ترکی | فارسی | العربیة | English | اردو | Türkçe | Français | Deutsch
آخرین بروزرسانی : شنبه 1 ارديبهشت 1403
شنبه 1 ارديبهشت 1403
 لینک ورود به سایت
 
  جستجو در سایت
 
 لینکهای بالای آگهی متحرک سمت راست
 
 لینکهای پایین آگهی متحرک سمت راست
 
اوقات شرعی 
 
تاریخ : پنجشنبه 15 ارديبهشت 1390     |     کد : 19069

عكس‌العمل پسري كه خبر شهادت پدرش را شنيد

دستش را تو دستانم گرفتم.كم كم خنده اش را خورد. گفتم: "مي خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟! " لبخند رو صورتش يخ زد. كم كم حالش عادي شد. گفت: "پس خياط هم افتاد تو كوزه! " صدايش رگه دار شده بود. گفت: "اما اينجا را زديد به خاكريز. من مرخصي نمي روم. دست راستش بر سر من. "

 دستش را تو دستانم گرفتم.كم كم خنده اش را خورد. گفتم: "مي خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟! " لبخند رو صورتش يخ زد. كم كم حالش عادي شد. گفت: "پس خياط هم افتاد تو كوزه! " صدايش رگه دار شده بود. گفت: "اما اينجا را زديد به خاكريز. من مرخصي نمي روم. دست راستش بر سر من. "

به گزارش گروه «حماسه ومقاومت» خبرگزاري فارس، تا به حال غصه دار و غمگين نديده بودمش. هميشه دندان هاي صدفي سفيد فاصله دارش از پس لبان خندانش ديده مي شد. قرص روحيه بود! نه در تنگناها و بزبياري ها كم مي آورد و نه زير آتش شديد و ديوانه وار دشمن. يك تنه مي زد به قلب دشمن.

اسمش قاسم بود. پدرش گردان ديگر بود. تره به تخمش مي رود، قاسم به باباش. هر دو بَشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهيد، با قاسم بود.

- سلام ابراهيم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستي ببينم تو چند تا داداش داري؟

* سه تا، چه طور مگه؟

- هيچي! از امروز دو تا داري. چون داداش بزرگت ديروز شهيد شد!

* يا امام حسين!

به همين راحتي! تازه كلي هم شوخي و خنده به تنگ خبر مي بست و با شنونده كاري مي كرد كه اصل ماجرا يادش برود. هر چي بهش مي گفتم كه: "آخر مرد مؤمن اين چطور خبر دادن است؟ نمي گويي يك هو طرف سكته مي كند يا حالش بد مي شود؟ "

مي گفت: "دمت گرم. از كي تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟! "

*منظورم اينه كه يك مقدمه چيني، چيزي...

- يعني توقع داري يك ساعت لفتش بدم؟ كه چي؟ برادر عزيزتر از جان! يعني به طرف بگويم شما در جبهه برادر داريد؟ تا طرف بگويد چطور؟ بگويم: هيچي دل نگران نشو. راستش يك تركش به انگشت كوچكه پاي چپش خورده و كمي اوخ شده و كلي رطب و يابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فك تكاندن و مخ تيليت كردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان اين طرز كار من نيست. صلاح مملكت خويش خسروان دانند! من كارم را خوب فوت آبم. "

نرود ميخ آهنين در سنگ! هيچ طور نمي شد بهش حالي كرد كه... بگذريم. حال خودم معطل مانده بودم كه به چه زبان و حسي سراغ قاسم بروم و قضيه را بهش بگويم. اول خواستم گردن ديگران بيندازم. اما همه متفق القول نظر دادند كه تو - يعني من - فرمانده اي وظيفه من است كه اين خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را كنار شير آب منبع پيدا كردم. نشسته و در طشت كف آلود به رخت چرك هايش چنگ مي زد. نشستم كنارش. سلام عليكي و حال و احوالي و كمكش كردم. قاسم به چشمانم دقيق شد و بعد گفت: "غلط نكنم لبخند گرگ بي طمع نيست! باز از آن خبرها شده؟ " جا خوردم.

- بابا تو ديگه كي هستي؟ از حرف نزده خبر داري. من كه فكر مي كنم تو علم غيب داري و حتي مي داني اسم گربه همسايه چيه؟

رفتيم و رخت ها را روي طناب ميان دو چادر پهن كرديم. بعد رفتيم طرف رودخانه كه نزديك اردوگاه بود. قاسم كنار آب گفت: "من نوكر بند كفشتم. قضيه را بگو، من ايكي ثانيه مي روم و خبرش را مي رسانم. مطمئن باش نمي گذارم يك قطره اشك از چشمان نازنين طرف بچكه! "

- اگر بهت بگويم، چه جوري خبر مي دهي؟

*حالا چي هست؟

- فرض كن خبر شهادت پدر يكي از بچه ها باشد.

* بارك الله. خيلي خوبه! تا حالا همچين خبري نداده ام. خب الان مي گويم. اول مي روم پسرش را صدا مي زنم. بعد خيلي صميمانه مي گويم: ماشاءالله به اين هيكل به اين درشتي! درست به باباي خدابيامرزت رفتي!... نه. اينطوري نه.
آهان فهميدم. بهش مي گويم ببخشيد شما تو همسايه تان كسي داريد كه باباش شهيد شده باشد؟ اگر گفت نه. مي گويم: پس خوب شد . شما ركورد دار محله شديد، چون بابات شهيد شده!... يا نه. مي گويم شما فرزند فلان شهيد نيستيد؟ نه اين هم خوب نيست. گفتي بايد آرام آرام خبر بدم. بهش مي گويم، هيچي نترس ها. يك تركش ريز ده كيلويي خورد به گردن بابات و چهار پنج كيلويي از گردن به بالاش را برد ... يا نه ....

ديگر كلافه شدم. حسابي افتاده بود تو دنده و خلاص نمي كرد.

- آهان بهش مي گويم: ببخشيد پدر شما تو جبهه تشريف دارن؟ همين كه گفت: آره. مي گويم: پس زودتر برويد پرسنلي گردان تيز و چابك مرخصي بگيريد تا به تشييع جنازه پدرتان برسيد و بتوانيد زودي برگرديد به عمليات هم برسيد! طاقتم طاق شد. دلم لرزيد. چه راحت و سرخوش بود. كاش من جاش بودم. بغض كردم و پرده اشكي جلوي چشمانم كشيده شد. قاسم خنديد و گفت: "نكنه مي خواي خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگي؟! اينكه ديگه گريه نداره. اگر دلت مي خواد خودم بهت خبر بدم! " قه قه خنديد.

دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. كم كم خنده اش را خورد. بعد گفت: "چي شده؟ " نفس تازه كردم و گفتم: "مي خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟! " لبخند رو صورتش يخ زد. چند لحظه در سكوت به هم نگاه كرديم. كم كم حالش عادي شد تكه سنگي برداشت و پرت كرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: "پس خياط هم افتاد تو كوزه! " صدايش رگه دار شده بود. گفت: "اما اينجا را زديد به خاكريز. من مرخصي نمي روم. دست راستش بر سر من. " و آرام لبخند زد. چه دل بزرگي داشت اين قاسم.

* داود اميريان


نوشته شده در   پنجشنبه 15 ارديبهشت 1390  توسط   مدیر پرتال   
PDF چاپ چاپ بازگشت
نظرات شما :
Refresh
SecurityCode