ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 30 فروردين 1403
پنجشنبه 30 فروردين 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : چهارشنبه 25 دي 1392     |     کد : 65664

حلزونی که پرواز نکرد

این مجموعه برای کلاس اولی ها به عنوان تقویت روانخوانی می تواند مورد استفاده قرار گیرد ولی چون محتوای داستانها همه گروه های سنی را در بر می گیرد، کودکان و نوجوانان می توانند از آنها بهره ببرند.

نام کتاب : حلزونی که پرواز نکرد

 این مجموعه برای کلاس اولی ها به عنوان تقویت روانخوانی می تواند مورد استفاده قرار گیرد ولی چون محتوای داستانها همه گروه های سنی را در بر می گیرد، کودکان و نوجوانان می توانند از آنها بهره ببرند.

 

موضوع اصلی : روحیۀ پیشرفت و تغییر -  تلاش برای بهتر و مفیدتر شدن - کوشش برای تغییر و رسیدن به آرزوها

 

هدف :  آموزش این نکته که برای رسیدن به آرزوها باید تلاش کرد و راحت طلبی و آسودگی کسی را به جایی نمی رساند.

 

شرح محتوی : داستان حلزونی است که در همسایگی اش یک کرم ابریشم زندگی می کند. حلزون از اینکه همیشه خانه اش روی پشتش قرار دارد و هر وقت بخواهد درون آن می رود بسیار خوشحال است. هم غذایش همیشه به راحتی آماده است هم خانه اش نزدیک. حلزون روزها می نشیند و به کارهای کرم ابریشم نگاه می کند. هر روز این طرف و آن طرف می رود و برگ می خورد. پس ازمدتی کرم ابریشم شروع به ساختن پیله می کند. حلزون به زودی از کار های کرم ابریشم شگفت زده خواهد شد. همیشه از خودش می پرسد این همه کار برای چیست و دلش به حال کرم ابریشم که خانه ای روی پشتش ندارد می سوزد. امّا خیلی زود پشیمان می شود و ...

 بخشی از داستان را در زیر می خوانید :

 

نقره ای هر وقت چشم باز می کرد ، کرم ابریشم را در حال خوردن برگ ها می دید.

در دلش می گفت : این کرم ابریشم چقدر برگ می خورد؟! یعنی هیچ وقت سیر نمی شود ؟! این همه غذا خوردن برای چیست ؟ از صبح تا شب دهانش تکان می خورد، از این طرف به آن طرف می رود، از این شاخه روی آن شاخه می رود. تا همه ی برگ های یک شاخه را نخورد، دست بر نمی دارد. نه سیر می شود و نه خسته !

نقره ای همین طور که به این چیزها فکر می کرد به شاخه هایی نگاه می کرد که دیگر هیچ برگی روی آنها باقی نمانده بود و کرم ابریشم همه ی آنها را خورده بود. نقره ای که نمی توانست برای سوال هایش جوابی پیدا کند از نگاه کردن به کارهای تکراری کرم ابریشم حوصله اش سر می رفت ، گوشه ای می خزید، زیر چشمی به برگ هایی که فقط ساقه ی آن ها باقی مانده بود نگاه می کرد و در دلش یکی یکی آنها را می شمرد ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پانزده ، چهل و دو ، صد و یک و ....


نوشته شده در   چهارشنبه 25 دي 1392  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
 
Refresh
SecurityCode