ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 10 فروردين 1403
جمعه 10 فروردين 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : سه شنبه 10 خرداد 1390     |     کد : 20332

راس الشهداي كردستان كجاست

راهنما توضيح داد كه اينجا مكان بسيار مقدسي است؛ چرا كه چند ماه قبل حادثه‌هاي بسيار جانسوز در آن رخ داده. او تعريف كرد ...

 
خبرگزاري فارس: راهنما توضيح داد كه اينجا مكان بسيار مقدسي است؛ چرا كه چند ماه قبل حادثه‌هاي بسيار جانسوز در آن رخ داده. او تعريف كرد كه 18 تن از برادران سپاه بعد از مأموريتي سخت براي استراحت به اين مكان مي‌آيند و بعد از اينكه مشغول استراحت مي‌شوند، نيروهاي كومله سر تماميشان را از تن جدا كرده و با خود برده‌اند.

اسفند ماه 1363 قرار شد در ايام نوروز، تعدادي از دانش‌آموزان ممتاز بسيجي را در قالب اردوي بازديد از مناطق جنگي به كردستان ببريم. يكي از پايگاه‌هاي پشتيباني كننده جنگ در كردستان، سپاه اصفهان بود و قاعدتا كارها براي ما اصفهاني‌ها، در آنجا بهتر هماهنگ مي‌شد. ايام گذشت تا روز موعود فرا رسيد . ساعت 6 عصر، همراه با دو روحاني، آقايان مرتضوي و شاكران با يك اتوبوس از اصفهان حركت كرده و بعد از ظهر فردا به پادگان سنندج رسيديم.
اين پادگان چند ماهي بود كه امنيت نسبي پيدا كرده و از زير خمپاره‌هاي ضد انقلاب خارج شده بود. در ساختماني درون پادگان مستقر شديم. برنامه‌ها را يكي از مسئولين فرهنگي سپاه سنندج، برادر «مستوفيان» تنظيم و توضيح داده شد، برادري كه از شهداي زنده بود و چندين بار زخمي شده، اما باز به مجاهدت و عهدي كه با شهدا بسته بود پايبند بود. او در روز اول براي ما چهار برنامه بازديد تنظيم كرده بود. بازديد از مكان «رأس الشهدا»، ديدار با جانبازي استثنايي، ديدار با خانواده شهيد پيشمرگ و در آخر هم بازديد از گلزار شهداي سنندج.


*رأس‌الشهداء

اولين جايي كه بازديد كرديم، به رأس‌الشهدا معروف بود. دو اتاق در بالاي يكي از تپه‌هاي مشرف بر شهر سنندج كه محل استراحت بچه‌هاي سپاه بود و در منطقه‌هاي كاملا سوق‌الجيشي قرار داشت و پرچم جمهوري اسلامي بر بالاي آن در اهتزاز بود.
راهنما توضيح داد كه اينجا مكان بسيار مقدسي است؛ چرا كه چند ماه قبل حادثه‌هاي بسيار جانسوز در آن رخ داده. او تعريف كرد كه 18 تن از برادران سپاه بعد از مأموريتي سخت براي استراحت به اين مكان مي‌آيند و بعد از اينكه مشغول استراحت مي‌شوند، يكي از نيروهاي كوموله كه خود را به عنوان پيشمرگ كرد مسلمان جا زده و در عين حال راهنمايي گروه را نيز به عهده داشت، داوطلب نگهباني شده و پس از خوابيدن برادران سپاه، ضد انقلاب را خبر كرده بود و خيلي بي ‌سر و صدا و پس از بيهوش كردن آنان، سر تماميشان را از تن جدا كرده و با خود برده‌اند. آنان اينكار را براي ايجاد رعب و وحشت انجام داده تا سپاهيان پاسدار را از ماندن در اين منطقه بترسانند و بتوانند در پناه اين جنايات، كردستان را از اين كشور جدا سازند. او اشاره كرد كه اتفاقا بعد از اين جنايت ضد انقلاب، خون اين شهدا دامان آنها را گرفت و در يك مبارزه جانانه، پايگاه مهمي از آنها لو رفت و با تعداد زيادي كشته و زخمي كه چندين برابر 18 نفر بوده، پايگاهشان به طور كامل منهدم شد.


*ديدار با جانبازي استثنايي

پس از گذشتن از چند خيابان داخل كوچه‌اي و وارد منزل كوچك شديم. اين محل كه تقريبا در حاشيه سنندج بود، حال و هواي عجيبي داشت. پارچه‌هايي در دو سمت كوچه و اطراف خانه زده شده بود. بچه‌هاي محل هم با ديدن ما طرفمان آمدند و با ما وارد آن خانه شدند. چون خانه كوچك بود و دو اتاق بيشتر نداشت، در حياط منزل جمع شديم.
جانبازي كه با دو عصا و به آرامي حركت مي‌كرد از ساختمان خارج شد و بر صندلي كنار ديوار حياط نشست. برادر راهنما ضمن معرفي ما به او، از ايشان خواست داستان خود را براي ما تعريف كند. برادر جانباز هم در حالي كه از سرخي صورتش معلوم بود تعريف داستان برايش آسان نيست، ابتدا خود را معرفي كرد: من پاسدار هستم و حدودا دو سال و انديست كه وارد سپاه پاسداران شده‌ام. سال گذشته در يك كمين ضد انقلاب با گروهمان محاصره شديم و تمامي افرادمان در درگيري زخمي و يا شهيد شدند و من هم تير خوردم. فرمانده آنان (ضد انقلاب) آمد و يك يك زخمي‌ها را تير خلاصي زد تا به من رسيد. از اسمم كه روي لباسم بود فهميد كه كرد هستم. تنها يك تير به پايم خورده بود. از من خواست سر پا بايستم. بعد از پشت سر با اسلحه ژ3، هشت گلوله از گردن تا پايين كمر روي ستوان فقراتم شليك كرد و در همان حال به زبان محلي گفت: مي‌خواهم زجركش‌اش كنم كه راحت نميري و همه بدانند ما با هم محليهايمان كه به آرمان ما وفادار نباشند سخت‌تر از ديگران برخورد مي‌كنيم.

من از صبح كه كمين خورديم تا عصر، وسط جاده افتاده بودم و خون زيادي از بدنم رفته بود، اما خداوند نخواست و در من لياقت نديد كه شهيد شوم. گشت سپاه رسيدند. اول فكر كرده بودند شهيد شده‌ام، اما وقتي داشتند مرا به طرف معراج شهدا مي‌بردند، ديدند كه هنوز نفس مي‌كشم. فوري مرا به بيمارستان بردند و بستري‌ام كردند. پس از مدتي زخم‌هايم بهبود يافت. اما از آنجا كه گلوله‌ها به نخاعم برخورد كرده و قطع نخاع شده بودم، كاملا بي حركت بودم و چند ماهي را در آسايشگاه جانبازان دائما روي تخت بودم. شخصي در موقعيت من مي‌بايست حتما پرستار داشته باشد و يك نفر كارهايش را انجام دهد. مادرم طاقت نياورد و به هر شكلي بود مسئولين و خودم را قانع كرد كه خودش پرستاري‌ام را برعهده بگيرد. او پس از انتقال به خانه، دائم‌ تر و خشكم مي‌كرد. زندگي برايم سخت بود. با آن كه مادرم برايم هيچ گونه كوتاهي نمي‌كرد، خجالت زده او بودم. تا اينكه شب جمعه شش هفته قبل، مادرم در ضمن حرفهايش به حالت خبري گفت: مي‌داني امشب شب شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا (س) است و منزل فلاني ( يكي از خويشاوندان) مراسم گرفته‌اند.

گفتم: شما شركت كن.

گفت: نه! مراسم من تويي.

از من اصرار و از او انكار كه نمي‌روم، شايد تو كاري داشته باشي. گفتم: نه! كارها را انجام مي‌دهم. شما برو براي من هم دعا كن. و بالاخره او را راضي كردم برود. يكي دو ساعت بود كه رفته بود و هوا هم تاريك شده بود. پيش خودم گفتم نكند موقع دستشويي‌ام باشد و دوباره بستر خود را نجس كنم و كار مادر پيرم زياد شود. آخر مگر اين پيرزن چقدر بايد براي من صدمه بخورد. از طرفي هم نمي‌توانستم تكان بخورم. دلم گرفت. شروع كردم با صداي بلند گريه كردن و به بيبي دو عالم متوسل شدم و چندين بار گفتم امشب شب شهادت شماست، شما رفتيد راحت شديد، چرا من مثل هم قطاري ها و دوستان پاسدارم شهيد نشدم؟ چرا بايد آنقدر عاجز شوم كه نتوانم كار خودم را خودم انجام دهم و خلاصه حالي پيدا كردم. در حالي كه نمي‌دانم خواب بودم يا بيدار، اتاق كاملا روش شد، ناگهان ديدم خانمي روي صندلي(كنار اتاق)- كه معمولا مادرم مي‌نشست - نشسته و نوري كامل اطراف چادر او را احاطه كرده، گفتم: مادر كي برگشتي، چرا صداي در نيامد؟! شرمنده شده بودم كه او صداي گريه مرا شنيده و الان غصه مي‌خورد. كه آن خانم گفت: تو خودت مرا صدا كردي!

گفتم: من كي شما را صدا زدم. من داشتم خانم فاطمه زهرا (س) را صدا مي‌كردم.

ايشان بدون معطلي فرمود: بلند شو! خودت مي‌تواني كارهايت را انجام دهي و نياز به كسي نداري. بلند شو.

و من كه حال خودم را نمي فهميدم، از روي تخت برخواستم، پايين آمدم و به طرف حياط رفتم. اصلا حواسم نبود كه چراغ را روشن كنم؛ چرا كه همه جا كاملا روشن بود و بعد از چند دقيقه كه به اتاق برگشتم، ديدم اتاق تاريك است. نه نوري، نه كسي! به طرف در خانه رفتم، در را باز كردم. بوي عطري عجيب در كوچه پيچيده بود، اما كسي نبود. به خانه برگشتم. وسط حياط بودم كه يك مرتبه مادرم در را باز كرد و وارد منزل شد و با ديدن من از هوش رفت. برخاستم كمي آب آوردم به صورتش پاشيدم. به هوش آمد. مرا نگاه مي‌كرد و گريه مي‌كرد. من هم به او نگاه مي‌كردم و گريه مي‌كردم.
پس از ساعتي ، تعريف كرد كه وقتي در مجلس، سخنران مصيبت حضرت زهرا (س) را خواند و روضه‌خوان ياد پهلو و سينه شكسته حضرت كرد و گفت: حضرت دستش را به در و ديوار مي‌گرفت و راه مي‌رفت، خيلي دلم شكست و پيش خود گفتم، اي كاش پسر من هم مي‌توانست با دست گرفتن به ديوار راه برود كه يك مرتبه دلم به شور افتاد. يادم افتاد كه چراغ ها را براي تو روشن نكردم و شايد الان به من احتياج داشته باشي. بلند شدم و هر چه صاحبخانه اصرار كرد كه براي شام بمانم، گفتم، نه! بايد بروم.
هر چه به منزل نزديك مي‌شدم، دلشوره‌ام بيشتر مي‌شد. وقتي وارد كوچه شدم، بوي عطر عجيبي آمد و هنگامي كه وارد منزل شدم، بوي عطر بسيار زياد شد. ناگهان تو را وسط حياط ديدم و ديگر حال خود را نفهميدم.

پس از اين واقعه پزشكان معاينات مختلفي كردند و گفتند اين يك معجزه است كه نخاع شما كه قطع شده بود، بهبود يافته، ما با توجه به تجربيات پزشكي پيشنهاد مي‌كنيم به اين نقطه (ستون فقرات) فشار نياور. سعي كن گاهي مواقع از عصا استفاده كني. لذا من با اين دو عصا اين طرف و آن طرف مي‌روم، تا انشاء الله پس از چندي آنها را هم كنار بگذارم. بچه‌ها همه موقع خداحافظي با بوس هاي بر صورت و پيشاني او لبان خود را متبرك نمودند.


*بازديد از خانواده شهيد پيشمرگ

پس از ديدار با جانباز شفا يافته، به ديدار خانواده شهيد پيشمرگي كه از قبل هماهنگ شده بود رفتيم. جمع خانواده شامل، پدر و مادري پير، چهار بچه قد و نيم قد (دو دختر و دو پسر) ، هسمر شهيد، برادران و خواهران شهيد حضور داشتند. چون تعدادمان زياد بود، به سختي در اتاق جا شديم. از خاطره‌هايي كه هر يك از آنان تعريف مي‌كردند متوجه شديم كه اين پيشمرگ مسلمان، عجب انسان خود ساخته اي بوده كه با شهيد شدنش محل را تحت تأثير قرار داده و همگان به حقانيت راه او پي برده‌اند. مردم محل چنان احترامي به اين خانواده مي‌گذاشتند كه بنا به گفته خودشان تا قبل از شهادت چنين عزتي در محل نداشتند.
پدر و مادر شهيد كه درست به فارسي مسلط نبودند، آخرين خاطره‌گويان بودند. آنها موقع گفتن خاطراتشان گريه مي‌كردند و اين دل همه را سوزاند به شكلي كه همه اشكشان جاري شده بود. بعد از خداحافظي، همگي به گلزار شهداي سنندج رفتيم. چه گلزار شهداي منظمي! شما مي‌توانستيد وحدث شيعه و سني را آنجا به عيان ببينيد. قبر شهيد شيعه در كنار قبر شهيد سني، چنان در كنار هم آرام گرفته بودند كه آرامش آن نويد روزگاراني طلايي را مي‌داد.
شب به پادگان برگشتيم و قرار شد فردا، بعد از اذان صبح به يك از پايگاه‌هاي بچه‌هاي سپاه در ارتفاعات جاده بوكان برويم. صبح، دو ايفا آمد. همه بچه‌ها و دو روحاني همراه سوار شدند. يك تويوتا كاليبر 50 در جلو و يك تويوتاي كاليبر 50 در عقب و دو سه خودروي سپاه هم كه نيروهاي مسلح سپاه بودند، كاروان را همراهي مي‌كردند.
بچه‌هاي حفاظت سپاه مي‌گفتند: جاده صبح تا ظهر امنيت دارد، اما چون چندي قبل در همين جاده كمين زده بودند، احتياط مي‌كردند. تقريبا دو ساعت در جاده‌هاي كوهستاني حركت كرديم. با اينكه روي ايفا چادر كشيده شده بود، كه معلوم نباشد نيرو هست يا مهمات، به عنوان مسئول، دلواپس جان بچه‌ها بودم. از طرفي هم متوسل شده بودم كه اتفاقي نيافتد. بالاخره به پايگاه‌ بچه‌هاي سپاه رسيديم. پايگاه نزديك روستايي كوهستاني بود. مسئول پايگاه گفت: مي‌خواهيم براي وحدت با برادران اين روستا، نماز را در مسجد روستا بخوانيم. همه آماده شده بودند و با دو روحاني و مسئول و دو سه نفر از بچه‌هاي پايگاه به مسجد روستا وارد شديم. مسجدي كوهستاني كه آب رواني از بالاي كوه مي‌آمد و از كنار آن رد مي‌شد. جايي كنار آب بود كه معلوم بود محل وضو گرفتن مردم است. مردم روستا كمكم جمع شدند و صفوف نماز درست شد و همه به روحاني مسجد روستا كه مردم محلي به آن «ماموستا» مي‌گفتند اقتدا كردند. نماز ظهر كه تمام شد يك نفر بلند شد و با آداب كامل يك قرآن آورد (به شكلي كه وقتي قرآن را مي‌آورد كه به روحاني مسجد براي قرائت بدهد تمام نمازگزاران روي پا ايستادند و بعد همه نشستند.پس از تلاوت، موقع برگرداندن قرآن، باز همه نمازگزاران ايستادند تا قرآن به سر جايش برگشت آنوقت همه نشستند) و بعد روحاني روستا به همه ما خير مقدم گفت، اما در حرفهايش جمله‌اي گفت كه با آداب مهمان‌نوازي كاملا مغاير بود. او رو كرد به مردم و گفت:‌اي مردم روستا! ما منتظر روزي هستيم كه اين جنگ كردستان تمام شود و ما با اين علماي شيعه (اشاره به آن دو روحاني كه همراه ما بودند) بنيشينيم بحث كنيم ببينيم آيا ما بر حقيم و درست ميگوييم يا اينها؟
چشمم افتاد به يكي از برادران روحاني كه در حال جابه‌جا شدن بود،‌ دستش را گرفتم و گفتم: چه‌ كار مي‌كني؟

گفت: بگذار مي‌خواهم بروم جلوي مردم با او بحث كنم، اين چه رسم مهمان‌نوازي است! ما پشت سر او نماز خوانده‌ايم، وحدت را عملي به او نشان داده‌ايم، آنوقت او بايد چنين بگويد.

گفتم: اين روحاني معلوم است كه اهل درگيري است و به احتمال زياد، دستش در دست ضد انقلاب است، اما مردم تقصيري ندارند. ما اينجا براي وحدت آمده‌ايم، كاري نكنيد كه درگيري ايجاد شود، او همين را مي‌خواهد، لذا كمي تأمل كنيد.
بعد با خوشوبش با مردم خداحافظي كرديم و انگار نه انگار كه ما چيزي شنيده‌ايم و بدون واكنش به حرف ماموستا، از مسجد خارج شديم. هنگام خارج شدن ديدم بعضي از نمازگزاران روستا و مخصوصا بزرگان و پيرمردها با او به محاجه برخاسته و به او انتقاد مي‌كنند كه اين چه رسم مهمان‌نوازي است؟ اينها مهمان ما هستند، با ما نماز وحدت خواندند، اما تو ما را خرد كردي. بايد بروي و از آنها عذرخواهي كني.
تا آن زمان كه آنجا بوديم، ماموستا نيامد. ما هم با بچه‌ها كه دلشكسته بودند، به پايگاه كنار روستا برگشتيم. شب پس از نماز مغرب و عشا، مراسم فاطميه برگزار كرديم.

يكي از بهترين و جانسوزترين مراسم‌هاي فاطميه دوران عمرم كه هيچگاه از خاطرم نمي‌رود، آن شب بود.

نخست، يكي از روحانيان، صحبت كرد و از مظلوميت حضرت گفت. بعد مصيبت خواند و سينه زني آغاز شد.

مراسم دو ساعت ونيم طول كشيد و هر چه مي‌خواستيم تمامش كنيم بچه‌ها نمي‌گذاشتند و ادامه مي‌دادند تا بالاخره دعاي آخر كار خوانده شد. با دعا براي تعجيل درآمدن منتقم اصلي (اصلي زمان (عج))، بچه‌ها رضايت به اتمام مراسم دادند.
شب در پايگاه خوابيديم و فردا صبح اول وقت شاهد رفتن گردان عملياتي سپاه به نام جندالله، متشكل از برادران پاسدار كه در واقع كوهنورداني چيره‌دست و جنگجوياني كه معروف بود ضد انقلاب از سايه‌شان مي‌ترسد، بوديم.
آنها براي گشت و درگيري با ضد انقلاب عازم اهداف از پيش تعيين شده‌شان بودند، البته بيشترشان به هيئت و لباس برادران كُرد. انسان‌هايي مصمم و ورزيده، كه نور از چهره‌هايشان ساطع بود.
بعد از رفتن آنان با همان حالت اسكورت كه آمده بوديم به سنندج برگشتيم و با اتوبوسي عازم اصفهان شديم.

امروز، نمي‌دانم چند نفر از آن گروه زنده‌اند، ولي تصاوير يادگاري تمثال شهيداني همچون؛ شهيد «امير بادكوبي» را به عنوان نمونه هميشه در خاطره‌ها نگاه مي‌دارم؛ شهيدي كه از بهترين ورزشكاران رزمي در غرب اصفهان به حساب مي‌آمد.
او در عمليات «كربلاي 4» خدمه خمپاره 60 ميليمتري بود كه قايق تندروشان را دشمن بعثي زد و به قعر آبهاي اروندرود رفت و شهيد مفقود‌الجسد شد.


*عليرضا سموعي


نوشته شده در   سه شنبه 10 خرداد 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
 
Refresh
SecurityCode