تعداد زیادی موش باهم دریک خانه زندگی میکردند.صاحب خانه که
ازازار واذیت موش ها خسته شده بود، یک گربه خرید وبه خانه آورد تا موش ها رابرای
اوبگیرد.درهمان یک هفته اول بسیاری از موش ها را گرفت.
یک روز رییس موش ها به بقیه گفت:
امشب همه به خانه من بیایید. وجلسه ای گذاشت تا برای این
مشکل را ه حلی پیدا کنند. همه موش ها آمدند.همه صحبت می کردند اما هیچ کس راه حلی
نداشت.بالاخره یکی ازموش ها بلندشد وگفت :ماباید یک زنگوله به گردن گربه آویزان کنیم
این جوری هروقت او به ما نزدیک شود،صدایش را می شنویم و فرار می کنیم و بنابراین
گربه دیگر هیچ وقت نمی تواند موشی را بگیرد.
همه با پیشنهاد او موافقت کردند و از این که راه حلی بریا این
مشکل پیدا کرده بودند خوشحال بودند.
دراین هنگام رییس که تا آن لحظه حرفی نزده بود شروع به سخن
گفتن کردوپرسید: چه کسی می خواهد زنگوله را به گردن گربه ببندد؟چه کسی این شجاعت
را دارد؟
همه ساکت شدند ، هیچ کس حرف نمی زد.
رییس منتظر بد و وقتی که دید کسی حرفی نمی زند، گفت: حرف
زدن راحت است ،اما عمل به حرفی که می زنیم سخت است.