهبانان بلافاصله دزدها را رها کردند.
سلطان محمود گفت: به هر یک از شما سرمایه‏‏ای می‏دهم تا با آن به کار و تجارت مشغول شوید. شما مردان هنرمندی هستید! حیف است که هنرتان را در راه دزدی به کار گیرید.
طولی نکشید که چهار مرد، خوشحال و راضی از هنر ریش سلطان، قصر را ترک کردند و به سوی آینده‏ای روشن به راه افتادند. 


نوشته شده در   سه شنبه 1 تير 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode