ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : چهارشنبه 5 ارديبهشت 1403
چهارشنبه 5 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 29 ارديبهشت 1393     |     کد : 72400

لبخند یک مارمولک بدشانس

این مجموعه برای کلاس اولی ها به عنوان تقویت روانخوانی می تواند مورد استفاده قرار گیرد ولی چون محتوای داستانها همه گروه های سنی را در بر می گیرد، کودکان و نوجوانان می توانند از آنها بهره ببرند.

گروه سنی : الف، ب ،ج، د  (آموزشی - درسی - روان خوانی)

این مجموعه برای کلاس اولی ها به عنوان تقویت روانخوانی می تواند مورد استفاده قرار گیرد ولی چون محتوای      داستانها همه گروه های سنی را در بر می گیرد، کودکان و نوجوانان می توانند از آنها بهره ببرند.

 

موضوع اصلی : نگاه مثبت به زندگی - خوش بینی - تلاش برای زندگی بهتر و شاد داشتن

 

هدف :  نگاه به جنبه های مثبت زندگی و پرهیز از بدبینی - دنیای هر کس همانی می شود که خودش آن را می بیند و می سازد

 

شرح محتوی : داستان یک مارمولک بسیار بدبین و بدشانس بنام مارمولی است . مارمولی همیشه و هجا از همه چیز می نالد و گله می کند و غر می زند. هر قدر بیشتر غرغر می کند اتفاقات بدتری برایش می افتد. یک روز که برای گرفتن یک کرم خوشمزه زبانش را دراز می کند پایش لیز می خورد و توی آب گل آلود می افتد و آب او را با خودش می برد و ....

 

 

بخشی از داستان را در زیر می خوانید :

 

مارمولی همیشه از همه چیز ناراضی بود. همیشه غُرغُر می کرد و نِق می زد. یک روز صبح نمی شد که سر از خواب بلند کند و غُر نزند. به غُرغُر کردن و بهانه گرفتن عادت کرده بود. تمام حیوانات و پرنده های جنگل بیشتر وقت ها صدای او را می شنیدند که راه می رفت و غُر می زد.

شب ها هم توی خواب خُر و پُف می کرد و زیر لب چیزهایی می گفت. مثل این که در خواب هایش هم از غُر زدن دست بر نمی داشت.

هر روز صبح مارمولی بالای یک تخته سنگ می نشست ومنتظر حشره ها و پروانه هایی می شد که در آن اطراف پرواز می کردند. اگر حشره یا پروانه ای روی گلی در آن نزدیکی می نشست مارمولی با زبان درازش می توانست به راحتی آن را بگیرد و غذای خوشمزه ای بخورد. امّا وقتی هم که غذا می خورد باز از غُرغُر کردن دست بر نمی داشت. اگر حشره ی کوچکی گیرش می افتاد، تا شب، از این که سیر نشده است غُرغُر می کرد. اگر هم پروانه ی بزرگی شکار می کرد باز می گفت:" این پروانه به این بزرگی که توی دهن من جا نمی شود. حالا چطوری باید این را قورت بدهم!" و ...


نوشته شده در   دوشنبه 29 ارديبهشت 1393  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode