صبح تا شب کاردختر کوچولو آدامس جویدن بود . روزی
با خودش گفت :" صبح تا شب آدامس جویدن کم است . باید شب تا صبح هم
آدامس بجوم ."
این شد که یک شب دختری که عاشق آدامس جویدن بود موقع خوابیدن
آدامسش را در نیاورد . توی رختخواب خوابید و با خوشحالی و کمی خواب آلودگی آدامس
جوید وآن را باد کرد . آدامس جوید و باد
کرد . کمی که گذشت خوابش گرفت . این درست موقعی بود که بزرگترین بادکنک دنیا را با
آدامسش ساخته بود. همان موقع به قدری خوابش گرفت که دیگر نتوانست بیدار بماند و بادِ
بادکنک آدامسی اش را خالی کند .
دختر کوچولو خوابید
. بادکنک آدامسی هم از دهانش جدا شد و از پنجره بیرون رفت . کمی که رفت به شاخه های
درختی خورد و ترکید . پرنده ای که روی درخت لانه داشت آمد ببیند چی به چیه که او
هم به آدامس چسبید .
باد که از آنجا رد
می شد آدامس را ندید وبه آن چسبید و هر چه زور زد نتوانست خودش را آزاد کند .
ستاره ای که داشت
به درخت نگاه می کرد پایین آمد ببیند چرا باد به درخت چسبیده است که خودش هم به
آدامس چسبید.
روز بعد بادبادکی
به آدامس چسبید . پسر کوچولویی برای برداشتن بادبادک از درخت بالا رفت . اما او هم
به آدامس چسبید .
کلاغی قار قار کنان به آدامس چسبید .
هلی کوپتری که هنوز خوب خوب بالا نرفته بود به آدامس چسبید .
گربه ا ی از درخت
بالا رفت تا کلاغ را بخورد که به آدامس چسبید .
پیرزن گربه اش را بالای درخت دید . از درخت رفت بالا تا او
را بردارد. او هم به آدامس چسبید .
پلیسی از درخت بالا رفت تا ببیند آنجا چه خبر است وچرا نظم
شهر به هم ریخته است.اما او هم به آدامس چسبید . و ...
اخرین کسی و یا چیزی و یا جایی که به آدامس چسبید آسمان بود
که به زمین آمد و به آدامس چسبید .
و این طوری، زمین و آسمان به هم چسبید .