ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : جمعه 31 فروردين 1403
جمعه 31 فروردين 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : يکشنبه 8 خرداد 1390     |     کد : 20259

شهيدي كه حضرت زهرا(س) خبر شهادتش را داد

يادت هست من هميشه بهت مي‌گم كه به شكل غريبانه‌اي شهيد مي‌شم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم.

 يادت هست من هميشه بهت مي‌گم كه به شكل غريبانه‌اي شهيد مي‌شم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم.

صبح يك روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفت تپه، مامن «لشكر خط شكن 25 كربلا» لابه‌لاي تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم مي‌آمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست.

گفت: پسر، قشنگ شدي‌ها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچه‌ها موهاشون رو از ته مي‌تراشند! نكنه خبرايي هست و ما بي خبريم، عين حاجي واقعي ها شدي‌ها! ...تقصير كه ميگن همينه ديگه، نه؟

شهيد ملاح دستش را روي شانه‌هايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي...

گفتم: من! اين يعني چي؟ خواب! حالا چه خوابي ديدي؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدي!‌

گفت: برو بالاتر سيد، اصلا يادت هست من هميشه بهت مي‌گم كه به شكل غريبانه‌اي شهيد مي‌شم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم.

خنديم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!‌

گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكي به اسم صدا زد، نگاهي به دور برم انداختم، صدا از تو چادر حسينه گردان مي‌آمد، اما صدا يك جورايي غريبانه خاص بود، حيرت كردم!؟ مثل اون صدا تا به حال هيچ كجا نشنيده بودم. آرام و بي‌تاب و بي‌قرار، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشه‌اي مثل يك وحي ريخت توي دلم. مقابل تكه‌اي از نور زانو زدم. مثل وقتي كه مقابل ضريح آقا علي بن موسي‌الرضا مي‌خواستم سلام بدهم، با اشك و بغض و بي‌قراري گفتم:

«السلام عليك يا فاطمه زهرا (س)»

حال غريبي پيدا كردم، من و حضرت زهرا (س)

حضرت فاطمه زهرا (س)، آقا امام حسن (ع) و امام حسين (ع) دو طرفش نشسته بودند.

آن قدر مبهوت و متحير بودم كه كلامي براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن (ع) و امام حسين (ع) به اصحاب عاشورايي به مولا علي (ع).

حضرت زهرا (س) فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود.

بعد، آقا امام حسين (ع) دست روي سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم.

اين بشارت بود. سيد جون!‌ مدت‌هاست كه منتظرش بودم، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشي، خونده نخواهي شد. بايد آرزو كني، تا آ‌رزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه.... اصلا خبر كه داري داريم ميريم مهران؟ ميدوني انشاء الله من شهيد مي‌شم، بشارتش رو گرفتم، مي‌دونم كه به غريبانگي حضرت زهرا (س) به شكل غريبانه‌اي هم شهيد خواهم شد.... ان‌شاء‌الله

بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اين‌ها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم.

گفت: تو شك داري؟ گفتم: بيا يك شرطي ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم كن.

عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصت و پنج، سربندها كه روي پيشاني رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون مي‌ايستاد. رفتم نزديكش و گفتم: هي مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟

لبخندي زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن.

طولي نكشيد كه با رمز يا ابا عبدالله الحسين (ع) وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزاد‌سازي مهران، نورالله ملاح، بر بلنداي قلاويزان، با اصابت مستقيم راكت هواپيماي دشمن به شكل غريبانه‌اي، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد كه چيزي از جنازه‌اش باقي نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا (س) شد.

*غلامعلي لساني



نوشته شده در   يکشنبه 8 خرداد 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode