ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : شنبه 25 مهر 1388     |     کد : 5146

خارپشت کوچولو و یک سئوال

روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت ...


روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها ، ازخانه بیرون می رفت بعد از بازی فوراً به خانه بر می گشت.

یکی از روزها که خارپشت کوچولو برای بازی با دوستانش از خانه بیرون رفته بود ، در بین راه به خرگوش برخورد و بعد از سلام و احوالپرسی با او ، هر دو به سمت محل بازی راه افتادند.

همین که به آنجا رسیدند با سنجاب،کلاغ ،آهو و لاک پشت رو به رو شدند.

آنها زودتر به محل رسیده و به انتظار نشسته بودند پس فوراً بازی را شروع کردند.

خرگوش کوچولو ،چشم هایش را بست و منتظر شد تا دوستانش پنهان بشوند.

آن وقت چشم هایش را بازکرد و برای پیدا کردن آنها شروع به گشتن کرد.خیلی زود چند نفر از آنها را توانست پیدا بکند اما هرچه گشت خارپشت کوچولو را پیدا نکرد.

خارپشت کوچولو،جثۀ کوچکی داشت و به راحتی دیده نمی شد.او خود را کنار یک سنگ بزرگ ،کاملاً جمع کرده بود و به همین دلیل خرگوش متوجه محل پنهان شدن او نمیشد.

خرگوش کوچولو داشت آهسته آهسته عقب می رفت و همه جا را می پایید تا جای خار پشت را پیدا کند، ناگهان به چیزی برخورد کرد و صدای ناله اش به هوا بلند شد. با شنیدن صدای نالۀ او بقیه دوستانش به سمت او دویدند و علت را پرسیدند.

همین که خرگوش کوچولو می خواست حرفی بزند ، متوجه خارپشت در پشت سرش شد و با دویدن او همه ماجرا را فهمید.

فهمید که علت آن درد شدید برخورد با تیغ های تیز خارپشت بوده است؛بنابراین دوباره گریه را سرداد.حالا همه ی آن ها می دانستند که چه اتفاقی افتاده است.

خرگوش کوچولو ، با گریه به خارپشت گفت: تو دوست خیلی بدی هستی! من از امروز دیگر اصلاً با تو بازی نمی کنم.

خارپشت کوچولو می خواست از او عذرخواهی کند ، اما خرگوش به سرعت و با ناراحتی از آنجا دور شد. دوستان دیگرشان هم با دیدن این صحنه یکی یکی پراکنده شدند و به خانه برگشتند.

خارپشت کوچولو هم که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود،غمگین به خانه برگشت.

همین که مادرش رادید شروع به گریه کرد.مادر از او پرسید:چرا گریه می کنی؟

خارپشت کوچولو همۀ ماجرا را برای او تعریف کرد.

مادر به او لبخندی زد وگفت:

عزیزم! این موضوع که غصه ندارد! بالاخره روزی خرگوش و دیگر دوستانش متوجه اشتباهاتشان می شوند و به ارزش دوست خوبی مثل تو،پی می برند!

خارپشت از مادرش پرسید:

مادرجان! چرا ما خارپشت ها، این همه تیغ روی بدن مان داریم؟ مادر به او گفت: فرزندم! خداوند بزرگ ، به هرحیوانی، وسیله ای داده است تا بتواند در مقابل دشمنان، از خود دفاع کند. تیغ های ما خارپشت ها هم برای دفاع ازخودمان در برابر دشمناست!

پدر خارپشت کوچولو که ، تا آن لحظه آرام درگوشه ای ایستاده بود ، به حرف آمد وگفت:

پسرم! مدت ها بود که می خواستم برایت توضیح بدهم که چرا ما خارپشت ها، بدنمان پوشیده ازتیغ است اما فرصت این کار را پیدا نمی کردم .به گمانم ،الان فرصت خوبی است تا همه چیز را دراین باره بدانی.

آن وقت هردو باهم ، صحبت کنان ازخانه دور شدند و به نزدیکی درختی رسیدند.

پدر رو به خارپشت کوچولو کرد وگفت:خوب به من نگاه کن و ببین که چه می کنم!

بعد، به سرعت بدن خود را جمع کرد وبه شکل یک توپ درآورد.آن وقت ،یکی از تیغ هایش را به طرف درخت پرتاب کرد وتیغ هم درست ، به تنۀ درخت نشست.

چندین بار این کار را تکرار کرد و بعد،ازخارپشت کوچولو خواست تا همین عمل را انجام بدهد ساعتی بعد، هردو با هم به خانه برگشتند.

روزها ازاین ماجرا می گذشت وخارپشت کوچولو هنوز تنها بود دوستان سابقش، دیگر با او بازی نمی کردند.آنها فقط به او اجازه داده بودند که اگر دلش خواست، ازدور، به تماشای بازی آن ها بنشیند.

یکی از یکی از روزها که خارپشت کوچولو، مثل همیشه مشغول تماشای بازی دوستانش بود ، ناگهان متوجه تکان خوردن چیزی درمیان علف ها شد.خوب که نگاه کرد،گرگ بدجنسی را دید که دربین علف ها به کمین نشسته است ومی خواهد به دوستانش حمله کند.

خارپشت کوچولو ، آهسته به گرگ نزدیک شد.آن وقت بدن خود را همان طور که پدرش به او یادداده بود جمع کرد وبه شکل یک توپ درآورد بعد فوراً یکی از تیغ هایش را به طرف گرگ پرتاب کرد.گرگ بدجنس ، زوزه ای کشید وپا به فرار گذاشت.

با شنیدن صدای نالۀ گرگ ، دوستان خارپشت کوچولو، دست از بازی کشیدند وبه اطرافشان نگاه کردند.آن ها گرگ بدجنس را دیدند درحالی که تیغ خارپشت به بدنش فرورفته ، درحال فرار به داخل جنگل است.کمی آن طرف تر،چشم شان به خار پشت کوچولو افتادکه خیلی راضی وخوشحال به نظر می رسید.

دوستان خارپشت کوچولو که متوجه همۀ ماجرا شده بودند ، با شرمندگی به دور او حلقه زدند. قبل ازهمه ، خرگوش به حرف آمد وگفت:دوست عزیزم ! من به خاطر رفتار بدی که با تو داشتم ، ازتو معذرت می خواهم! توجان همه ی مارا نجات دادی!

دوستان دیگرش هم، هرکدام چیزی گفتند واز او تشکر کردند.آن ها متوجه شده بودند که تیغ های خارپشت ، نه تنها بدنیستند، بلکه خیلی هم به درد می خورند و می توانند در زمان خطر، جان او و دیگران را نجات بدهند. صبح روز بعد، خورشید تازه داشت طلوع میکرد که خارپشت کوچولو متوجه سروصدایی دربیرون منزل شد. با بیرون آمدن ازخانه ، خرگوش ودوستان دیگرش را دید که او را صدا می کنند تا با هم به بازی بروند.

خارپشت کوچولو خیلی خوشحال بود.

 


نوشته شده در   شنبه 25 مهر 1388  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode