ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : دوشنبه 9 فروردين 1389     |     کد : 6962

خروس شجاع

خروس شجاع یک افسانه است، شبیه افسانه ی نخودی.این افسانه را از سایت آی کتاب برایتان انتخاب کرده ام.امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید...

خروس شجاع یک افسانه است، شبیه افسانه ی نخودی.
بابا «پچو» سوار بر الاغش «ماركو» از بازار برمي گشت. همان طور كه روي الاغ نشسته بود تكان مي خورد و آواز مي خواند. وقتي به پل چوبي قديمي كه به روي رودخانه دهكده كشيده اند رسيد با نوك پا ضربه اي به «ماركو» زد تا زودتر از پل بگذرد و فرياد زد:
- آهاي «ماركو» تندتر!
الاغ تندتر قدم برداشت اما نعل پاي چپش به جائي گير كرد و كنده شد و درست مثل هلال نقره اي ماه همان جا ماند.
درست در همين موقع كالسكه اي كه به دو اسب سياه بسته شده بود و از طرف قصر تابستاني امير مي آمد به پل رسيد. ستاره هاي سرخ رنگي روي پيشاني اسب ها نقش بسته بود و دم آن ها هم به زمين مي رسيد.
بابا «پچو» پير گفت:
- آه! كالسكه امير است.
و الاغش را به يك طرف كشيد تا راه را باز بگذارد.
اسب ها به سرعت باد از كنار او گذشتند. از نعل هاي آن ها جرقه مي پريد. مرد پير سر برگرداند تا اسب سوارهايي را كه به دنبال كالسكه مي رفتند تماشا كند.
ناگهان كالسكه طلائي در وسط پل ايستاد و در كالسكه باز شد و امير از آن بيرون آورد و به نزديكترين سوار دستوري داد. اين سوار هم بي درنگ از اسب به زمين جست و خم شد و چيزي را برداشت و به امير داد. اندكي بعد كالسكه و سوارها در خم جاده از نظر پنهان شدند.
بابا «پچو» كه متعجب شده بود همان طور كه خرش را به جلو مي راند از خودش پرسيد:
- امير چه چيزي ممكن است روي پل پيدا كرده باشد؟
خر بابا «پچو» مي لنگيد و جلو مي رفت. بابا «پچو» پياده شد و پاهاي خر را معاينه كرد و ديد كه يكي از نعل ها نيست. غمگين شد و سري تكان داد و حيوان را به طرف خانه برد. وقتي به حياط كوچك خانه اش رسيد دستمالش را كه توي آن چند سكه گذاشته بود باز كرد و سكه ها را شمرد اما پي برد كه پولش براي خريد يك نعل تازه كافي نيست. آن وقت آهي كشيد و با خودش گفت:
- حالا كه «ماركو» مي لنگد من چه بكنم؟
بابا «پچو» در خانه اش خروسي داشت كه پاهايش زرد بود و دمش هم اصلاً پر نداشت. خروس وفادار جلو آمد و پرسيد:
- بابا «پچو» چرا آه مي كشي؟ شجاع باش! من خودم ديده ام چه كسي نعل «ماركو» ما را برده است. خدا مرا خفه كند اگر نتوانم نعل را به تو برگردانم.
بعد هم با ظاهري از خود راضي و پر غرور به جانب قصر امير رفت.
راه رفت و راه رفت تا رسيد به رودخانه اي كه نه پل داشت و نه گدار. كنار رود ايستاد و خيلي فكر كرد كه چطور از رودخانه بگذرد. بالاخره با خودش گفت:
- عجب احمقي هستم من. اين كه فكري لازم ندارد.
بعد خم شد، گردن كشيد و منقار باز كرد و آب رودخانه ر ا خورد. خورد و خورد تا اين كه رودخانه خشك و خالي شد و بعد به طرف ديگر رودخانه رفت.
خروس راهش را گرفت و رفت. ناگهان شيري در مقابل خروس ظاهر شد و غريد:
- آهاي! تو كه روي دو پا راه مي روي، چه كسي به تو اجازه داده كه به جنگل من قدم بگذاري؟ از هر جا آمده اي برگرد وگرنه ترا مي خورم.
خروس جوابداد:
- تو فقط مي تواني دم مرا بخوري. به زبان خوش مي گويم كه از سر راهم كنار برو!
شير دهان باز كرد. خروس سخت عصباني شد و گفت:
- ها! تو! تو جرأت داري تكان بخور!
و گردن كشيد و نوكي به شير زد و او را درسته بلعيد.
مقداري از شب گذشته بود كه خروس بي دم به قصر امير رسيد. وقتي به آن جا رسيد به داخل باغ پريد، روي شاخه اي كه درست روبروي پنجره اتاق خواب امير بود نشست. روي ميز شيشه اي كنار تخت امير، نعل خر بابا «پچو» برق مي زد.
خروس كوچولو بال هايش را به هم زد و شروع به خواندن كرد:
- قوقولي قوقو!
امير از جا پريد، چشمهايش را ماليد و غرغر كنان و متعجب پرسيد:
- چه كسي جرأت مي كند خواب مرا به هم بزند؟
خروس جوابداد:- من.
امير پرسيد:- چه مي خواستي؟
خروس جوابداد:- نعل را.
امير گفت: - غيرممكن است، نعل را به دست نخواهي آورد. اين نعل بخت و اقبال من است.
بعد هم نعل را از روي ميز برداشت و لاي كمرش مخفي كرد.
خروس باز شروع به خواندن كرد اما اين بار شدت و قوت بيشتري مي خواند.
امير پرسيد:- تا كي مي خواهي اين طور بخواني؟
خروس جواب داد:- اگر نعل را ندهي سر تا سر شب مي خوانم و نمي گذارم كه بخوابي.
امير غرغر كنان با لحني تهديد آميز گفت:
- خوب! كه اين طور!
و بعد سه بار دست هايش را به هم زد.
نه نفر از خدمتكاران امير از اتاق هاي خود بيرون آمدند و جلوي امير به خاك افتادند و گفتند:
- ارباب، در خدمت حاضريم.
امير فرمان داد:- اول بزرگترين تنور را، همان تنوري را كه براي همه سربازان در آن نان مي پزند، روشن كنيد. بعد اين خروس را بگيريد و زنده زنده به داخل تنور بيندازيد!
خدمتكارها دستور امير را اجرا كردند. تنور بزرگ را روشن كردند و وقتي تا نيمه هاي تنور را آتش پر كرد خروس بابا پچو را به داخل تنور انداختند. اما خروس از اين واقعه اصلا نترسيد و همين كه پايش به آتش خورد شروع به خواندن كرد و گفت:
آب قشنگ، آب قشنگ
تندتر بريز، رفيق من
خاموش بكن اين آتيشو
خيلي ممنون، رفيق من.
هنوز اين حرف را نزده بود كه آب رودخانه از گلويش بيرون ريخت و همه تنور را گرفت و آتش را خاموش كرد.
فردا صبح، خروس كوچولو صحيح و سالم از تنور بيرون آمد و تمام روز را در باغ، زير پنجره اتاق امير عصباني گردش كرد وقتي شب شد، همين كه امير به خواب رفت، قشنگ تر از دفعات قبل شروع به خواندن كرد.
امير از تخت بيرون پريد و عصباني فرياد زد:
- باز هم توئي! اين بار به تو ياد مي دهم كه چطور آواز بخواني!
بعد به خدمتكارهايش دستور داد كه خروس را به قفسي كه پر از گرگ هاي گرسنه و روباه هاي بدجنس بود ببرند.
همين كه خروس كوچولو به قفس جانوران وارد شد به جاي اين كه از ترس بميرد فرياد زنان گفت:
شير عزيز، رفيق خوب
نشون بده قدرتتو.
بلافاصله شير آمد بيرون و خيلي زود و تند همه گرگ ها و روباه ها را خفه كرد.
شب سوم كه رسيد خروس كوچولوي شجاع زير پنجره باز قصر شروع به آواز خواند كرد. امير ديگر تسليم شد. چون هيچ كسي نمي توانست از عهده ي اين خروس كوچولو بربيايد. امير نعل را از لاي كمربندش بيرون آورد و به گردن خروس انداخت و گفت:
- بيا! اينهم نعلي كه مي خواستي. بگير و برو! ديگر نبايد ترا ببينم! خروس به دهكده برگشت و باعث شادي فراوان بابا «پچو» شد. شير هم در قفس امير باقي ماند.

افسانه هاي اروپايي


نوشته شده در   دوشنبه 9 فروردين 1389  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode